"امشب نه. آخرِ هفته بهتره." صدای هوسوک همونطور که ساختمون رو ترک میکرد بی حال و آشفته بود. قدمی در پیاده رو گذاشت و بادِ سرد و عطر گلها مثل پیراهنی دورش پیچیده شدن. "بیا تا برگشتِ نامجونی و جین هیونگ از ایتالیا صبر کنیم." لبخند روی لبهاش نشست و سر گردوند. در حالی که عقربههای ساعت روی نه مینشستن انتظارِ رسیدنِ رپر رو میکشید.
سکوتِ جیمین به قدری کوتاه بود که رقصنده رو متوجه ناراحتیاش نکنه. پسرِ زیبا زمزمه کرد:"اما هیونگ...این چندمین باریه که به دورهمیهامون نمیای.." و غمش با هیاهوی باد همراه شد. "اما...هرطورکه تو بخوای..."
برای رپرِ تازه کار زمان به سرعت میگذشت.
هوسوک سر تکون داد و به راه افتاد. "ممنونم.." سنگفرشها از بارونِ کمی پیش مرطوب و آسمونِ سیاه ابری بود. "و میدونم جیمینی.. و خیلی دلتنگتونم اما سه هفته گذشته دیوونه کننده بود و هنوز ادامه داره. نامجون میخواد پیش از انتشارِ آلبوم دوتا ترک منتشر کنیم...کارهای انجام شده زیادی هست و با تمامِ این مسائل...موسیقی و جلسات مشاوره.." لحظهای مکث کرد و ناخودآگاه ساختمونی که کمی پیش ترک کرده بود رو از نظر گذروند. جلساتش به خوبی پیش میرفتن. "نمیشه برای یه روز دیگه برنامهریزی کنیم؟"
"دو بار گذشته هم همینو گفتی هیونگ و بعد نیومدی."
"درسته.." هوسوک مضطربانه نفسش رو بیرون داد. میتونست جیمین رو تصور کنه که سرش رو پایین انداخته و با چشمهای درشت و معصومش به نقطهای نامعلوم خیره شده و انتهای لبهای برجستهاش خم شدن. این تصور ناراحتش میکرد و دنبالِ راهی بود که پسر رو آروم کنه. "فشاری که رومه خیلی زیاده مینی و البته..دلم برای پسرای موردِ علاقهام تنگ شده...جدی میگم...میخوام تمام شبو باهاتون بیدار بمونم. بغلتون کنم و به داستاناتون گوش بدم." نادونسته انگشتهاش از اضطراب خم شدن. "قسم میخورم به زودی برمیگردم خونه پس...فقط همین یه بار؟" کلاه برتش رو پایینتر کشید و در تاریکی و سایههای پارک پنهان شد. "من حتی یونگی هیونگم درست نمیبینم و ما عملا باهم زندگی میکنیم وـ"
جیمین جملهاش رو نیمهکاره گذاشت:"جوری حرف میزنی انگار اون اهمیتِ بیشتری داره هیونگ."
و هوسوک به خودش لرزید. از سرما و شاید از جوابی که در سر داشت. نورهای زرد رنگِ ماشینها پیادهرو خیابون رو روشن میکردن و رقصنده انتظار میکشید. "همهاتون برام مهمید مینی.."
صدای خندهی جیمین توی گوشش پیچید. "میدونم هیونگ." لحظهای مکث کرد و ادامه داد:"همهامون اینو میدونیم. اگر نمیتونی بیای اشکالی نداره. برای عجولانه برخورد کردنم شرمندهام.. میدونی که اخلاقم چطوریه، درست میگم؟..اما لطفا ناراحت نشو. برای رسیدن به رویات به زمان نیاز داری و ما درک میکنیم..من درک میکنم.."
و برقِ چشمهای هوسوک میتونست روشنیای درونِ شب باشه. ماشینها یکی پس از دیگری از کنارش میگذشتن و انتظارِ دیدنِ چهرهی آشنایی رو میکشید.
رقصنده نوکِ کفشش رو روی میز کشید و به ردِ مورچهها خیره شد. در اون نورِ کم، موجودات کوچیک با دقت پشت هم راه میرفتن و در شکافِ سنگفرشها گم میشدن. کمی زمان برد تا بگه:"ممنونم...برای همه چیز." و لبخندِ شیرینی صورتش رو پوشوند. هوسوک واقعا عاشقِ دوستهاش بود. آدمهایی که زندگی رو بهشون مدیون بود و برای نگه داشتنشون هرکاری میکرد. دنیا رو از هم میپاشید و دوباره میساختش، تنها برای نگه داشتنِ اونها.
همونطور که ماشینی به پیادهرو نزدیک میشد، لبهای هوسوک از هم باز شدن. "دوستتون دارم. اینو به هیونگ و مکنههای موردِ علاقهام بگو."
"اما مکنهی مورد علاقهات منم!" جملهی جیمین و لحنِ متعجب و بانمکش هوسوک و اطرافیانِ جیمین رو به خنده وا داشت.
"همهاتون موردِ علاقمید." رقصنده یادآوری کرد و در حالی که ماشینِ آشنای یونگی رو به روش متوقف میشد، دوباره با گفتنِ "دوستت دارم" مکالمه رو پایان داده بود. قلبش عجولانه به سینهاش میکوبید و بندِ کولهپشتی توی دستهاش شل میشد.
با متوقف شدنِ ماشین، هوسوک سریعا سوار شد و دوباره کنارِ مردی بود که پنج روزِ گذشته ساعاتِ ناچیزی رو باهاش سپری کرده بود.
گرما و عطرِ رپر احاطهاش کردن و صدای یونگی توی گوشش پیچید. "خوشگله.."
رقصنده به محضِ سوار شدن کولهپشتی رو روی صندلی عقبی رها کرد و طرفِ رپر برگشت. "یونگی.."
"سلام پریزاد.." زمزمهی رپر توی بوسهای که روی گونه پسر کاشت دفن شد. در حالی که یک دستش روی فرمون بود بیشتر به جلو خم شد و میونِ دستهای بازِ پسر فرو رفت. عطرِ هوسوک رو نفس کشید و مثلِ شهری که دلتنگِ بهار بود، دوباره شکوفه زد. گلِ لبخند روی لبهاش شکفته شد و وجودش رو رنگین کرد. "حالت چطوره؟ جلسه خوب پیش رفت؟"
دستهای هوسوک محکمتر دورِ گردنش حلقه شدن. "الان خوبم.." مثلِ یک قطبنما، یونگی رو نزدیک نگه داشته بود. انگار بدونِ اون کشتی قلبش توی موجهای خروشانِ دریای نامهربون گم میشد.
رپر پهلوی پسر رو نوازش کرد. به نظر نمیرسید قصدِ رها کردنش رو داشته باشه. در حالی که زیرچشمی زیباییاش رو تحسین میکرد، لبخندِ آرومی صورتش رو پر کرد. "برای یه سری از عکسبرداریها این کلاهو استفاده کن.. خیلی بهت میاد پرنس کوچولو.."
ابروهای هوسوک از نارضایتی خم شدن. "درباره کار صحبت نکن.." بعد از چندین روز دلتنگی نمیخواست زمانِ با ارزشش رو به این شکل از دست بده. "و فکر نمیکنم به رنگِ جدید موهام بیاد."
"قراره موهاتو رنگ کنی؟" وقتی پسر کمی عقب اومد، یونگی از فرصت برای تماشای چشمهاش استفاده کرد.
همونطور که عقربههای ساعت جلو میرفت، ماشینها شتابزده از کنارشون میگذشتن و گاهی با بوق اعتراضشون رو نشون میدادن.
هوسوک روی صندلی جا به جا شد و دستِ مرد رو نگه داشت. "آره... نظر استایلیستم اینکه صورتی، آبی کهکشانی و بنفش توجههارو جلب میکنه...ولی من یه چیز سادهتر مثل فندوقی میخواستم.." چشمهاش ریز شدن و با این حال کوچیکترین حرکاتِ مرد رو زیر نظر داشت.
توی چند ماه گذشته، هوسوک بارها رنگ موهاش رو عوض کرد و حالا، شنیدنِ گلایهاش از نخواستن یه رنگِ توی چشم برای یونگی دور از انتظار بود.
"اما...آبی خیلی بهت میاد. انگار از دل اقیانوسها اومدی."
همه جا تاریک بود. هم خیابونهای خلوت و هم پارک که با نورِ درختهای مصنوعی و سبز رنگ روشن بود.
رقصنده از پشت مژههای پرش به مرد نگاه کرد. "مثل یه پریدریایی؟ اونها ترسناکن هیونگ."
یونگی صورتِ هوسوک رو نوازش کرد. "پس تو میتونستی خوشگلترینشون باشی." لثههاش خودشون رو نشون دادن. ماشین کمی پیش خاموش شد و متوجهاش نبود. "میتونیم باهاش صحبت کنیم. اون دو ترک عاشقانههای قشنگیان. میتونیم کانسپت رو تغییر بدیم و تو بشی پرنسی که قلبِ همه رو میدزده." صداش آروم و صورتش نزدیکِ صورت هوسوک بود. کلاه نورِ روی چهرههاشون رو پوشونده و درخشش چشمهای عسلی هوسوک تنها روشنی بود. با پشتِ دست صورتِ هوسوک رو نوازش کرد:"پرنس کوچولوی من... تنها کسی که میتونه داستانِ پرنسِ فرانسوی رو زنده کنه.."
هوسوک آهسته پلک زد. "خیلی دربارش جدیای." کمی جلوتر رفت و یونگی رو بوسید. دلتنگیای که توی چند روزِ گذشته حس شده بود. مکالماتِ صورت نگرفته و بغلهای نکرده در حرکتِ لبهاشون معنی پیدا میکرد. آستینِ لباسِ رپر رو میونِ انگشتهای جمع شدهاش نگه داشته بود و با دستِ دیگهاش موهاش رو نوازش میکرد. "اوه هیونگ.. نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده." زمزمه هوسوک بوسهاشون رو شکست.
و لبخندِ یونگی عمیق شد.
به شکسته شدنِ بوسه و شنیدن حرفهای پسر دلخواهاش عادت کرده بود.
هوسوک بوسه کوچیکی به لبهای مرد زد و بیشتر به سمتش خم شد. "برای بغل کردنت وقتی برام کتاب میخونی. نگاهِ زیبات.. جوری که میبوسیم... و لرزشِ بامزهی دستهات وقتی لمسم میکنی...انگار که شکننده و با ارزشم.."
یونگی چونهی پسر رو نگه داشت و به چشمهاش لبخند زد. زمزمه کرد:"هستی... برای من با ارزشترینی.." اما پیش از اینکه بتونه پرنسِ محبوبش رو ببوسه، بوقِ اعتراضگرِ ماشینی لحظهاشون رو بهم زد.
هوسوک به پشتِ سرش نگاه کرد و با خندهای خجالتزده خودش رو کنار کشید. "بهتره حرکت کنی هیونگ." کمربندش رو بست و تکیهاش رو به صندلی زد.
یونگی سر تکون داد، دستهاش دورِ فرمون نشستن و همونطور که بی صدا از دیدن گونههای رنگ گرفته پسر میخندید، ماشین رو به حرکت در آورد.
رقصنده توی صندلی فرو رفت. خیره به خیابونهای پر از تراکم حتی پلک هم نمیزد. گذرِ ماشینها رو تماشا میکرد. جزئیاتِ چهره سرنشینها رو به خاطر میسپرد. در این لحظه، همونطور که ماشین توسط نورهای تیره و طلایی روشن میشد، آرامش قلبش رو پر کرده بود. در اون دقایق حتی با وجودِ مکالمه تلفنی ناامید کنندهای که لحظاتی پیش داشت، از تهِ قلب خوشحال بود.
"شب شلوغیه." هوسوک سرش رو به سمتِ آسمون گرفت. ستارهها در تاریکی میدرخشیدن. دستهاش رو دورِ زانوهاش حلقه کرده بود و سر انگشتهاش آهسته به برآمدگی جسمش میکوبیدن. "امشبم توی استودیو میمونی؟"
"اوهوم.." صدای یونگی شبیه کسی بود که میونِ خواب و بیداری صحبت میکرد. سرعتِ ماشین در گذشتن از روی دست انداز کمتر شد. "بعد از رسوندنِ تو برمیگردم. باید روی ترکِ اصلی آلبوم بعدی کار کنم. کارآموزهای جدید هم به ملودی نیاز دارن."
"هیونگ.." رقصنده برای مواجه شدن با پسر توی صندلی چرخید. "این سومین شبیه که توی استودیو میمونی و ساعتهای طولانیای رو کار میکنی." چشمهاش پر از نگرانی بود. "چطوره امشبو بمونی خونه؟ میتونیم فردا زودتر بیدار شیم و باهم بریم کمپانی.."
یونگی سر تکون داد. "تو تمرینِ رقص داری. بعدش باید به کلاسِ خوانندگیت برسی." صدای برخوردِ چیزی از صندلی عقب سر و صدای زیادی ایجاد میکرد. "این هفته که بگذره کار زیادی برای انجام نمیمونه."
هوسوک سر برگردوند. با نگاهی که یونگی قادر به دیدنش نبود، قانع شده و هم ناراحت بود. فکرهای پریشونی از ذهنش میگذشتن و از یادآوری چیزی لبخند زد. همونطورکه هیجانزده به سمتِ رپر برمیگشت خبری که مدتها انتظارش رو میکشیدن، اعلام کرد:"هیونگ، همکار سابقم توی مرکز سرپرستی حیوانات امروز باهام تماس گرفت و میدونی چیشده؟ اونها یه بچه گربه و توله سگ دارن که باهم بزرگ شدن. چند هفتهاشونه، بهم وابستهان و نمیخوان از هم جدا شن."
ابروهای یونگی بالا رفتن و از گوشهی چشم نگاهی به پسرِ خندون انداخت. "این یعنی.."
"میتونیم بیاریمشون خونه!" افکارِ گفته نشدهاش توسطِ هوسوک تایید شد.
رپر نگاهی به دور برش انداخت و خنده سرخوشانهای از میون لبهاش فرار کرد. "عالیه." همونطور که با احتیاط پشتِ ماشین جلویی حرکت میکرد با خودش فکر کرد، تجربه هر چیز جدیدی همراهِ هوسوک عالی بود.
"کی باید برای دیدنشون بریم؟" نمیتونست جلوی خندهاش رو بگیره.
هوسوک دستهاش رو در هم گره زد. "بعد از تزریقِ واکسنها باهام تماس میگیرن." تمامِ مدت نگاهاش روی ماشینِ بادیگاردها بود که با فاصله کمی همراهیایشون میکرد. آرنجش رو به در تکیه زد و سرش رو کج کرد. بادِ خنک توی موهاش پیچید. "پرستارشون میگفت دوست دارن کنارِ هم بخوابن و کرمی و سفیدن.."
ظاهرِ یونگی جوری بود که میشد شادی رو از چهرهاش خوند. "مثل دوقلوها میمونن. میتونیم اتاقِ انتهای راهرو رو براشون درست کنیم.. شایدم اتاقی که نزدیک به خودمونه."
رقصنده نخودی خندید و پلکهاش رو بست. "جوری حرف میزنی انگار واقعا بچه دار شدیم هیونگ."
در سکوتی که ایجاد شده بود، خستگی رفته رفته جسمش رو ترک میکرد و گونههای یونگی همونطور که افکارش به روزهایی رویایی از زندگی آیندهاشون کشیده میشد، سرخ شدن.
با لبخندی شونههاش رو بالا انداخت و برای اون که پسر زیاد حرفش رو جدی نگیره زمزمه کرد:"بچههارو دوست دارم. احتمالا بخاطرِ بزرگ کردنِ دوقلوهاست."
"دوقلوها..." از میون پلکهای کشیدهاش راننده رو تماشا کرد. "باید به زودی ملاقاتشون کنم."
سکوتِ اطرافشون با همهمههای مردم میشکست. هوسوک توی صندلی تکون خورد و نگاهِ سردرگمش روی خیابونهایی نشست که به آپارتمانِ دنجشون منتهی نمیشد. "هیونگ؟ از خستگی مسیر اشتباهی رو اومدی؟"
"نه.." سر تکون داد. ساعت رو تماشا کرد و بعد لبخندِ شیطنتآمیزی زد. "همهجا شلوغه چون امروز، روزِ استقلالِ کره است سانشاین. ساعتِ ده بالای رودخونه هان آتیشبازی میکنن و قراره بریم اونجا."
"رودخونهی هان؟" رقصنده سرش رو بلند و خیابونهای پر ازدحام رو تماشا کرد. "فکر کردم برمیگردی استودیو."
از سمتِ دیگهی پل صدای موسیقی زنده شنیده میشد و برخوردِ آرامش بخش موجهای کوچیک به گوش نمیرسید.
رپر به کیفی که در تیرگی صندلی پشتی پنهان شده بود، اشاره کرد. لبخندِ شیرینی زد و بعد گفت:"اول میخواستم باهم شام بخوریم. مثل یه پیکنیک، البته به جز میوههای خورد شده خودم نتونستم چیزی درست کنم." در حالی که فرمون رو یک دستی نگه داشته بود جملهاش رو کامل میکرد. "وقتی یادم اومد چه روزیه فکر کردم بهتره این موقعیت رو از دست ندیم." صداش آرومتر شد و همونطور که گونههاش رنگ میگرفتن، زمزمهاش درونِ ماشین پیچید. "و دلم برات تنگ شده بود.."
و خدایا...هوسوک عاشقش بود.
از صمیمِ قلب این مرد رو میپرستید و براش هرکاری میکرد. برای خوب نگه داشتنِ این مرد، ماه توی آسمون رو میکشت و اون رو جایگزینش میکرد.
هوسوک دستِ آزادش رو نگه داشت. "منم دلتنگت بودم هیونگ. یه مدت ندیدنت سختتر از انتظارم بود."
گرچه این مدت واقعا کوتاه بود.
رپر دستش رو فشرد. سرعتِ ماشین کمتر شد و با حرکاتی آهسته و حساب شده، در جای پارک قرار گرفت. در جایی دور از شلوغی جمعیت، یونگی پیاده شد و به هوسوک اشاره کرد همراهیاش کنه. پیش از اینکه به سمتِ عقبِ ماشین برگرده، کیفِ خوراکیها رو برداشت.
با لمسِ دکمه طوسی رنگ، همونطور که درِ صندوق عقب باز میشد، یونگی خودش رو درونِ محوطهی تمیز و مرتبِ یک نفرونیمه جا میداد. دستش رو طرفِ پسر دراز کرد و با اشتیاق لب زد:"بیا اینجا."
هوسوک خندهی کوتاهی کرد و دستش رو نگه داشت. در حالی که کنارِ مرد جای میگرفت ریههاش رو از هوایی که پر از دود، عطر و شوری رودخانه بود، پر میکرد.
از جایی که ماشین پارک شده بود، رودخانهی هان کاملا مقابلشون قرار داشت و دو مرد در پارکینگِ تاریکی که تنها مکانی برای ماشینها بود، جا گرفته بودن. توی فضای مخصوص و کوچیکِ خودشون، لحظهای خاص رو تصاحب میکردن.
"ساعت نزدیکِ دهه." رقصنده تکیهاش رو به دیوارهی ماشین زد. از باز شدن درهای ظرف نگهدارنده عطر غذا فضای تنگ میونشون رو پر و هوسوک رو گرسنهتر میکرد. دستش رو دراز کرد و همونطور که ساندویچِ هاتداگی برمیداشت، لبخندِ نقطهایی زد. "نباید توی رژیم باشی؟"
رپر برای لحظهای مکث کرد. "اه نه." به تقلید از هوسوک با ساندویچی در دستش به ماشین تکیه زد و ابروهاش رو در هم کشید. "ترجیح میدم به جاش کوهنوردی کنم."
منظره زیبا اما تماشای هوسوک دلچسبتر بود.
رقصنده از سر تعجب زمزمهی نامفهومی کرد. مچِ پاش رو تکون میداد و ماشین رو به لرزه میانداخت. "مثل کسی نیستی که کوهنوردی دوست داره."
"ندارم. کوهنوردی..ماهیگیری.." دستش رو بلند کرد و با انگشت شمرد. "موج سواری. هرگز توشون خوب نبودم."
هوسوک گازِ کوچیکی به غذاش زد. "واقعا؟ ولی تو..به نظر میاد توی هرچیز جدیدی که امتحانش میکنی خوبی هیونگ."
لبهای یونگی به دنبالِ پیدا کردنِ کلمهای بی حرکت موندن و لرزشِ خفیفی که از دستهاش گذشت، به چشم نیومد. لحظاتی طول کشید تا کلماتِ مورد نظرش رو پیدا کنه. "اون یه دروغِ محضه." پرندههای دریاییای که روی نردهها نشسته بودن رو تماشا میکرد. سنگینی درونِ گلوش رو فرو فرستاد و ادامه داد:"فقط توی موسیقی خوبم. نوشتن و ادبیات. اینها تنها چیزایین که واقعا میدونم چطور انجامشون بدم."
هوسوک پرسید:"ورزش؟" و به نظر میرسید سعی در تغییر دادنِ بحث داشت.
رپر از گوشه چشم پسر رو تماشا کرد. "بسکتبال. اما بعد از آسیب دیدنِ بازوم به صورت جدی ادامش ندادم. توی دگو، قبلا جزوی از تیم بودم."
هوسوک سعی کرد تصویرِ تاری که از دوست پسرش در جوونی داشت رو به خاطر بیاره. "واقعا؟ من توی تیمِ تنیس بودم اما به این خاطر که بعد از هر پرتابِ خوب میرقصیدم، بیرونم کردن."
نفس یونگی توی سینهاش حبس شد و با سرفههایی پی در پی به خنده افتاد.
دستمال رو دور لبهاش کشید. "این عجیبترین دلیله که تا به حال برای اخراج کسی شنیدم."
ابرهای تیره به آهستگی در آسمون جا میگرفتن.
هوسوک نوشیدنی رو برداشت. "این موضوع باعث شد برم توی تیمِ رادیو." چشم انتظار آسمون رو از نظر گذروند و لبخندِ ملیحی زد. "پس موج سواری نه ولی سفر با کشتی و رفتن به ساحل؟"
یونگی تایید کرد.
هوسوک جرعهی دیگهای از نوشیدنی رو فرو فرستاد و پس از تمیز کردنِ انگشتهاش دستش رو مقابلِ سینهاش بهم گره زد. "خب، روز آفتابی یا ابری؟"
چشمهای رپر ریز شدن. "ابری. خورشیدِ خودم کنارمه." و لبخندش روی لبهای رقصنده نشست. "سفرهای کوتاه و چند نفره، یا سفرهای طولانی و با پارتنر؟"
نگاهاش به صورت پسر افتاد و سعی در خوندن افکارش داشت.
جواب این سوال همین حالا هم مشخص بود. رقصنده شونههاش رو بالا انداخت. "یه سفرِ طولانی با تو."
زندگیاش در حبابهای شادی و سرور جای گرفته بود و تصور میکرد حتی پس از ترکیدن این حبابها، شادی توی قلب و زندگیاش میمونه. شادی درونِ رگهاش جریان یافته بود.
دهنِ یونگی خط شد. "ستارهها یا سیارات؟" و سومین ساندویچ رو به قسمتی مساوی میون هردوشون تقسیم کرد.
"ستارهها. پایان هر شبم با دیدنشون بهتر میشه." پاسخِ هوسوک بیدرنگ بود. "رمانهای تخیلی یا عاشقانه؟"
رپر شونههاش رو بالا برد و دستی توی موهاش کشید. "تخیلی. عاشقانهها زیادی کلیشهاین."
چهره هوسوک به سرعت در هم رفت و حالتِ بامزه صورتش ناپدید شد. "ببخشید؟ داستانهای عاشقانه کلیشهاین؟" جوری به نظر میرسید انگار بهش بر خورده. "اینکه ما سه بار اتفاقی همدیگه رو دیدیم و از هم خوشمون اومد برای تو کلیشهایه یونگی؟"
رپر چشمهای هوسوک رو تماشا کرد و با حالتی شبیه تعجب ابروهاش رو بالا داد. "میدونی که منظورم این نیست. فقط عشق در اولین نگاه و رابطههایی که سریع پیش میرن به من نمیان." حرفهای یونگی حقیقت داشت، حداقل تا پیش از اومدنِ هوسوک به زندگیاش، ساختنِ رابطه با شخصی دشوار بود.
شناختنِ غریبهای که قرار بود زندگیات رو باهات شریک شه گاهی طاقتفرسا میشد. روزهای سخت و برداشتهای اشتباه زیادی وجود داشت. دعوا، آشتی و پشیمونیها...
اما زمانی که هوسوک رو ملاقات کرد، چنین چیزهایی وجود نداشت. روحهاشون همدیگه رو میشناختن، انگار سالها بود که همراهِ هم بودن. و شاید هم همینطور بود.
"اگر توی نگاه اول عاشقت شده بودم چی؟" رقصنده پرسید و قوطی آبجوی دیگهای رو باز کرد. با وسواسِ خاصش دوباره رد کمِ به جای مونده از چربی روی انگشتهاش رو پاک میکرد و دستمال رو کنار گذاشت.
یونگی با احتیاط در فضای تنگِ ماشین جا به جا شد. "منظورت ده سالِ پیشه؟ نشدی. نه تنها من، بلکه حتی اولین ملاقاتمون رو هم به یاد نمیاری سانشاین."
چهرهی هوسوک بدونِ نمایان شدنِ اثاری از ناراحتی در هم رفت. همونطور که ابروهاش در هم گره خورده بودن، آهسته پلک زد و نگاهاش رو از یونگی دزدید. "بعد از خاطرهی دیدنت توی اتوبوس، همه چیز خیلی محوه.."
رپر هومی کشید. دستش رو دراز کرد و دستِ هوسوک رو نگه داشت. با لمسهای آروم تسلیاش میداد. "من همهاش رو به جای هردومون به خاطر دارم."
آسمون تیره و سوت و کور با انفجار رنگها روشن شد. شعلههای ستاره شکل یکی پس از دیگری تاریکی رو میشکافتن، ابرها رو کنار میزدن و بر سیاهی غالب میشدن.
"بی نظیره.." صدای هوسوک فضای اطرافشون رو پر کرد.
آتیشبازیهای رنگی یک به یک آسمون رو جلا میبخشیدن و مردم رو خیره میکردن.
یونگی زمزمه کرد:"دارن پرچم رو میسازن." و به جایی اشاره کرد.
شبِ دلنشینی بود که از خاطرات پاک نمیشد. همونطور که مردم از گردش رنگها لذت میبردن، ابرهای تیره حرکت میکردن، در هم آمیخته میشدن و رعدِ برقِ بنفش رنگ آسمون رو میشکافت. در برهم زدنِ یک پلک، نم نم بارون شروع شد.
هوسوک با چشمهایی گشاد شده پلک زد. "آتیش بازیها دارن خاموش میشن." نوشیدنی دست نخورده همچنان کنارش و یونگی دستهاش رو نگه داشته بود.
گوشهی لبهای یونگی با لبخندی بالا رفتن. دستِ آزادش رو دراز و قطرههای سردِ بارون رو لمس کرد. خودش رو جلو کشید و همونطور که پاهاش روی زمین فرود میاومدن، کیفِ کمریاش رو برداشت. نگاهاش میونِ شهر بارونی و هوسوک گشت و با امیدواری درخواست کرد:"بیا زیر بارون قدم بزنیم.."
درخواستش رو با چنان آرامش و ملایمتی بیان کرد که هوسوک حتی اگر نمیخواست هم میپذیرفت.
"عقلتو از دست دادی." شونههاش از خنده به لرزه افتادن و ماشین رو ترک کرد. با نگرانی از آگاهی به سرمایی بودن یونگی پرسید:"اگر سرما بخوری چی؟"
و چتر رو توی کولهپشتی گذاشت.
یونگی سر تکون داد. کلاهاش رو توی ماشین انداخت. "چیزی نمیشه."
صندوق عقب به شلوغی و بهم ریختگی کمی پیش بود. همونطور که قطرههای بارون روی پوستش مینشستن، هوسوک پلک زد. کولهپشتی رو روی شونههاش انداخت و پرسید:"واقعا میخوای قدم بزنیم؟ ماشین چی؟"
رپر به جایی اشاره کرد. "اونها میارنش." و هوسوک میدونست منظورش بادیگاردها است. همونطور که درِ صندوق عقب با صدای کمی بسته میشد دستهاشون در هم گره خورد.
لبخندِ دستپاچهای به همدیگه زدن و در تاریکی مسیرِ نامشخصی رو پیش گرفتن. مسیری که میتونست اونها رو به هر جایی ببره. و حتی جاهای بد با حضورِ همدیگه خوب میشد.
تیرگی شب در تار و پود موهاشون نفوذ میکرد و طرههای خیس به پیشونیهاشون میچسبید. سرمای بارون پوستهاشون رو سرد میکرد و با لبخند قدم میزدن. از جمیعتِ جمع شده کنارِ رودخونه دور میشدن. دور و دورتر. خیابونهای شلوغ رو پشتِ سر میگذاشتن و آسمونخراشهای بلند و فروشگاهها رفته رفته جاشون رو به خونهها میدادن. نورِ طلایی رنگ از پنجرهها عبور میکرد و رنگِ زندگی از خونهها به شب تیره پاشیده میشد. گاهی حرفهایی ردوبدل میشد و گاهی سکوت گویای همه چیز بود.
"اونجا رو ببین." هوسوک به ماشینی که کمی جلوتر پارک شده بود، اشاره کرد. سانروف باز مونده و بارونی که کمی پیش شدت گرفته بود، راهاش رو حریصانه به درونِ ماشین یافته بود. با نفوذش ماشین رو خیس میکرد. قدمهاش شدت گرفتن و به دنبال پیدا کردنِ چیزی از توی کیفش دست یونگی رو رها کرد.
یونگی موهای خیسش رو کنار زد. "چیکار میکنی؟" توی خیابونِ خالی، در چند قدمی ماشین بودن.
هوسوک چتر خردلی رنگی رو بیرون کشید. "اگر بارون همینطوری ادامه کنه، ماشینش خراب میشه." همزمان با تمام شدنِ جملهاش پیش قدم شد. کنارِ ماشین توقف کرد و محتاطانه چتر رو بالای سانروف قرار داد. قدمی عقب اومد و لرزون از سرما لبخند دندوننمایی زد. "بهتر شد."
زیبایی دنیای یونگی توی لبخندش خلاصه میشد.
یونگی به آرومی گفت:"بیا اینجا." برای شناختِ خوبیهای بیدریغ هوسوک مسیر طولانیای در پی داشت. فاصله رو از بین برد و هردوشون رو زیرِ چتر عشق گیر انداخت. "داری میلرزی." سیاهی دور چشمهاش در تاریکی عمیقتر بودن.
رقصنده دستهاش رو در جیبش فرو کرد، شونه بالا انداخت. "خوبم." با ذوقوشوق آسمون رو از نظر گذروند و به خودش لرزید. "حس میکنم سبک شدم."
از انتهای کوچه اتوبوسی بهشون نزدیک میشد. چشمهای یونگی بخاطرِ نور ریز شدن و یکباره چیزی رو به خاطر آورد. لبش رو توی دهنش کشید و گرهی مشتش دور دسته چتر محکم شد. "درباره اون شب توی دگو..." مکثی کرد و قدمی دورتر رفت.
"میخوای دربارهاش بهم بگی؟" کلمات هوسوک محتاط بودن.
یونگی سر تکون داد. در سرمای بارون نفسهاش شبیه تیکههای ابر از دهنش بیرون میاومدن. "اگر بخوای.."
هوسوک دستش رو گرفت. "البته عزیزم.." نگاهِ نامطمئنی به مرد انداخت و سپس با صدایی که در سرود بارون گم میشد، ادامه داد:"برای شنیدنش مشتاقم."
یونگی سر تکون داد. پیش از اینکه چتر رو ببنده نفس عمیقی کشید. دست هوسوک رو نگه داشت و هردوشون رو به سمتِ اتوبوسی کشید که سمتِ دیگه خیابون توقف کرده بود. هیچکس در ایستگاه اتوبوس نبود و اونها جزو محدود مسافران مسیر شبانهای بودن که انتهاش رو نمیدونستن.
"اینجا..." یونگی با صدای ضعیفی زمزمه کرد و روی صندلیای جا گرفت.
لباسهای خیس به تنهاشون چسبیده بود و با وجودِ گرمای درونِ اتاقک اتوبوس میلرزیدن.
هوسوک در سکوت قدمهاش رو دنبال میکرد و وقتی کنارِ مرد جا گرفت نمیدونست باید انتظارِ چه چیزی رو داشته باشه.
رپر لبخندِ نامفهومی زد. گوشی و هندزفری رو از کیف بیرون کشید و آهنگِ آشنایی رو پخش کرد. مثلِ سالها قبل گوشهای هندزفری رو میونِ خودشون تقسیم و صدای خودش گوششون رو پخش کرد.
هوسوک با لبخند گفت:"این همیشه مورد علاقهامه." و دستش رو روی پای یونگی قرار داد. با انتظار بهش چشم دوخت.
یونگی گردنش رو کج کرد. تکیهاش به شیشه خیس بود. "برای دوقلوها نوشته بودمش." دستهاش رو جلوی تنش حلقه کرد، احساس درموندگی روحش رو میخراشید و سعی داشت از قلبش محافطت کنه. اعتماد به نفسِ چند دقیقه پیش در صورتش نبود.
هوسوک دستهای مرد رو فشرد. "تا حالا هیچکس ازم نخواسته بود توی اتوبوس باهاش حرف بزنم."
شونههای یونگی با خندهی کوتاهی به لرزه افتادن. "اونقدرام بد نیست درسته؟"
"اصلا بد نیست." توی صندلی تکون خورد و دنبالِ نورهای رنگیای میگشت که مثلِ خطی روی زمین کش میاومدن.
یونگی نیمرخِ پسر رو تماشا کرد. از نگاهاش میخوند که برای شنیدن حرفهاش مضطرب و هیجانزده است اما برای اون انتظار میکشید. یونگی زبونش رو روی لبش کشید. سرمای شیشهها نبضِ زنندهاش رو آروم میکرد و التیام میداد. "اون شب هم همینطوری بودی.."
هوسوک سر خوردن قطرههای بارون رو تماشا میکرد. پرسید:"چطوری؟" و سمتِ یونگی برگشت.
"همینقدر پر از آرامش.." پلکهاش بسته شدن، انگار درونِ ذهنش به اون شب سفر میکرد. "اون شب...ترس رو توی چشمهات میدیدم. خودت بودی و تنهاییت..ولی توی همون حالت لبخند زدی و...فقط...خیلی آروم بود...انگار از ستارهها اومده بودی.."
در سکوت شب فقط صدای رعدوبرق و بارون شنیده میشد.
هوسوک لبهاش رو بهم فشرد. "به یاد نمیارم.."
یونگی سر تکون داد. "گفتم که...من همهاشو یادم میاد." زمزمهاش توی صدای آهنگ گم شد و تارهای خیسی که به پیشونی هوسوک چسبیده بودن رو کنار زد.
سکوت عمیقتر میشد. بارون شدت میگرفت و اتوبوس مسیرهای آشنا و غریب رو طی میکرد. آهنگ دوباره و دوباره خونده میشد و مسافرها میاومدن و میرفتن.
پس از گذشتِ لحظاتی طولانی سکوتِ لبهای رپر شکسته شد.
"شبی که همدیگه رو ملاقات کردیم برای دیدن یکی از دوستهام به دگو برگشته بودم. مدتی بود خانواد ام رو ندیده بودم. نیاز داشتم بدونِ در نظر گرفتنِ اونها تصمیمی بگیرم و این تصمیم...رها کردن کمپانی، کارآموز نبودن و برگشت به خونه بود.."
رقصنده بلافاصله پرسید:"میخواستی از رویات دست بکشی؟" تن صداش پایین بود. شنیدن چنین چیزی برای هوسوک به اندازهی دیدن شهابسنگ نادر بود.
یونگی به سادگی سر تکون داد. دستش رو روی صورتش گذاشت و چهرهی خجالتزدهاش رو پنهان کرد. "قبلا وقتی شرایط سخت میشد، فرار میکردم. شایدم این تصورِ پدرم بود. با وجودِ اینکه خیلی دلش میخواست ولی توی چیزای زیادی خوب نبودم."
صداش رو آخرین کلمات لرزید و هوسوک رو متوجه ترسی میکرد که هنگامِ تماشای آتیشبازی در نگاهاش دیده بود. لپش رو از درون گزید تا حرف یونگی رو قطع نکنه.
"میدونی... من هیچوقت نخواستم اما بیشتر وقتها شکست میخوردم. ناامید و سر افکندهاش میکردم. مهم نبود چقدر تلاش کنم، انتظاراتش هرگز برآورده نمیشد."
هوسوک لبهاش رو بهم فشرد. شنیدههاش ذره ذره در قلبش جای میگرفتن و حس میکرد سکوت و تاریکی وجودش رو میبلعید. دلش میخواست چیزی برای آروم کردنِ یونگی بگه، شاید حتی به گذشته برگرده، پیداش کنه و بهش حرفهای خوبی بزنه اما کاری از دستش بر نمیاومد. دستش رو دورِ بازوی رپر حلقه کرد و با صدای کم رنگی گفت:"انتظاراتِ پدر و مادرها برای نابود شدن توسطِ ما به وجود میان هیونگی.. تا مسیر خودمون رو پیدا کنیم."
"واقعا اینطوره؟" ماتومبهوت به هوسوک نگاه کرد. احساساتِ زیادی در وجودش طغیان میکردن و تنش از ضعف کرخت شده بود. "پدرم چنین نظری نداره."
"چون فقط خودشو میبینه.."
یونگی آهسته پلک زد. سعی داشت چیزی که هوسوک گفته بود رو به خاطر بسپاره. "اون...براش قابل درک نبود چطور کوچکترین چیزها رو به خاطر میسپارم ولی نمیتونم موفق بشم و من... دلیلش رو نمیدونستم. برای دونستنش خیلی بچه بودم و از میونِ همهی انتظاراتی که ازم داشت، تنها میتونستم به خوبی موسیقی بزنم. آهنگ بسازم و بنویسم... این تمام علاقه و تمرکزم بود."
شیشهها از قطرههای بارون خیس بود.
یونگی در صندلی تکون خورد. همونطور که از احساساتِ سرکوب شدهاش حرف میزد حلقههای اشک توی چشمهاش جای میگرفتن. "شاید تصور میکرد باهاش لج میکنم. یا سعی میکنم سر به سرش بذارم..ولی هیچوقت اینطور نبود." سرش رو به شونهی هوسوک تکیه داد و زمزمه کرد:"خیلی تلاش میکردم اما کافی نبود. هرگز براش کافی نبودم، تا زمانی که خسته شد و رفت.."
"رفت؟" صدای رقصنده روی کلمات میلرزید. لحظهای تصور کرد شاید اون چه شنیده توهم بوده. اما نبود.
اتوبوس واردِ زیرگذری شد و همونطور که پایین میرفت، هوسوک محکم دستهاش رو دور کمر یونگی پیچید.
"آره.." سایهی سنگینِ مرد رو دنبالِ خودش حس میکرد. "یه روزِ معمولی بود. مثل همیشه، صبح زود از خواب بیدار شد. من و دوقلوها رو به مدرسه رسوند و رفت سرکار. گرچه این بار.. هیچوقت برنگشت."
ذهنِ هوسوک تیرهتر از ابرها بود. "چطور بخاطر چنین دلیلی خانوادشو ترک کرد؟"
و این سوالی بود که یونگی هم هرگز جوابش رو نفهمید. شاید هرگز اونطور که ادعا میکرد دوستشون نداشت.
سایههای تاریکِ حقیقت دنبالش میکردن. عجولانه کلماتِ بد و ظالمانه پدر رو فریاد میزدن. "چند روز بعد از رفتنش به محلِ کارش سر زدم. البته که هنوز اونجا بود. زندگیاش یکسان باقی مونده بود و فقط..ما رو حذف کرده بود. و من مثلِ یه احمق رفتم سراغش، ازش پرسیدم چه اتفاقی افتاده و امید زیادی داشتم که بهم بگه به زودی برمیگرده اما..اون فقط گفت خسته شده. که دیگه نمیتونه با شکستهای من کنار بیاد. میگفت آدم به درد نخوریم که به هیچ جا نمیرسه. انزجاری که نسبت به من داشت اونقدر زیاد بود که باعث شد همهامون رو ترک کنه...مادرم و دوقلوها رو..تنها بخاطرِ من.."
در پایان حرفهاش لبخندی بر چهرهاش نشست. جوری لبخند میزد انگار غصه و ناراحتیاش اهمیتی نداشت، با این حال احساس میکرد بخشی از درونش مرده.
"هیونگ.." هوسوک اه کشید. تمرکز حواس نداشت و نگاهاش غمگین بود. "میدونی که گفتههاش حقیقت نداره دیگه؟ خودتو نگاه کن.."
اما مسیری که یونگی درونش قدم میزد، خیلی سیاه بود. متروکهای فراموش شده بود. تا اینکه روزی خورشید بهش تابید.
"گاهی هنوزم حس میکنم درست میگه." میدونست این مسیرِ متروکه طاقتفرسا است، اما هیچکس نگفته بود قراره اینقدر دردناک باشه.
هوسوک انگشتش رو روی گوشهی لب بالا رفتهی رپر کشید. خندهی ناراحت کنندهاش اون رو یادِ شادترین شخصیت داستانها میانداخت. "جوری حرف میزنی انگار مشکلی نداره به تنهایی درد بکشی.."
یونگی لبخندی بیروح زد و به سیاهی شب چشم دوخت. هوسوک درست گفته بود. با تنهایی درد کشیدن مشکلی نداشت اما دردسرهای زندگی اون غم دیگران شده بود. "از نظرِ مالی خانواده رو تامین میکرد و گاهی که میدونست من خونه نیستم به ملاقاتِ دوقلوها میاومد. بعد از گذشت سالهای زیادی اونها هنوز نمیدونن قبلا چه اتفاقی افتاده. من و مادرم هرگز اجازه ندادیم واقعیت رو بفهمن." نفسِ عمیقی کشید و توی خودش جمع شد.
بعد از درنگِ کوتاهی، هوسوک پرسید:"چرا؟" و نسبت به مردی که هنوز ملاقات نکرده بود، احساسِ تنفر میکرد.
"فقط....میخواستم بچگیای شادتر از مال من داشته باشن و ازم متنفر نشن...چطور میشه به خواهر و برادر هشت سالهات بگی پدرتون رفته چون تو یه بازندهای؟"
حلقهی دستهای هوسوک دور تنش محکمتر شدن. با جدیت گفت:"خودتو اینطوری صدا نزن." و موهای نمورش رو بوسید. "هیچوقت بازنده نبودی. با هر شکست به کسی که الان هستی تبدیل شدی یونگی، نه آدمی که هیچه. و حتی اگر شخصِ خاصی نمیشدی بازم مهم نبود. تو تلاشتو کرده بودی. ولی...میدونی چی هرگز عوض نمیشه؟"
یونگی لرزید. اون آرامش دوباره به سراغش اومده بود.
از پایین به هوسوک نگاه کرد و پرسید:"چی؟"
و نمیدونست چطور ممکن بود اما جواب هوسوک از قبل هم آرومترش کرد. "تو. تو فقط تویی یونگی. هیچکسِ دیگهای نمیتونه تو باشه. و همین کافیه. تو بودنت همیشه کافی بوده عشق."
و چترِ عشق کنارِ صندلی خشک میشد.
یونگی لبخند زد. حس پرندهی کوچیکی رو داشت که کسی از سرما و برف نجاتش داده بود و توی پتویی پشمی پیچیده بودش. همونطور که نشسته بود نگاهاش به زنی در صندلی جلویی افتاد. دستهای هوسوک روی پهلوهاش کشیده میشدن و نفسش حبس شد. "یه مدت بعد تصمیم گرفتم برای کارآموزی به سئول برم. اوضاع برام خوب بود اما زمان دبیو نزدیک و نزدیکتر میشد و من...مطمئن نبودم بتونم انجامش بدم."
به بیرونِ پنجره و تاریکی شب چشم دوخته بود و داستانی رو تعریف میکرد که زندگیاش رو تغییر داده بود. داستانِ دو نفری که دیدارشون از مدتها پیش مقدر شده بود.
"شبی که تو رو دیده بودم، بعد از چند سال برگشتم تا به خانوادهام بگم نمیخوام به سئول برگردم ولی...اتفاقی سوارِ اون اتوبوس و هم مسیرِ تو شدم.." یونگی سر برگردوند و نگاهاشون در هم گره خورد.
"وقتی که فکر میکردم کارم ارزشی نداره... موسیقیام آرومت کرد. دیگه گریه نمیکردی، نمیلرزیدی و گیج نبودی. فقط با چشمهای بی حالت بهم زل زده بودی و از آرامشی که از آهنگم گرفته بودی صحبت میکردی... کاملا فراموش کرده بودی کجایی و چه وضعی داری.."
هوسوک هندزفری رو لمس کرد، بخشِ یونگی به زودی خونده میشد. "عجیب نیست. چطور ممکن بود دهنمو ببندم و از چنین آهنگی تعریف نکنم؟"
و تنها جواب یونگی لبخند خجالتیاش بود.
"اگر به من بود...نمیتونستم آرومت کنم. بلد نبودم توی چنین موقعیتی چیکار کنم و تنها چیزی که داشتم رو بهت دادم. موسیقی و کلماتم رو و اثر داشت. حتی وقتی رسیدیم بیمارستان، بعد از اینکه زخمت رو درمان کردن، ازم خواستی دوباره برات آهنگ رو بذارم. دوباره و دوباره ولی حتی بهش گوش نمیدادی و فقط حرف میزدی. بخاطرِ تاثیر آرامبخشها حرفهای بی ربطی میزدی، یه لحظه از آهنگم تعریف میکردی و بعد میگفتی که توم قراره آیدل شی و شاید یه روز بتونیم باهم یه کار مشترک داشته باشیم..."
"واقعا؟ من اینو گفتم؟" هوسوک برای سرهم کردنِ کلمات با خودش کلنجار میرفت. شنیدههاش اون رو به فردی سردرگم و پریشون تبدیل کرده بودن. جملاتی سر تا سر غم و پر از امید. لحظهای طول کشید تا بغضش رو فرو و ادامه بده. "یادم نمیاد.."
"کاملا دربارهاش جدی بودی..." رپر خنده کوتاهی کرد ولی شادی به چشمهاش نرسید. گوشه لبش رو گزید و ادامه داد:"کی فکرشو میکرد خیالپردازی لحظهایت واقعی شه؟"
رقصنده نخودی خندید. "هزیونهام رو تعریف نکن. خجالتآورن." زیپِ سوییشرت خیس رپر رو باز کرد و تنِ لرزون و پوست یخزدهاش رو با کتی که کمی پیش از کولهپشتی در آورده بود، پوشوند.
مشتهای یونگی در پارچهی گرم جمع شدن. زیرلب تشکری کرد و ادامه داد.
"تاثیر حرفهای تو و دونستنِ اینکه چیزی که ساختم میتونه کسی رو آروم کنه..که حالش رو خوب کنه باعث شد از تصمیمم پشیمون شم. انگار...دنیام دوباره آروم شده بود. چند روز بعد به سئول برگشتم و جدیتر از گذشته به کارم ادامه دادم. چند ماه بعد رسما حرفهام رو شروع کردم، برای مشکلاتِ روحیم کمک گرفتم."
هوسوک با دقت به حرفهاش گوش میداد. "جلساتِ مشاورهات..."
"اوهوم. معلوم شد مشکلِ بیتوجهی دارم. تمام شکستهام توی چند کلمه خلاصه میشد. مشکلِ بی توجهی... و من...من از کجا باید میفهمیدم..من.."
لرزنشِ تنش بیشتر شد و ترس چشمهاش رو پر کرد.
"یونگی.." هوسوک گونهاش رو لمس کرد. "تو کوچیکتر از این بودی که دلیلش رو بدونی..."
مثلِ رپر، چشمهای اون هم خیس بود.
یونگی پرسید:"اینطور فکر میکنی؟" و به دنبالِ تاییدی میگشت که تمام زندگیاش ازش دریغ شده بود.
هوسوک چشمهای مرطوبش رو پاک کرد. "آره عزیزم...فقط یه بچه بودی.."
و اون بچه برای سالیانِ طولانی فشار و سختی دنیا و انتظارات آدم بزرگها رو تحمل کرده بود. بچهای که گاهی از ترس نزدیک بود بزنه زیر گریه و ثانیهای بعد ثابت و استوار بود.
"من.... سعی کردم یاد بگیرم چطور به دیگران کمک کنم. همونطور که کم کم شهرتم بیشتر میشد، شرایطِ روحیمم بهتر میشد و مدتی بعد از اون پدرم برگشت، با اینکه مادرم نمیخواست اما من پذیرفتمش. برای دوقلوها و زندگیِ راحتشون. توی مدتِ کوتاهی زندگیم زیر و رو شد. مثلِ یه خواب و همهاش بخاطرِ غریبهای بود که گفت کارم ارزش داره...غریبهای که ده سالِ گذشته هرگز ذهنم رو ترک نکرد... تو.." نفسِ عمیقی کشید. حس میکرد چیزی در وجودش رها شد و به آسودگی رسید.
بیرون از ماشین، شدتِ بارون کمتر شده بود. موسیقی گوشهاشون رو پر و هوسوک در کلماتِ مرد ذره ذرهی حقیقت رو هضم میکرد.
لبهای لرزونش از هم جدا شدن. "مـ من...باعث..شدم؟" و نتونست جملهاش رو تمام کنه. احساستی که به قلبش یورش برده بودن، احاطهاش کردن و چشمهاش از اشک جوشیدن.
قطرهی اشکش روی صورتِ یونگی چکید و رپر سردرگم خودش رو عقب کشید. "وایسا داری...گریه میکنی؟" فکر نمیکرد با چنین واکنشی رو به رو شه. "سوکا..چیشد.."
هوسوک میون اشکهاش لبخند زد. "چیزی نیست.." با کفِ دست صورتش رو پاک کرد و جلو رفت. لبهاش رو به پیشونی یونگی رسوند و بوسهای طولانی روی پوستش کاشت. "فقط....کاش اون موقع آشنا شده بودیم...اگر پیشت میبودم..." دستهای لرزونِ یونگی رو نگه داشت و کمی عقب اومد. "فقط...خیلی بهت افتخار میکنم..."
نگاهاشون در هم گره خورد و در همون لحظاتِ کوتاه همه چیز تغییر کرد. اتفاقات و حرفهای گفته شده معنا پیدا میکرد و هوسوک رفته رفته متوجه میشد چطور با مرکزِ دنیای کسی شدن زندگیاش رو نجات داده. تازه درک میکرد بی اون که اطلاعی داشته باشه چه کرده و حالا میفهمید که منظورِ یونگی از تقدیر چی بود.
با صدای نازک شدهای پرسید:"واقعا بخاطر من بود؟"
روزهای پریشونی و دیدارهای دور از انتظار، تمام اونها برای این بود که در این لحظه کنار هم باشن.
یونگی لبخندی بهش زد و سر تکون داد:"آره سوکا... تو سرنوشتمی."
و داستانِ سرنوشت واقعا چیز عجیبی بود. پسرِ غریبهای که امروز رویای هوسوک رو تحقق بخشید، زندگیاش رو به اون مدیون بود. و یونگی به جز اون چیزی نمیخواست.
همونطور که اتوبوس کنارِ ایستگاهِ بعدی از حرکت میایستاد، هر دو پسر به مسیرِ سپری کردهاشون فکر و باور میکردن که برای سالها، بهترین اتفاق همدیگه بودن. برای گذشته، و سالهایی که باهم در آینده پیش رو داشتن.و سرنوشت همینقدر پیشبینی نشده بود. غریبههایی تمام زندگی هم شدن، سختیهای روزگار هم رو کم کردن و همدیگه رو نجات دادن. این سرنوشتِ دو غریبهای بود که در شبی بارونی در آخرین اتوبوس، به وسیله موسیقیای بهم پیونده خورده بود و اون موسیقی همچنان جریان داشت.
****
سلام^~^
حالتون چطوره؟ امیدوارم خوب باشید.
یادتونه میگفتم این که یونگی مون چایلد اینقدر شخصیت فهمیده ای داره دلیل داره؟ تمام رفتارای مودبانه اش و اینکه به قول خودش مودب بزرگ شده بود بخاطر تلاشای طولانیش برای فرد خوب و فهمیده ای بودن بود.
و فکر کنم معلوم باشه چقدر به رفتارای کوچیک و تاثیرشون باور دارم~
امیدوارم این قسمتو دوست داشته باشید^^
عشق بهتون، بانیسا❤️
ESTÁS LEYENDO
Moonchild ~|| Sope, Namjin Au
Fanfic☘︎︎هوسوک پرستار حیواناتِ خونگیه. اون زمان زیادی رو توی خونه ی غریبه ها میگذرونه، با گربه ها بازی میکنه و برای دوست داشتنی ترین انسانِ گربهنما، رپرِ بزرگ اگوستدی فن بویی میکنه. صفحه ی مسیح های یونگی دفترِ خاطراتِ امنِ هوسوکه، یا حداقل فکر میکنه که...