موجهای خروشان با سنگهای سفید و قهوهای بالکن کوتاه و دایره شکلِ طبقهی دوم برخورد میکردن و صدای آب در اتاقِ خواب میپیچید.مدتی میشد که هوسوک به همون شکل اونجا ایستاده بود، منظره رو تماشا میکرد و دفن شدن صخرههای جوون و کوتاه در موجها رو از نظر میگذروند. غروبِ آفتاب آهسته بر سطح آب کشیده میشد و هوسوک در اون نقطه، همونطور که از لبهی بالکن خم شده بود تا برخورد موج بعدی رو با انگشتهاش حس کنه، شبیه موضوع یک نقاشی به نظر میرسید.
روی نوک انگشتهاش بلند شد، دستش رو کاملا دراز کرده بود و ثانیهها رو میشمرد. پیش از اینکه موج بعدی از راه برسه، دستهای رنگ پریدهای دور تنش حلقه شدند. صاحب دستها اون رو سمتِ خودش کشید و فشاری که نردههای تیره رنگ به شکم و پهلوهاش میآوردن ناپدید شد.
"چرا اینجایی سوکا؟ فکر میکردم وقتی دوش گرفتنم تمام شه توی ایوون رو به دریا پیدات میکنم." صدای رپر مثل دریای بیانتهای آهسته و عمیق بود. پسر رو محکمتر نگه داشت، کمی به جلو خم شد تا راحتتر موجها رو لمس کنه و همونطور که شکم و پهلوهاش رو ماساژ میداد بوسهای به پشت گردنش زد.
هوسوک به خودش لرزید و در هوای سردِ غروبِ نارنجی، جای بوسهی رپر روی پوستش گر گرفت. "من..." نگاهاش به بازتابِ خودشون روی سطح آب کشیده شد. موجها آهسته حرکت میکردن و تصویر محو و پدیدار میشد. رپر سرش رو به گردن اون تکیه داده بود و با اینکه مدتی میشد از حمام برگشته بود گونههاش همچنان سرخ و ملتهب بودن. "میخواستم صبر کنم تا کارت تمام شه." پیش از اینکه کلماتِ دیگهای از دهنش بیرون بپرن لبهاش رو بهم فشرد و گونههاش رنگ گرفتن چرا که خجالت میکشید به رپر بگه اونجا مونده بود تا بعد از تمام شدن حمامش توی خشک کردن موهاش بهش کمک کنه. دستهاش روی دستهای رپر قرار گرفتن و لبخند زد چرا که تصویرِ مقابلش زیبا و بینقص بود.
باهم بودنشون قدیمیترینِ زیبایی کشف نشدهی جهان بود. رازی مخفی شده به دست ستارههای سرنوشت که قرنها گوش به گوش چرخیده بود تا روزی به واقعیت بپیونده.
رپر پرسید:"سردته؟" و با اینکه جواب پسر منفی بود، اون رو بیشتر توی آغوشش فرو برد. محافظهکارانه هوسوک رو از بادِ سردی که عطرِ بنفشهها رو پخش میکرد دور نگه میداشت.
بازتابِ خورشیدِ خونین بر سطح آب و در آسمونها جهان رو به رنگی تازه در آورده بود. بنفش. همه چیز اونجا بنفش بود.
"بیا وقتی ماه پدیدار شد برای آب تنی بریم." رقصنده دستهاش رو برداشت، آهسته توی آغوش مرد چرخید و همونطور که به ایوون خونه فکر میکرد، به ایوون بزرگی که به سوی دریا ختم و آب روشن تا انتهای پایههای چوبیش کشیده میشد، لبهاش رو تر کرد. با لبخندیِ که گونههاش رو به درد میآورد ادامه داد:"الان کار مهمتری برای انجام دادن داریم."
YOU ARE READING
Moonchild ~|| Sope, Namjin Au
Fanfiction☘︎︎هوسوک پرستار حیواناتِ خونگیه. اون زمان زیادی رو توی خونه ی غریبه ها میگذرونه، با گربه ها بازی میکنه و برای دوست داشتنی ترین انسانِ گربهنما، رپرِ بزرگ اگوستدی فن بویی میکنه. صفحه ی مسیح های یونگی دفترِ خاطراتِ امنِ هوسوکه، یا حداقل فکر میکنه که...