༄ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ ²⁶

618 124 61
                                    


"شبیه کاپلا به نظر میایم."
یونگی ایستاده مقابل کامیون قهوه نظرش رو اعلام کرد و لبخندِ لثه‌ایی زد. باد پوستش رو نوازش می‌کرد و نوک بینی‌اش سرخ شده بود.

هوسوک لب‌هاش رو بهم فشرد. از نور‌های رنگی و کوچیکِ متصل به بدنه‌ی کامیون عکس‌های تکی و دونفره‌اشون متصل شده بود. با صدای ضعیغی پرسید:"به نظر میایم؟ فکر می‌کردم قرار می‌ذاریم."

و برای گرفتنِ عکس چونه‌اش رو روی شونه‌ی مرد گذاشت. زیر نور زننده‌ی خورشید آرایشِ تیره و براق چشم‌هاش می‌درخشید.

کمی دورتر، افرادِ تیمشون با سر و صدای زیادی در مورد قهوه‌های تحویل گرفته، نظر می‌دادن.

یونگی پچ پچ کرد. "مثل زوج‌هایی که همه بهشون حسادت می‌کنن." و انگشت‌های ظریف و کشیده‌ی هوسوک رو میونِ دستش گرفت.

هوا کم و بیش ابری بود اما خورشید به روشنی در گوشه‌ای از آسمون خودنمایی می‌کرد.

هوسوک با لبخندی دهنش رو بسته نگه داشت و صدای گرفته شدن عکس رو به گوش شنید. "خوب شد؟"

"البته." نامجون خیالش رو راحت کرد. دوربین رو به دست پسرِ جوونی که کنارش بود داد و همونطور که جلو می‌رفت پیشنهاد داد:"این بار من و جین بینتون می‌ايستيم." همون موقع که اون حرف‌ها رو می‌زد، می‌دونست گونه‌هاش قراره از کنارِ جین بودن، سرخ شن.

سرعت قدم‌هاش رو بیشتر کرد و کنارِ یونگی ایستاد. وقتی دستِ جین دور شونه‌اش نشست خاطراتِ شب گذشته همراهِ باد سرد زمستونی که عطر سوکجین رو ربونده بودن روی پوستش نشستن و لبخندِ چالداری زد.
شبِ گذشته...

از گوشه‌ی چشم زیر زیرکی مرد زیبا رو تماشا کرد و دست‌هاش مشت شدن. مثلِ پسر بچه‌ای که پشمکِ صورتی رنگِ بی نقصی پیدا کرده، هیجان‌زده بود.

گرمای تنِ سوکجین اون رو به چند ساعتِ قبل برگردوند. وقتی که پس از تمام شدنِ کنفرانس مطبوعاتی مرد به قراری خارج از شهر دعوتش کرده بود. با اینکه از نیمه شب گذشته بود، سوکجین تا نزدیک‌ترین ساحلِ به سئول رانندگی کرد و زیر نور ماهی که ساحل رو روشن می‌کرد، سرگرمِ پیدا کردنِ خرچنگ‌های کوچیک شدن. برای ساعاتی طولانی خرچنگ‌های ریزه میزه رو بهم نشون می‌دادن. شن‌های سرد رو به هم پرت و با صدای خنده بلندشون ماهی‌ها رو بی خواب می‌کردن.

وقتی یکی از بچه خرچنگ‌ها با چنگالش دستِ سوکجین رو زخم کرد، نامجون با چشم‌های نگران و پر جلاش بهش خیره شده بود. با کرواتش خون رو پاک و بعد از بهداشتی نبودنِ حرکتش خودش رو سرزنش کرد.

قرارِ شب گذشته‌اشون عجیب ولی زیبا بود. کاملا مخصوص اون‌ها.

همونطور که آسمون تاریک و ماه پر نورتر می‌شد، سوکجین اون رو به خونه رسونده بود و پیش از اینکه نامجون رو برای رفتن به خونه‌اش رها کنه، پیشنهادی که تمام شب توی سینه‌اش نگه داشته بود رو بیان کرد. از نامجون خواسته بود دوست پسرش شه و اون ستاره‌ی زیبا، کیم نامجون، بلد نبود بهش نه بگه. از اولین دیدارشون می‌دونست که نمی‌تونه به اون مرد نه بگه و هرکاری براش می‌کنه.

یونگی پرسید:"تو باهامون میای نامجونی؟" و سهام‌دارِ کمپانی رو از افکارش بیرون کشید.

مدتی می‌شد که عکس گرفتن تمام شده و با این حال نامجون هنوز همونجا بود. توی نقطه‌ای که پنج دقیقه پیش همراه هوسوک و یونگی ایستاد اما سوکجین هنوز اونجا بود. دستش رو دور گردنِ نامجون انداخته بود و منتظرانه تماشاش می‌کرد.

ابروهای نامجون بالا رفتن و گونه‌هاش از سردرگمی سرخ و سوزان شدن. "کجا؟"

"داریم برای ضبط برمی‌گردیم." هوسوک توضیح داد. لب‌هاش از هم باز بود و آرایشگر رژِ قرمزِ تیره رو روی لب‌هاش پخش می‌کرد. "گفتی می‌خوای صحنه رو ببینی.."

"م- من.." چشم‌های جین زیر عینکِ باریکش نکته جویانه به نظر می‌اومدن. رپر گلوش رو صاف کرد و سر تکون داد. "نه، شما برید. باید برم کمپانی ولی آخر روز بهتون سر می‌زنم."

لکنتِ بین کلماتش از نگاهِ یونگی پنهان نموند. توی خوندن احساسات مردم تیزبین بود و می‌تونست حدس بزنه پشت لبخندِ خجالت‌زده نامجون چه چیزی پنهان شده.

"راستی هیونگ..." صدای نامجون بلندتر از انتظارش بود. یکباره چیزی رو به یاد آورده بود. "پیام‌هایی که فرستاد-"
"خوندمشون." یونگی حرفش رو برید. تمایلی به صحبت کردن درباره شکایتِ ان جی نیم مبنی بر خراب شدن چهره‌ی هنری‌اش نداشت. درواقع یونگی حسابی از دریافت پیام شکایت تعجب کرد چرا که فاش شدنِ گذشته هوسوک در شب کنسرت اونقدر هم توجه‌ها رو از دختر نگرفته بود. دستی به صورتش کشید و سر تکون داد. "فقط با وکیلش صحبت کن و غرامت رو کامل پرداخت کن." نگاه گذرایی به هوسوک‌ انداخت و همراه با کشیدن هوا توی ریه‌هاش سر تکون داد. "برای ناهار می‌بینیمتون."

سوکجین بندِ روی کیفش رو لمس کرد. با صدای آهسته‌ای گفت:"می‌بینیمتون. موفق باشید!" و قدمی عقب اومد. همونطور که دور شدنشون رو تماشا می‌کردن، نامجون رو هم همراه خودش عقب کشید. سر کج کرد و رو به مردِ قد بلندتر لبخندی کش‌دار زد. "نظرت چیه بیخیال رفتن به کمپانی شی و به عنوان یه زوج بریم سر اولین قرارمون؟"

و حضورِ تهیونگ رو فراموش کرده بود، گرچه چشم‌های گرد شده و خنده‌ای که همراه سوالِ 'الان چی شنیدم' بود، بهشون خبرِ فاش شدنِ راز کوچیکشون رو داد.
**
هوسوک پشت سرش رو تماشا کرد. قدم‌های نامنظمش روی زمین‌های خالی کشیده می‌شدن و دست‌هاش رو توی جیبِ تن‌پوش سیاه‌اش فرو کرده بود. از اون فاصله هم قادر به شنیدن صدای سوکجین بود که از تهیونگ درخواست می‌کرد بیشتر از این خجالت‌زده‌اش نکنه.

دستی توی موهای بهم ریخته‌اش برد و لب گزید. استرسش رو توی لبخندِ دندون‌نمایی پنهان کرد و در بین راه رفتن ضربه‌ی آهسته‌ای به بازوی یونگی زد. "خیلی بهم میان، نه؟"

یونگی سر تکون داد. "اوهوم." ابروهای مرتبش بخاطرِ نور خورشید درهم رفته بود و هنوز هم هیچکس بیشتر از اون عاشقِ خورشید نبود. "وقتش رسیده بود که وارد رابطه شن."

"اگر از دبیرستان باهم بودن..." هوسوک لب‌هاش رو کج کرد و متوقف شد. "الان...می‌شد ده سال؟ واو...یه دهه."

درست اون طرف‌تر، یونگی هم ایستاده بود. با فاصله‌ی مشخص شده‌ای که سعی داشت توی محلِ کار حفظش کنه. یه مرزِ باریک و دیده نشدنی. "شاید تا الان بهم زده بودن."

هوسوک به سرعت بالا رو نگاه کرد. "اما چرا؟" سنگ ریزه‌های براق دیگه جذابیت چند لحظه پیش رو نداشتن. "اون‌ها خیلی خوب باهم کنار میان. و علاقه‌اشون توی تمام این سال‌ها از بین نرفته.."

نور نارنجی خورشید مثلِ خطی آسمون رو شکافته بود.

یونگی شونه‌هاش رو بالا انداخت. "دلایل زیادی هست." مکثی کرد و دوباره راه افتاد. صدای قدم‌های نرم هوسوک رو پشتِ سرش می‌شنید.

"ممکن بود بخاطرِ زمان کاری زیادشون بهم بزنن. همدیگه رو برای وقت نداشتن برای دیگری سرزنش کنن. و شاید، حتی نامجون از اینکه رویاش رو به دست آورده وقتی دوست پسرش به خواسته‌اش نرسیده حسابی خجالت‌زده می‌شد."
به تقلید از هوسوک دست‌هاش رو توی جیبش برد و به نامجون فکر کرد. چهره‌ی نامجون امروز خالی از ترس و نگرانی همیشگی بود. چشم‌هاش برق می‌زدن و‌ انگار کسی رو پیدا کرده بود که بتونه بهش تکیه کنه. سوکجین رو.

"احتمالات زیادی وجود داره. اون موقع می‌شدن دوتا خط موازی."

قدم‌های هوسوک تندتر شدن. "به گمونم درست می‌گی." مقابلِ رپر قرار گرفت و همونطور که عقب عقب راه می‌رفت با نگاه‌اش یونگی رو میخکوب کرد. "خط موازی؟"

"اوهوم...آدم‌هایی که برای باهم بودن مناسبن، وجودشون پر از دوست داشتن و از خود گذشتگیه اما هرگز نمی‌تونن بهم برسن، اون‌ها خط‌های موازی‌ان." ناشیانه گوشش رو لمس کرد. "افراد زیاد این شکلی‌ای هستن که هر روز ملاقاتشون می‌کنیم."‌

حالت چهره‌ی هوسوک تغییر کرد. اخمِ عمیقِ نشسته بین ابروهاش مشغول بودن فکرش رو فاش می‌کرد. با شگفتی پرسید:"و شاید ماهم جایی برای کسی یه خط موازی بودیم؟"

و به چنین چیزی باور نداشت. دوست پسرهای قبلی‌اش افرادی نبودن که آینده‌اش رو باهاشون ببینه.

چشم‌های یونگی در حال تماشای تختِ پادشاهی که در چند قدیمی‌ایشون بود، ریز شدن. "اه نه. تو خطِ موازی هیچکس نبودی پریزاد. تو فقط برای لرزوندن قلب من متولد شدی." با تمام شدنِ حرفش سرش رو پایین انداخت و لبخندش رو پنهان کرد. "برای تصاحبش."

رقصنده لب‌هاش رو بهم فشرد. کلمات و نگاهِ گرمِ یونگی قلبش رو به تاپ تاپ انداخته بود. جوری که انگار چیزی نشده چرخید و به قصر قدیمی اشاره کرد. "انگار به گذشته برگشتیم." و رنگ قرمز رنگی روی گونه‌هاش خزید.

وسایلِ زیادی گوشه و کنارِ محوطه قرار داشتن و زیر سایه‌ها، بازیگرها مشغول پوشیدن لباس‌هاشون و آماده شدن بودن.

یونگی سر تکون داد. "مثل فیلم‌هاست. خیلی واقعیه." روی مسیرِ پادشاه قدم می‌زدن و به سمتِ صندلی‌ای می‌رفتن که درونِ قصر قرار داشت. صندلی فرمانروایی. "اگر توی گذشته بودیم، بخاطر رد شدن از اینجا قطعا می‌مردیم. یا دستِ کم تنبیه می‌شدیم."

هوسوک گردنش رو کج کرد. "اگر هردومون خدمتکارِ قصر باشیم جالب نمی‌شه. یکیمون باید شاهزاده می‌شد تا اون یکی رو از مجازات نجات بده."

"تو برای چنین نقشی یه پرنسِ فوق العاده می‌شدی." یونگی این رو گفت و نگاه‌اش در نگاه هوسوک گره خورد. "پرنسِ من."

آرامش نگاه هوسوک رو پر کرده بود. شونه‌اش رو لمس کرد و لبخند بزرگی به رپر زد. "بس کن."

چیزی رو به دست آورده بود که هرگز آرزوش نکرده بود. اومدن و رفتنِ آدم‌ها همیشه بخشی از زندگی و موندنشون بزرگترین نعمت بود.

با قدم‌هایی که سرعتِ می‌گرفت مسیر پادشاهی رو طی کردن. نظراتی که جزئیاتِ بخش بعدی موزیک ویدیو داشتن رو بیان کردن و زمانی که هوسوک با جدیت و خونسردی مشغول صحبت با کارگردان شد، یونگی برای تعویض لباس‌هاش رفت.

لباسِ پادشاهیِ مشکی رنگ برازنده‌اش بود و موهای طلایی و زخم روی صورتش هوسوک رو خیره می‌کرد. برازندگی چشمگیرش باعث می‌شد قلب هوسوک در سینه‌اش سخت‌تر بزنه.

گلوش رو صاف کرد و رو به مردی که منتظر شنیدن حرف‌هاش بود، ادامه داد:"کاراکترِ جستر باید پادشاه رو گیر بندازه. البته، وقتی که پادشاه بعد از به هوش اومدن متوجه می‌شه دست‌هاش بسته‌ان، قراره اونجا وزیرش رو ببینه و فکر کنه نجات پیدا کرده."

ویبره‌ی گوشی تن هوسوک رو لرزوند. زیرلب معذرت خواهی کرد و در حالی که با چشم‌های گرد شده‌اش سعی داشت حدس بزنه فردِ ناشناسی که باهاش تماس گرفته کیه، چند قدم عقب رفت.

یونگی روش رو برگردوند و لب‌هاش رو تر کرد. "ولی وزیرِ پادشاه درواقع جستره. اون کسیه که پادشاه رو برای تمسخر و نابودی پایین کشیده ولی اگر انتهای موزیک ویدیو جور دیگه‌ای تمام شه..." لحظه‌ای مکث کرد و همونطور که فکر‌هاش رو کنار هم قرار می‌داد، توضیحات رو کامل کرد.

صدای قدم‌های هوسوک نزدیکتر می‌شد.

کارگردان دستی توی موهاش برد. "می‌خواید یه اگوست دی جدید با پادشاه قبلی مقابله کنه؟"

"دقیقا. ولی جسترِ با هردوشون مخالفه." هوسوک زمزمه کرد. گوشی رو توی جیب شلوارش فرو برد و لب‌هاش رو بهم فشرد.

چهره‌ی رنگ پریده‌اش هرکسی رو نگران می‌کرد.

یونگی نگاهی به پسر انداخت، حرفش رو قطع کرد. "بیا در مورد جزئیاتش صحبت کنیم هوسوکا." دستی به گردنش کشید و قدمی عقب اومد. "داریم کارگردان رو سردرگم می‌کنیم."

"واقعا مشکلی نیست." کارگردان لی سر تکون داد، با این حال، با گفتن اینکه کمی برای تصمیم‌گیری بهشون وقت میده اونجا رو ترک کرد و دو پسر رو تنها گذاشت.

هردو ساکت بودن.

یونگی شونه‌ی هوسوک رو لمس کرد. نوک انگشت‌هاش از تمرینِ رقص شمشیر زخم شده بود. "همه چیز مرتبه؟"

سر و صداهای اطراف کمتر می‌شد و بازیگرها یکی یکی برای جای گرفتن در نقششون به محوطه می‌رفتن.
رقصنده با نگرانی آب دهنش رو قورت داد و زمزمه کرد:"تماس از اداره‌ی پلیس بود. می‌خواستن بهم اطلاع بدن جومیونگ دستیگر شده."

"واقعا؟" چشم‌های یونگی درخشیدن. نفسِ عمیقی کشید و با ذوق شونه‌ی هوسوک رو فشرد. "خبر خوبیه. خوشحالم که این تصمیم رو گرفتی. تو یه مبارزِ قوی‌ای سوکا."

و‌ پسرک توی قلبش به حرف‌های یونگی باور داشت.

**

همونطور که انتظار می‌رفت، جیمین آخرین فردی بود که به دورهمی ناهار رسید. پسرِ خجالت‌زده همونطور که نفس نفس می‌زد کنارِ تهیونگ جا گرفت و لبخندِ کم رویی زد. "از وقتی هوبی هیونگ رفته سرم حسابی شلوغ شده." دستش رو روی سینه‌اش فشرد تا نفس‌های نامنظمش رو تنظیم کنه و با قدردانی لیوانِ آب رو از جین گرفت. "فیلمبرداری چطور بود؟"

هوسوک مشتاقانه گفت:"خیلی خوب." مشغول بریدن تیکه‌های استیک بود. "دو روزِ دیگه ادامه داره. باید یه روزشو بیای." ابروهاش رو بالا انداخت و بشقابِ استیک رو با ظرف خالی جیمین عوض کرد.

توجه همه روی مکالمه در جریان بود.

یونگی روی میز به جلو خم شد. "چرا همه‌اتون روز آخر فیلمبرداری نمیاید و با ما برنمی‌گردید خونه‌امون؟ تعطیلات آخر هفته رو پیش ما باشید."

ابروهای جونگکوک از طعمِ خوب غذا در هم کشیده شدن. "من باید به مدل‌های جین هیونگ تعلیم بدم." پرسشگرانه تهیونگ رو تماشا کرد. "ولی فقط برای چند ساعته...بقیه‌ی روز رو آزادم."

"من تمام آخر هفته‌امو آزادم!" تهیونگ سرخوشانه اعلام کرد و برش گوشت رو توی دهنش جا داد. لبخندِ مستطیلی‌اش از روی لب‌هاش پاک نمی‌شد و چشم‌هاش می‌درخشیدن. به تازگی از دانشکده‌ی معماری بیرون اومده بود همین خوشی‌اش رو چند برابر می‌کرد.
بوی دریا هوا رو پر کرده بود و زمینی که روش بودن، رستورانِ روی آب، توسط موج‌ها مورد حمله قرار می‌گرفت.

هوسوک کارد و چنگال رو پایین گذاشت، قطره‌های آب چکیده شده روی ساعدش رو پاک کرد و رو به جین پرسید:"تو چی هیونگ؟" چند ساعت از فیلمبرداری باقی مونده بود و قصد نداشت خودش رو سنگین کنه. "و نامجونی؟"

"ما.."

سکوتِ طولانی هر دو پسر توجه افرادِ سر میز رو به خودش جلب کرد.

جونگکوک مشت جمع شده‌اش رو روی چشمش کشید. "شما چی جین هیونگ؟" کمای خواب به سرعت جسمش رو در بند می‌کرد و تهیونگ متوجه‌اش بود. دستش دور کمر پسرک نشست و اون رو نزدیکتر کشید.

سوکجین آروم و بیخیال گفت:"متاسفانه فکر نکنم بتونیم بیایم."
هوسوک چشم‌هاش رو ریز کرد. مطمئن نبود اظهار تاسف هیونگش واقعی بود یا نه.

بوی صدف‌های دریایی بینی جیمین رو پر کرد و در یک ثانیه تصمیم گرفت زمانی که گارسون رو دید غذای دیگه‌ای سفارش بده. پرسید:"چرا؟" و با اینکه سرش پایین بود، می‌تونست سرخی صورتِ جین رو تصور کنه.

"ما..." برای اولین بار در طول ناهار صدای رسا و گرمِ نامجون گوش پسرها رو نوازش کرد. همونطور که از زیرچشم‌های خوش فرمش تماشاشون می‌کرد، لیوان نوشیدنی رو سمت لب‌هاش برد. "قراره چند روز بریم کاپری، یه جزیره‌ی خوشگل و رنگارنگ توی ایتالیاست."

تهیونگ ابروهاش رو با حالتی از فهمیدن بالا برد. "شنیدی جونگکوکا؟" رو به پسری که لپِ پف کرده‌اش رو به صورتش تکیه داده بود، پرسید و ادامه داد:"پولدارا اینطوری می‌رن سر قرار."

و بقیه رو به خنده انداخت. ناهارشون با حرف‌های کوتاه، بی معنی و گاهی کنجکاوانه‌ی مکنه‌ها سپری و در تک تک لحظاتشون شادی حس می‌شد. روزهای ابری جمعِ کوچیکشون سپری شده و عطرِ بهار همین حالا هم در هوا بود.

با این وجود زمانی که از رستوران خارج شدن، چهره گرفته جیمین هوسوک رو نگران کرد. همونطور که پسر کمی جلوتر از بقیه راه می‌رفت، دستش رو دور گردنش انداخت و با صدای آرومی کنار گوشش پرسید:"همه چیز مرتبه مینی؟"

پسرهای دیگه به قدری مشغول بودن که متوجه‌اشون نباشن.

"من..." جیمین سر برگردوند و وقتی نگاه‌اش به چشم‌های هوسوک افتاد دروغی که می‌خواست بگه رو فراموش کرد. "هورانگ برگشته.."

اما کلماتِ بلند و آشفته‌اش توجه همه به جز نامجون و یونگی که از ماجرا بی‌اطلاع بودن، رو جلب کرد.
"هورانگ؟ کی؟ کجا دیدیش؟" تهیونگ بلافاصله پرسید و رو به روی پسر متوقف شد.

پیش از اینکه بدونن، جیمین رو در حلقه‌ای از پرسش‌ها حبس کردن.

رقصندهی جوون اه کلافه‌ای کشید و یقه پیراهنش رو صاف کرد. "امروز..." بادِ سرد پوستش رو دون دون کرده بود. "نمی‌دونم چطوری اما اومد استودیو. بهم پیشنهاد همکاری داد."

صداش روی آخرین کلمات تحلیل رفت و دستِ جونگکوک روی شونه‌اش نشست. هوشیاریش کاملا برگشته بود.

محتاطانه لب باز کر‌د. "می‌خواد باهاش کار کنی؟"

نور خورشید وجودِ پر از غم و نگرانی‌اش رو به آغوش می‌کشید و امواج برای رسیدن به پسر عجولانه به صخره‌ها می‌کوبیدن.
جیمین سر تکون داد. "نمی‌دونم." دست‌هاش رو توی جیبش برد و یک باره نفسش رو بیرون داد. بخارِ هوا مقابل صورتش شبیه تیکه‌ای ابر بود. "اون توی کارش عالیه. به لطف بورسیه‌اش توی خارج تحصیل کرده و با نبودِ هوبی هیونگ...واقعا به چندتا مربی رقصِ دیگه نیاز دارم."

یونگی آگاهانه از اینکه حضورشون توسط پسرها فراموش شده قدمی به جلو برداشت. بی مقدمه پرسید:"هورانگ کیه؟" و توی بحث جای گرفت.

هوسوک صورتش رو برگردوند و نگرانی‌اش رو با لبخندی پنهان کرد. "یکی از اعضای تیم رقص دانشگاه‌امون. دوستمون که بعد از مسابقه بزرگ بورسیه شد."

گرچه توضیحش کامل نبود و به همین دلیل جیمین ادامه‌اش داد. "ما اون موقع باهم بودیم و هورانگ دوست داشت همراه‌اش برم."

وقتی کلمه ی 'باهم' روی زبونش چرخید، صورتش جمع شد. چرا چنین چیزی رو به اون گفته بود؟ به قدری تحت تاثیر رفتارِ صمیمانه‌ی رپر قرار گرفته بود که حواسش نبود چی می‌گه.

سردرگمی‌ای روی چهره یونگی نمایان شد. "چون می‌خواست کشور رو ترک کنه، بهم زدید؟"

گوشی توی جیب جیمین می‌لرزيد. همونطور که درش می‌آورد زبونش رو روی لبش کشید. "تقریبا...یه مدت بعد از رفتنش بود، زمان و برنامه‌هامون باهم نمی‌ساخت."

روی صفحه گوشی پیامی از هورانگ بود. پسر رو به نوشیدن قهوه و قدم زدن دعوت کرده بود و چهره بانمکش حتی در تصویرِ کوچیک پروفایل چشم‌گیر بود.

جیمین اه کشید. داشت عقلش رو از دست می‌داد.

"اگر هنوز ازش خوشت میاد دوباره بهش پیشنهاد بده." صدای یونگی بلندتر از افکارش شد. "شاید این بار بتونید باهم بمونید."

و خیالی نشدنی توی سرش شکل گرفت. شایدی پر از شک، تردید و امید.

اومدنِ آدم‌ها لذت‌بخش بود. گذشته، حال و آینده همراه‌اشون می‌ومد و زندگی رو عوض می‌کرد. شخصی دیگه‌ای دوباره برگشته بود تا زندگی جیمین رو تغییر بده. این بار، یک تغییر خوب بود.

**

"آسمون رو ببین هیونگ، جعبه ستاره‌ی من پر ستاره‌تر از اونه." در انتهای روزِ پر مشغله‌اشون، هوسوک خیره به آسمونِ روشن شب گفت.

نور ماه زمین رو در بر گرفته بود و آهنگ گوش‌نوازی برای روح‌های خسته نواخته می‌شد. آهنگی که می‌گفت روزی همه چیز تمام و این مردم افسانه می‌شن.
یونگی سر بلند کرد. کتابِ پیترپن بین دست‌هاش بود. با صدای آهسته‎‌ای که برای بهم نزدنِ خواب دیگران بود، زمزمه کرد:"به جاش کلی ابر هست." و لب‌هاش خط شدن. نگاه‌اش سمت هوسوک برگشت و انبر رو برداشت. "جعبه‌ی ستاره؟"

بادِ زمستونه پوست هوسوک رو ملتهب کرده بود. روی پشتِ بوم بودن. صندلی‌های پیکنیک دورِ منقل آتیش قرار داشت. نور شعله و فیری لایت‌هایی که سر تا سر پشت بوم رو پوشونده بود، محیط رو روشن می‌کرد و کمی اون طرف‌تر، در گوشه دیوارهایی که تا نیمه بالا اومده بودن، چادری خاکستری رنگ بر پا بود. مکنه‌ها مدتی پیش تصمیم به خوابیدن گرفته بودن، گرچه از نگاه‌اشون معلوم بود اصلا خسته نیستن.

"هیونگ همیشه اینو می‌گه." هوسوک حلزونِ عروسکی رو به سینه‌اش فشرد. درواقع، اگر بیشتر دقت می‌کرد اون عروسک یه گربه بود، گربه‌ای که روی پشتش خونه‌ای صورتی رنگ داشت و خودش رو حلزون جا می‌زد. سرش رو به صندلی تکیه داد و هدبندِ خرسی شکلی که موهاش رو عقب نگه می‌داشت، نمایان شد.

"لحظاتِ شادِ زندگی‌ایمون مثل ستاره‌هان. نورانی. درخشنده و خوشحال‌کننده. اون‌ها لحظاتی‌ان که باید توی جعبه‌امون نگه‌اشون داریم. وقتی که زندگی سخت و طاقت فرسا می‌شه، اون خاطرات راه رو برامون روشن می‌کنن و بهمون امید می‌دن..." لبخند زد و چال‌های بالای لبش نمایان شدن. "این اواخر جعبه‌ی ستاره‌ام حسابی پر شده."

جرقه‌های زغال‌ها روی زمین پخش می‌شدن. یونگی همونطور که جا به جاشون می‌کرد با احتیاط سیب زمینی شیرینِ پخته شده رو بیرون کشید. "جدا؟" سیب زمینی رو توی بشقاب قرار داد و دستش رو طرف هوسوک دراز کرد. "برای همین چشم‌هات دارن برق می‌زنن؟"

"اوهوم.." برای گرفتنِ بشقاب به جلو خم شد. "ممنونم." تعدادی بطری خالی آبجو‌ کنار پاش بود. همونطور که چنگالی برمی‌داشت، ادامه داد:"به لطف تو البته."

"هوبا.." یونگی لب‌هاش رو به هم فشرد و به جای چیزی که می‌خواست بگه گفت:"داغه. مواظب باش." می‌دونست که پسر حرف‌هاش رو از چشم‌هاش می‌خونه. باور داشت که هوسوک می‌دونه هرچیزی که حالا داره به لطف تلاش‌های خودش بوده.

"هوا سردتر شده.." رقصنده سیب زمینی رو نصف کرد و همونطور که بخشی‌اش رو با چنگال برای خودش نگه داشت، نیمه دیگه رو توی بشقاب به یونگی برگردوند. "بگیرش."

"برای تو بود." کتاب رو روی سینه‌اش گذاشت.

هوسوک ظرف رو روی میز بینشون قرار داد. "اگر باهم تقسیمش کنیم خوشمزه‌تر می‌شه." آرامش لحظه‌اش رو پر کرده بود. چنگال رو سمت لب‌هاش برد و زمزمه کرد:"بهار داره از راه می‌رسه."

و یونگی ازش تبعیت کرد. "اوهوم..." همونطور که انگشت‌هاش ورق رو لمس می‌کردن، به آخرین صفحه باقی مونده از کتابِ پیترپن رسید. سرگذشتی دیگه در حال پایان بود.

"می‌دونی هیونگ.." هوسوک سکوت رو شکست. حلزونِ گربه‌ای رو به صورتش تکیه داد. "چند سالِ اخیر خیلی از اومدن بهار می‌ترسیدم." انگشت‌هاش دور تن عروسک مچاله شدن. "اردوی مدرسه و از دست دادن نامجونی توی بهار بود...و جومیونگ...انگار همه‌ی اتفاقات بد زندگیم توی این فصل پیش میومد.." لبخندِ کم رنگی روی صورتش نشست و پاهاش رو توی سینه‌اش کشید. "اما بهار امسال متفاوت به نظر می‌رسه."

انگشت‌های یونگی کلمه‌ی 'بهار' رو لمس کردن. عطرِ گل‌ها مدت‌ها می‌شد هوا رو پر کرده بود و با هر نفس شکوفه‌ها درون سینه‌اشون جوونه می‌زد.

سعی کرد لرزش صداش رو پنهان کنه. "قبلا توی بهار خیلی احساس تنهایی می‌کردم. چرا با وجود این همه آدم کنارم حس می‌کردم تنهام؟"

و سوالش یک سوال حقیقی نبود. جوابِ واضحی داشت. تنهایی به معنای نبود کسی نیست، بلکه مفهوم واقعی تنهایی داشتنِ افرادِ نزدیک بود، اون هم در حالی که قادر به بیان کردن درد و رنج‌هات نبودی.

رقصنده دستی روی صورتش کشید. "ولی دیگه تنها نیستم."

یونگی روی صندلی چرخید. "الان چی؟" به آرومی پرسید:"الان خوشحالی؟"

و نشستنِ لبخند روی صورت دوست پسرش رو تماشا کرد. چهره هوسوک خود آرامش بود. مثل شهری که پس از پشت سر گذاشتن طوفان بازسازی می‌شد، زیبا و فریبنده بود. ردی از غم توی امواج چشم‌هاش نبود. زیبا بود. خیلی زیبا.

"اوهوم.." چنگال رو روی میز قرار داد و سمتِ تخت چوبی رفت. اونجا گرم‌تر بود. همونطور که نقطه‌ای رو برای نشستن انتخاب می‌کرد، لب‌هاش رو تر‌ کرد. "باید دومین ستاره از سمت راست رو پیدا کنم."

رو به آسمون سر بلند کرد و یونگی خیره به پریزادِ زیباش با خودش فکر کرد، پسرِ گمشده‌اش نورلندش رو پیدا کرده.

کتاب رو نزدیک صورتش گرفت و با صدای آروم و بمش شروع به خوندن کرد:'فقط اگر می‌تونستم همراه ات بیام...' ویندی اه کشید.." چشم‌هاش میون هوسوک و کلمات می‌رقصیدن و با گذشتن ثانیه‌هایی از شب خوندن کتاب رو پیش می‌برد. روی آخرین کلمه و جمله‌ها مکث می‌کرد، گویی که آخرین قسمت‌های زندگی خودش باشن.

و هوسوک همچنان به دنبال پیدا کردن دومین ستاره از سمت راست بود. پاهای برهنه‌اش سرد می‌شدن. دماش بدنش افت می‌کرد و زمانی که از سرما به خودش لرزید، تمام توجه یونگی رو به خودش معطوف کرد.

"سردته؟" رپر در حال برخواستن از روی صندلی پرسید. از توی کیف پتوی دونفره‌ای بیرون کشید و همونطور که شونه‌هاش رو می‌پوشوند، با کتابِ توی دستش سمت هوسوک رفت. "بیا اینجا عزیزم.." پسر رو به سینه‌اش تکیه داد و پتو رو دور هردوشون کشید.

هوسوک لبخند زد. عطر شکلات مشامش رو پر کرد و بینی‌اش چین افتاد. "شامپو بدن منو استفاده کردی."
"اینطور نیست." یونگی سر تکون داد اما گونه‌هاش رنگ گرفتن. "خب شاید.." حلقه دست‌هاش دور تن هوسوک محکم شدن و صورتش رو به کمر پسر چسبوند. "کتاب تمام شد...حالا باید چیکار کنیم؟"

هوسوک اولین صفحه کتاب رو لمس کرد. برگه‌ها زیر لمسش حرکت می‌کردن. مثل نیزاری که توسط باد نوازش می‌شد. لمسش آروم و محتاطانه بود. به سبکی لبخند روی چهره و کلماتش. "مرورش می‌کنیم."

و صفحات رو ورق زد.

"به شکل ترسناکی، زندگی کردن ماجراجویی‌ای بزرگه."

یکی پس از دیگری، جملاتی که روزی قلبش رو لمس کرده بودن رو می‌خوند.

"می‌دونی، اون مکان بین خواب و بیداری، جایی که می‌دونی داری رویاپردازی می‌کنی، من همیشه اونجا عاشقتم. اونجا منتظرتم."
و با بیانِ هرکلمه چیزی رو به یاد می‌آورد. کلمات یونگی در ذهنش وول می‌خوردن.

سانشاین... تو مفهوم بدی رو نمی‌فهمی.

لبخندش عمیق شد. صفحه دیگه‌ای رو ورق زد.

"هرگز انتظار نداشتم که قلبی شکسته داشته باشی و بتونی باهاش اونقدر عشق بورزی که اصلا شکسته به نظر نیاد."

باد توی گوش‌هاش زوزه کشید و کلماتِ یونگی در شب طوفانی رو به همراه آورد.

پس خودت بودی سانشاین...

و طوفانِ شب گذشته روز خورشیدی رو به همراه آورده بود.
این سرنوشته.

تنش گرم و حلقه‌ی دست‌های یونگی تنگ‌تر می‌شدن. "توی قلبم نگه‌ات می‌دارم. تا زمانی که بتونم توی آغوشم بگیرمت."

نیمی از کتاب رو گشته بود. دستش رو روی دست یونگی گذاشت. نفس‎های یکنواختش رو روی تنش حس می‌کرد.

باهام زندگی کن.

"جایی میون واقعیت و رویاپردازی‌هامون انتظارم رو بکش.."

و هوسوک هرگز انتظارش رو نکشید اما یونگی اومده بود.

فکر کنم دارم عاشقت می‌شم.

"دومین ستاره از سمت راست که در شب برای تو می‌درخشه تا بهت بگه رویاهایی که برنامه‌اشون رو داری حقیقی می‌شن."

و هوسوک هیچ برنامه‌ای نداشت، با این حال روزهای تنهایی‌اش به سر اومده بودن. سایه‌ی تاریکی که کنارش قدم می‌زد روشن‌تر و جعبه ستاره‌اش سنگین شده بود. پسرِ گمشده دیگه گمشده نبود. در نورلند جایی نداشت. رویاهاش به حقیقت پیوسته بودن و متعلق به همین لحظه بود. میون آغوش مرد. جایی که هرگز در رویا و واقعیت هم ندیده بود و این همون جایی بود که یونگی انتظارش رو می‌کشید. جایی در دنیایی که کاملا متعلق به اون‌ها بود.

***
سلام:")
حالتون چطوره؟ امیدوارم خوب باشید^^
بوی پایانو حس میکنید؟ رسما فقط چهار قسمت باقی مونده و نمیدونم کی به اینجا رسیدیم:))
واقعا کسی اینجا هست که به اندازه ی من پیرپنو دوست داشته باشه؟:( من دیوونه ی این داستان و هر فرضیه ای دربارشم
اینارم بیینید و براشون ضعف کنید^^
پادشاه و جستر

***سلام:") حالتون چطوره؟ امیدوارم خوب باشید^^بوی پایانو حس میکنید؟ رسما فقط چهار قسمت باقی مونده و نمیدونم کی به اینجا رسیدیم:))واقعا کسی اینجا هست که به اندازه ی من پیرپنو دوست داشته باشه؟:( من دیوونه ی این داستان و هر فرضیه ای دربارشماینارم بیین...

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

پادشاه و وزیر مورد اعتمادش:))

و این هوبی قسمت قبلی توی کنفرانس مطبوعاتیه🥹

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

و این هوبی قسمت قبلی توی کنفرانس مطبوعاتیه🥹

لطفا به این قسمت کلی عشق بدید^^امیدوارم از خوندنش لذت ببرید و روزای خوبی داشته باشید:*❤️

Oops! Questa immagine non segue le nostre linee guida sui contenuti. Per continuare la pubblicazione, provare a rimuoverlo o caricare un altro.

لطفا به این قسمت کلی عشق بدید^^
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید و روزای خوبی داشته باشید:*❤️

Moonchild ~|| Sope, Namjin AuDove le storie prendono vita. Scoprilo ora