༄ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ¹

2.7K 365 78
                                    


پرتوهای گرم خورشید دیوارهای نارنجی رنگ رو پوشونده بودن. از میون پنجره‌ی نیمه باز، عطر گل‌های تابستونی فضای نشیمن رو پر کرده بودن و انگار گل‌های نقاشی شده روی‌ دیوار به زندگی پا گذاشته بودن.

گرچه در اون صبحِ تاریک، با وجود خورشید جهان تابی که می‌درخشید، حس زنده بودن از یادِ پسرک رفته بود.

هوسوک با موجی از احساسات در هم پیچیده به هوشیاری برگشت. باد خنکی به صورتش می‌خورد، یک نوازش آروم که به یادآوری‌ای دردناک تبدیل می‌شد.

هوسوک با قدم‌هایی سرگشته سمت بالکن رفت. بدنش سنگین و درد قفسه‌ی سینه‌اش کشنده بود. صبح خیلی زود از راه رسیده بود و اون حتی به خاطر نداشت شبِ گذشته چه هنگام خوابش برده، اما عضلات منقبض شده و صدای ساعتِ میزی صورتی رنگ، که با هر پرش خرگوش بامزه و کارتونی‌ای ازش بیرون می‌اومد، مشخص می‌کرد برای مدت طولانی‌ای خوابیده.

بعد از تمام اشک‌هایی که ریخته و جهنمی که چند روزش رو اونجا سپری کرده بود، شاید لایقش بود. کمی خواب. با این حال چشم‌هاش همچنان متورم و سوزناک بودن‌. نشونی از گریه‌های طولانی. موهای بهم ریخته‌اش رو کنار زد و ظرفی که روز گذشته کنار پنجره قرار داده بود رو برداشت.

به محض باز شدنِ در بالکن، باد سردی تن گرمش رو به آغوش کشید. هوسوک کمی به خودش لرزید، پاهای برهنه‌اش به سطح چوبی زمین کشیده و منجمد می‌شدن. دستی توی ظرف برد و دونه‌های پرنده رو روی بالکن پخش کرد. ظرف غذای سنجاب و پرنده‌های بزرگ‌تر رو پر کرد و بعد از چک کردنِ چند گلدونی که گوشه و اطراف بالکن چیده بود دوباره داخل خونه رفت.

کارهای کوچیک روزمره‌اش رو انجام داده بود و همین کافی بود تا باز هم حس بهتری پیدا کنه، تنها به اندازه‌ای که قادر به ادامه دادن روز‌ تا انتهاش باشه.

اون به اتاقش برگشت. یا حداقل جایی که روزی اتاقش بود، قبل از اینکه دوست پسر سابقش -کسی که هوسوک اون رو سرنوشت خطاب می‌کرد- با زمزمه کردن جمله‌ی "حال بهم زنِ رقت‌انگیز" تنها، برهنه و در هم شکسته رهاش کنه.

اون نمی‌فهمید. اشتباه‌اش چی بود؟ چرا آدم‌ها وارد زندگیش می‌شدن، قلبش رو خرد می‌کردن و بعد می‌رفتن؟ در نظرشون اون یک پل بود؟ مسیری برای گذشتن و رسیدن به چیز یا شخص بهتر و با ارزش تری؟ و اگر آره..هوسوک تا کی باید به این شکل ادامه می‌داد؟ چقدر می‌تونست ادامه بده؟

اشک‌ها همراه کلمات نامفهومی لب‌هاش رو ترک کردن، اون گریه کرد. بلند و در عین حال بی‌صدا. زیر دوش، موقع خوردن صبحونه، در حال آماده شدن برای رفتن به سرِ کار و اون موقع بود که متوقف شد. چند ثانیه قبل از ترک خونه که مصادف با به چهره زدنِ ماسک خوشحالی و نوشتنِ پیام جدیدی در دفتر خاطرات غیر واقعیش بود.

Moonchild ~|| Sope, Namjin AuHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin