༄ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ⁶

1.3K 251 56
                                    


رو به روی ساختمون؛ آب نمای زیبایی قرار داشت. بانوی ماه. زنی نشسته بر هلال‌ ماه، ستاره‌ای در دستش و آب زلالی که از موهای بلند و آبی رنگش سرازیر می‌شد.

هوسوک در استودیو بود -هرچند که هنوز به داشتن چنین مکانی کاملا متعلق به خودش عادت نکرده بود-. ایستاده مقابل پنجره، در غروبِ نارنجی به آب‌نمایی چشم دوخته بود که دفعات پیشین متوجه‌اش نشده بود.

خفگی فضای استودیو و سینه‌ی سنگینش، موجب شده بود پنجره رو باز کنه و ناخواسته، در سکوتی که همراهِ شب پدید اومده بود، بعد از شنیدنِ صدای حرکت آب به رو به روش چشم بدوزه. ذهنِ بهم ریخته‌اش از دیدن اون قشنگی آروم گرفته بود.

آب‌نما وسطِ ساختمون‌ها قرار داشت، تقریبا رو به روی در ورودی و جای تعجب داشت...چطور ندیده بودش؟

روی یکی از سنگ فرش‌های بالا و پایین شده و ناموزون، پرنده‌ای نشسته بود. سراسیمه نوک کوچیکش رو توی بستنی افتاده شده روی زمین فرو می‌کرد. دمش آهسته بالا و پایین می‌شد. دیدن این صحنه برای هوسوکی که صورت زیبای خسته‌اش از بی‌رحمی روزگار جمع شده بود، دلپذیر بود.

لب‌هاش از هم شکفتند و دوتا دایره‌ی کوچیک بالای لبش پدیدار شدن. اون قدمی به عقب برداشت، موهای بُلندش به پیشونیش چسبیده بودن و لایه‌ی نازکی عرق روی تنش نشسته بود. سیستم تهویه‌ی هوای استودیو فعال نشده بود و هوسوک تمام بعد از ظهر گرم رو اینجا سپری کرده بود.

در نگاه‌اش همه چیز باید بی‌نقص می بود. اون نورهای زرد و سفیدی که تمام سقف کناف کشی شده رو پر کرده بودن رو بررسی کرد. قفسه‌های کوچیک گوشه‌ی اتاق رو با ویتامین‌ها، بسته‌های غذای آماده و قرص‌های ضروری پر کرده بود. تنها برای اطمینان. پلی لیستی از آهنگ‌های انتخابیش درست کرد و در حالی که چشم‌هاش از خستگی بسته می‌شدن اتاق‌های دیگه رو از نظر گذروند. کاغذِ توی دستش، از وسایل مورد نیازی که باید خریداری می‌شد پر شده بود.

چراغ‌های بیشتر، گل و گیاه، کتاب‌هایی مرتبط با سبک‌های مختلف رقص، وسایلِ مخصوص اتاق استراحت و قاب‌های مربعی با جملات انگیزشی. هرچیزی که به استودیو حس واقعی بودن می‌بخشید.

هوسوک چند باری نگاهی به برگه انداخته بود. دور جمله‌های انگیزشی مورد علاقه‌اش ابر‌های نامنظمی کشیده بود.

بادِ آرومِ تابستونی به درون استودیو می‌وزید و عطر غذا و دود ماشین‌ها رو به همراه‌اش می‌آورد. هوسوک موهاش رو کنار زد. احساسِ گرسنگی آهسته بر وجودش قالب می‌شد.

سراغ وسایلش رفت، تیشرت شانسش رو، که کمی رنگ و رو رفته بود با به تن کردن پیراهنی پوشید و بعد از برداشتن کوله پشتی مشکی رنگش که گلدوزی خورشید داشت، به سمت خروجی راه افتاد.

Moonchild ~|| Sope, Namjin AuWhere stories live. Discover now