چند ساعت قبل
پارک تاریک و هوا سرد بود.
نورهای نئونی، اکواریوم پر از ماهی رو روشن نگه داشته بودن و هوسوک در حالی که روی نیمکت سمتِ دیگهی خیابون نشسته بود، گذر ماهیها رو تماشا میکرد. زیر نور نئونی بنفشِ تابلوی مغازه تیرهتر دیده میشدن.
نی رو گوشه دهنش گذاشت و ماهی سبز رنگ رو دنبال کرد. "مطمئنی که براش مشکلی پیش نمیاد؟" با بیانِ هر کلمه پاهاش رو تکون و نوشیدنی رو قورت میداد.
"سوکا، چند بار دیگه لازمه بگم؟ اتفاقی برای یونگی هیونگ نمیافته."
کلمات جدی و مصمم نامجون ساکتش میکرد. ماهی سبز پشتِ صدفِ بزرگی پنهان و از دیدش خارج شد.
"فردا بعد از انتشار آهنگ مردم دربارهی تو کنجکاو میشن و البته رابطهاتون. میدونی که توی کنفرانسِ مطبوعاتی درمورش صحبت میکنیم؟"
از دور کسی بهش نزدیک میشد.
سوال رپر سکوتی رو به وجود آورد و آهنگِ جیرجیرک ها از گوشه و کنار پارک بلند شد. هوسوک سر تکون داد. عبور ماشین رو تماشا کرد و همزمان با نامجون اه کشید. "میخواستم دربارهی اینکه بعد از شروع فعالیتم چه اتفاقی میافته با هیونگ صحبت کنم اما..." لیوان قهوه رو روی نیمکت قرار داد و نگاهی به ساعت انداخت. تقریبا یک ساعتِ پیش توی پارکینگ از یونگی جدا شده بود. "یونگی امروز خیلی ترسیده و نگران بود. هیچوقت اینقدر آشفته ندیده بودمش."
عابرِ پیادهای چند قدم جلوتر اومد. قلادهی بلندی در دست داشت که انتهاش به گربهای مخملی از یک نژاد گرون قیمت متصل شده بود. گربه لیمویی رنگ برای هرچیزی که میدید میو میکرد، لباسِ پشمیاش توی تنش میچرخید و هوسوک رو وادار به لبخند زدن میکرد.
"حتما خیلی بهش سخت گذشته." صدای نامجون افول کرد و توضیح داد:"هیونگ از سرزنش شدن وحشت داره، به خصوص اگر به این دلیل کنار گذاشته شه. همیشه سعی میکنه بهترینِ خودش باشه اما گاهی چنین چیزایی پیش میاد."
هوسوک لبهاش رو بهم فشرد. برای اینکه نامجون چیز بیشتری نگه زیرلب گفت:"که اینطور." باید در این باره از یونگی سوال میکرد و اگر رپر میخواست، دلیلِ حقیقی ترسش رو فاش میکرد. همونطور که اطلاعاتِ تازه به دست آورده رو به آهستگی هضم میکرد، شالگردنش رو لمس کرد. پارچه رو سمتِ بینیاش برد و عطرِ تیز یونگی رو استشمام کرد. قبل از اومدن به پارک شالگردنِ یونگی رو توی ماشین پیدا کرده بود.
چراغ آسمون خراشها خاموش و روشن و سرما بیشتر میشد. رقصنده آهسته از روی نیمکت بلند شد. دستهاش با نوشیدنی و گوشی پر بودن. در سرمای شب نفس گرمش رو بیرون داد و به ساختمونها نگاه کرد. چراغهای آپارتمانش روشن بودن. "فکر میکنی کی کارش تمام میشه؟"
برای لحظاتی سکوت برقرار شد. هوسوک ماهیهای رنگی سمتِ دیگهی خیابون رو فراموش کرده بود. قدمهای کوتاهاش به سمت خونه هدایتش کردن و با این حال حس نمیکرد در حالِ رفتن به خونه است. فکر و دلش پیش یونگی بود و بدونِ حضور اون آپارتمانش فقط چندتا دیوارِ کنار هم چیده شده و خالی از احساس بود چرا که یونگی 'خونه' بود.
پچ پچهایی از سمتِ دیگه به گوش رسید. صدایی متعلق به سوکجین. "احتمالا چند ساعت توی استودیو بمونه."
هوسوک دور و اطراف رو وارسی کرد. "چند ساعت؟ اذیت میشه."
خندهی نامجون گوشهاش رو پر کرد. "یونگی عادت داره."
و هوسوک به شدت مایل بود این عادت رو تغییر بده. قدمی دیگه سمتِ خونه برداشت. "پس تا تمام شدن کارش صبر میکنم." کمی تلفن رو از صورتش فاصله داد و پیش از اتمام دادنِ تماس درخواست کرد:"اگر اتفاقی افتاد، لطفا بهم خبر بده."
و مکالمهاشون تمام شده بود.
هوسوک راه خونه رو پیش گرفت. همونطور که چند ماه دیوونه کننده رو مرور میکرد، به نامجون و یونگی فکر کرد. به تمام چیزهای خوبی که اتفاق افتاده بود. آرزوهایی که حقیقی میشدن و زندگیای که شبیه رویا بود.
همونطور که آسانسور رو نادیده میگرفت و به سمتِ پلهها میرفت، اون افکار قلبش رو گرم میکردن. روزها به سرعت سپری شده بودن و اون در حالی که همراهِ موج حوادث جا به جا میشد، مطمئن نبود چه حسی دربارهی همه چیز داره. شاد و بیشتر وقتها سردرگم بود. چیزهای زیادی بود که نیاز به فکر کردن داشتن اما هوسوک در این لحظات خستهتر از چیزی بود که به نظر میرسید.
آخرین قدمهاش رو به سمت خونه برداشت، در طول مسیر لیوان قهوه رو دور انداخت و بعد از وارد کردن رمز داخل خونه شد. در با صدای کلیکی باز شد و هوسوک حضورش رو اعلام کرد.
"هیونگِ مورد علاقهاتون اینجاست." خندهای چاشنی حرفش کرد و واردِ نشیمن شد. جایی که شخصی که انتظارش رو نداشت، رو ملاقات کرد. جومیونگ اونجا بود. روی کاناپه دراز کشیده بود، با چشمهای نیمه باز، گود افتاده و خالی از حسش به سقف خیره مونده بود. لبهاش میلرزیدن و دستش معلق در هوا تاب میخورد.
"هیونگ.." قیافهی جونگکوک طوری بود انگار بدترین اتفاق ممکن افتاده. "نمیدونستم قراره بیای اینجا."
هوسوک اخمی میون ابروهاش انداخت و چند قدم جلوتر رفت. "اون اینجا چه غلطی میکنه؟" دستهاش رو جلوی سینهاش حلقه و به انتظارِ جوابی تهیونگ رو تماشا کرد. کسی که در چند قدیمی جومیونگ روی کاناپه نشسته بود.
تهیونگ شونه بالا انداخت. با نارضایتی توضیح داد:"مست کرده بود و میخواست تورو ببینه هیونگ." و به جونگکوک که پسر رو داخلِ خونه راه داده بود، ناسزایی گفت.
صدای جونگکوک از سمتِ آشپزخونه به گوش رسید. با بیرغبتي گفت:"موقع راه رفتنِ سه بار زمین خورد، کی میدونه اگر اجازه میدادم بره چه اتفاقی میافتاد." هرقدر که از جومیونگ نفرت داشت، نمیتونستِ با فکر به آسیب دیدنش زندگی کنه. نمیتونست با فکرِ آسیب دیدن هیچکس زندگی کنه. سرگذشتش اون رو به فردی دلرحم تبدیل کرده بود. "هوشیارتر از قبله، میخوای ازش بخوام بره هوبی هیونگ؟"
"نه." هوسوک لبهای نازکش رو پیچوتاب داد و همونطور که نگاهاش روی جومیونگ بود، به سمتِ آشپزخونه رفت.
اون صدای آشنا توجه مرد مست رو جلب میکرد، جومیونگ سر برگردوند و همونطور که میلرزید، سعی داشت بلند شه. "اوه... تو اینجایی." وقتی نشست، زیر نور روشن خونه قرمزی چشمهاش نمایانتر بود.
"معلومه. اینجا خونهامه." هوسوک از سر درموندگی اهی کشید. ماگ سبز کاکتوسی رو برداشت و به دنبال پیدا کردن عسل نگاهی به اطراف انداخت. "چیزی خورده؟" اخم رفته رفته چهرهاش رو ترک میکرد و فقط کمی کلافه بود.
بعضی آدمها برای بد بودن ساخته نشده بودن و هوسوک هم جزوي از همونها بود.
تهیونگ سرش رو به نشونهی منفی تکون داد و بعد دوباره مشغول تماشای برنامهاش شد. نمایش موزیکالی توی تلویزیون در حالِ پخش بود و دختر زیبایی در لباس مجلسی آلبالویی رنگی میرقصید. چشمگیر بود.
بوی غذایی که جونگکوک مشغول تهیهاش بود، آشپزخونه رو پر کرده بود. هوسوک برای اطمینان گوشی رو روی میز گذاشت و لبخندی جزئی زد. "انگار توی آشپزی بهتر شدی." زمزمههایی که از سمت جومیونگ بود رو نادیده میگرفت و طبق آن چه که از عادتِ مستی مرد به یاد داشت، لیوان رو با چیزهایی پر کرد که حالش رو بهتر میکردن. نوشیدنی رفته رفته کامل میشد، هوسوک سر بلند کرد و رو به تهیونگ پرسید:"براش قرص سردرد میاری؟ وقتی هوشیارتر شد یکیتون باید برسونتش خونه."
و تهیونگ با اینکه تمایلی نداشت وظیفه گفته شده، رو پذیرفت. برای پیدا کردنِ قرص نشیمن رو ترک کرد و هوسوک سمت مبل رفت.
صدای قدمهاش توی خونه میپیچید و سردرد جومیونگ رو بدتر میکرد. مرد سرش رو بلند کرد و زمانی که نگاهاشون باهم برخورد کرد، چشمهاش درخشیدن. "اون...باهام بهم زد...به خاطرِ تو."
"بخاطر من؟" رقصنده کنارِ مرد جا گرفت. دیدن چشمهای قرمزش سردرگمش میکردن اما کوچکترین اهمیتی به حرفهاش نمیداد. حتی اگر جومیونگ سرزنشش میکرد، صدای یونگی میگفت که حرفهاش حقیقت ندارن. هوسوک دیگه ناراحت نمیشد.
جومیونگ نفسش رو رها کرد. شدیدا بوی الکل میداد و بدنش میلرزید. "شک ک ـکرده بود. وقتی...وقتی خبر منتشر شد، نتونستم جلوی دهنم رو بگیرم..و.." چشمهاش گرد شدن و سکسکه کرد. "متوجه شد که همزمان...با تو بودم...باهام بهم زد. به خاطرِ تو.." کلماتِ به سختی روی زبونش سر خوردن و گونههاش داغ شدن.
هوسوک در سکوت هوم آرومی کشید. تکیهاش رو به کاناپه زد و لبهای نیمه بازش رو خیس کرد. "تصمیمهای تو به من ارتباطی نداره جومیونگ." نوشیدنی آهسته میون دستهاش سرد میشد. "تو انتخاب کردی هر دوی ما رو بازی بدی. اگر اینقدر دوستش داشتی که حالا توی این شرایطی چرا همه چیز رو درست پیش نبردی؟" سعی کرده بود بحث رو عوض کنه اما واقعا سوال خوبی بود. "شرایط وقتی تغییر میکنه که بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره. تا کی دیگران قراره برای اشتباهاتت سرزنش بشن؟"
جومیونگ حیرتزده تماشاش میکرد. "تو.." مثلِ بادکنکی بادش خالی میشد. "عوض شدی..."
هوسوک از شنیدنِ این کلمات لبخند زد.
"شبیه اون شدی." مردِ مست روی کاناپه جلو خزید، دستهاش سمتِ صورت هوسوک دراز شدن و چشمهاش با اشک درخشیدن. "میتونی مثل اون باشی؟" جنونِ مستی رگهاش رو پر میکرد. هوسوک سعی کرد خودش رو عقب بکشه اما کمرش با کاناپه پین شده بود و مرد با نیرویی آشنا اون رو گیر انداخت. قلبش دیوانهوار میتپید و در چهرهی هوسوک دنبال ردی از تِمین میگشت. تمینِ شیرین و دوست داشتنیاش. "میتونی به خوبی اون باشی؟" زیر تقلاهای هوسوک، نوک انگشتهاش رو روی گونههاش کشید و چالهای هوسوک نمایان شدن، چالهایی شبیه تمین. چشمهای جومیونگ پر شده از اشک درخشید و همونطور که فاصله کمتر میشد، درخواست کرد. "اون باش."
فاصله در هم شکست و لبهای غریبه جومیونگ هوسوک رو بوسید. لمسی به کوتاهی صاعقه، ترس و وحشت رو در تنِ رقصنده کاشت. ماگ از دستش رها شد. افکار قدیمی مثل مارهایی نامرئی دور بدنش پیچیدن، گیرش انداختن و کلِ تنش به لرزه افتاد.
**
اولین باری که برای یک غریبه نگران شده بود، شبی بود که هوسوک رو ملاقات کرد. در تاریکی اتوبوس و خونهایی که زیرِ نور مهتاب تیره بودن. یونگی اون شب وحشت کرده بود. میترسید و میخواست مطمئن شه حالِ پسر خوب میشه. مثلِ همین لحظات، بی اندازه وحشت کرده بود.
نیمه شب مدتها پیش از راه رسیده بود و رپر با ماشینِ کمپانی خیابونها رو طی میکرد. هرجایی که ممکن بود هوسوک اونجا باشه رو میگشت. با اینکه احتمالش کم بود، اول استودیوش رو وارسی کرد. به نزدیکترین کافیشاپِ نزدیکِ رودخانهی هان رفته بود و در حالی که برف شروع به باریدن میکرد، چند شبِ گذشته رو به یاد میآورد. خودش و هوسوک رو که روی یکی از اون صندلیها نشسته بودن. ساعت از سه گذشته بود و اونها تمام کیکهای مغازه رو سفارش داده بودن. تا نزدیکِ طلوع آفتاب بیرون مونده و در موردِ هرچیزی صحبت کرده بودن.
برخلافِ این لحظات؛ اون شب واقعا آروم بود.
مکانِ بعدی یک کتابخونهی شبانه روزی بود که گاهی اوقات به اونجا سر میزدن. برف شدیدتر میشد و خبری از هوسوک نبود.
چراغها سوسو میزدن و برف به آهستگی سنگینتر میشد. یونگی محکم دستهاش رو دورِ فرمون حلقه کرد. فکرِ به اینکه هوسوک کجا میتونست باشه نگرانیاش رو بیشتر میکرد. ماشین جلوی فروشگاهی ازحرکت ایستاد و رپر زمزمه کرد:"خواهش میکنم اینجا باش." تا به حال صدای خودش رو به این درموندگی نشنیده بود.
نگاهی به اطرافِ فروشگاه انداخت. صفحههای موسیقی، سیدی و کاستها از دیوار آویزون بودن. سمتِ دیگه ابزار آلات نوازندگی قرار داشت. فروشگاه خلوت بود و خبری از هوسوک نبود.
یونگی سرش رو توی دستهاش گرفت. با گذر هر ثانیه وحشت به قلبش چنگ میانداخت. این اتفاقها برای یک شب زیادی بود. از تحملِ اون خارج بود. تاریکی سایهها عمیقتر میشدن و یونگی وحشتزدهتر. هوسوک کجا بود؟ کجا میتونست رفته باشه؟ ترسیده بود؟ فکر کردن به این سوالها سردردِ میگرنیاش رو شدیدتر میکرد.
همونطور که با بیتابی دندونهاش رو بهم میکشید و لپهاش رو گاز میگرفت، به جاهای دیگه سر زد. هرجایی که قبلا رفته بودن و موردِ علاقه رقصنده بود. اکواریوم. پارکِ مرکزی. باغِ پرندگان. اما هوسوک هیچ جا نبود.
یونگی اه بلندی کشید. با همهی ناامیدیش بازهم سعی میکرد باور کنه که به زودی هوسوک رو پیدا میکنه. اما نمیتونست ترس و نگرانیاش رو انکار کنه. در حالی که نفسش بند اومده بود، رمز خونه رو وارد کرد و با آخرین پیچکهای پژمردهی امید دورِ قلبش وارد خونه شد. "هوبا؟" قدمهاش محتاطانه بودن. شقیقههاش از درد زق زق میکردن و قلبش به قدری تند میزد که میتونست صداش رو بشنوه.
خونه مرتب بود. همه چیز سر جای خودش قرار داشت و یونگی داشت آشفته میشد. با شک و تردید صدا زد:"هوسوک؟" و طرفِ اتاق خواب رفت. با فکرهایی که ذهنش رو پر میکردن، نمیتونست تمرکز کنه. چند قدم جلوتر رفت، تقریبا توی درگاهِ در، اما پیش از اینکه کاملا واردِ اتاق خواب شه، چیزی به پاش گیر کرد. یونگی پایین رو تماشا کرد. لباسی مچاله شده زیر پاهاش بود. آهسته خم شد و چشمهاش با دیدن هودیای که هوسوک چند ساعتِ پیش تن کرده بود، برق زدن.
هوسوک اینجا بود.
قدمهاش سرعت گرفتن، یکباره جون گرفته بود. به دنبالِ ردی از هوسوک واردِ اتاق خواب شد. چراغها روشن بودن. همه چیز بهم ریخته بود. درِ کمدها باز بودن، لباسها روی زمین پخش شده بودن و پتوی کپه شده روی تخت شبیه فردی مچاله شده بود. یونگی آب دهنش رو قورت داد. با بهت و گیجی همونطور که سعی میکرد ترس و اضطرابش رو بروز نده اطراف رو بررسی کرد.
هوسوک اینجا بوده اما خونه رو ترک کرده. فکری از سرش گذشت و قلبش گرفت. هوسوک رفته بود. اون رو ترک کرده. در یک لحظه دنیای یونگی فرو ریخت. نفسهاش به شماره افتادن و تپشهای قلبش شدید میشدن. زندگی ممکن بود در یک لحظه تغییر کنه. متلاشی شه و شده بود. هوسوک رفته بود و یونگی نمیخواست اینجا باشه. نه بدونِ اون.
رپر دستش رو روی سینهاش میفشرد و سعی میکرد نفس بکشه. گیج و تکیده زندگی از هم فرو پاشیدهاش رو تماشا میکرد و خاطرات در ذهنش بیدار میشدن. هوسوک واقعا رفته بود؟ نمیتونست.
همونطور که با خودش کلنجار میرفت، گوشی توی جیبش لرزید و یونگی با بدبختی خودش رو مجبور به جواب دادنِ شمارهی ناشناس کرد. تنها برای اینکه اون صدای آشنا توی گوشش بپیچه. "هیونگ...کجایی؟"
**
وقتی هوسوک به خونه برگشت، اولین چیزی که باهاش مواجه شد بغل پیشبینی نشده، گرم و آرامشبخشِ یونگی بود. مردِ بزرگتر محکم، جوری که انگار زندگیاش وابسته به این لحظه است، هوسوک رو نگه داشته بود. بیوقفه حالش رو میپرسید. دستها و صورتش رو بررسی میکرد تا مطمئن شه خوبه. نفسهاش کوتاه و لرزون و چشمهاش تیره شده بودن.
"هیونگ.." هوسوک صدا زد، پیشونی مرد رو بوسید و همونطور که پهلوهاش رو نوازش میکرد، سعی کرد یونگی رو از خودش جدا کنه. "چیشده؟"
مدتی میشد که توی همون حالت مونده بودن اما یونگی نمیخواست رهاش کنه. آهسته شونهی مرد رو نوازش کرد، دستهاش دور کمر یونگی محکمتر شدن و همونطور که بلندش میکرد، گردنش رو خم کرد. موهای مرطوبش به گونه رپر خوردن و لرزهای رو به تنش انداختن. هوسوک روی کاناپه نشست و یونگی مثل بچه ترسیدهای همچنان توی بغلش بود.
آروم آروم ترس جاش رو توی دل هوسوک باز میکرد. رقصنده صورت مرد رو نگه داشت و نامطمئن به چشمهاش خیره شد. "خوبی یونگی؟"
"کجا بودی؟" در اون لحظه چهرهاش کاملا هشیار بود. صداش میلرزید و کمی بلندتر از همیشه بود. "من و جونگکوکی هرجایی رو دنبالت گشتیم..کجا بودی هوسوک؟"
وقتی حرف میزد بدنش همچنان کمی میلرزید. رقصنده روی سرش رو بوسید و سعی کرد بخشی از حرفهاش رو نادیده بگیره. نباید دوباره به جومیونگ فکر میکرد. دست یونگی رو لمس کرد و انگشتهاشون رو در هم گره زد. با شرمندگی پرسید:"خیلی نگرانتون کردم؟" و سمتِ یونگی خم شد. گونههاشون رو بهم مالید و زمزمه کرد:"متاسفم.." چشمهاش میدرخشیدن. "اون لحظه نیاز داشتم اونجا رو ترک کنم. راستش... ترسیده بودم. اون بوسه باعث شد احساس انزجار و کثیفی کنم..." تلخیای چهرهاش رو جمع کرد و معدهاش بهم پیچید. "خاطراتش توی ذهنم زنده میشدن و نمیدونستم.... نميتونستم تحملش کنم.."
قلبِ یونگی از شنیدنِ اون حرفها به درد اومد. با دستِ آزادش گونهی هوسوک رو قاب گرفت. "متاسفم..." با وجود چشمهای تیره و گود افتادهاش، ظاهرش بی نقص بود. موهاش از تمیزی برق میزدن و سرما گون هاش رو رنگین کرده بود. "کجا رفتی؟ باید میومدی پیشم. یا بهم میگفتی. هرجایی که بودی میومدم سراغت و ..سعی میکردم آرومت کنم."
هوسوک آروم و خونسرد لبخند زد. "یکم قدم زدم و برگشتم خونه.." پوستِ سردِ رپر رو نوازش کرد و ادامه داد:"دوش گرفتم و خودمو توی عطرت خفه کردم.." دوش گرفتن توضیح کوتاهی برای رد قرمزیهای لیف روی پوستش بود. برایِ فراموش کردنِ کثیفیای که روی تنش حس میکرد، تقریبا یک لایه از پوست خودش رو کنده بود.
با وجودِ گرمای خونه، دمای بدن یونگی پایین اومده بود. چشمهاش روی لباسهای هوسوک سر خوردن. تیشرت و هودی اون رو پوشیده بود. رپر آهسته پلک زد و تصویرِ پتوی مچاله شده پشتِ چشمهاش خزید. سمتِ اون توی تخت بهم خورده بود. "اومدی خونه..."
هوسوک سر تکون داد. "البته. کجا میخواستم برم؟ اینجا امنترین جاییه که دارم.."
حرفش لبخندی رو به هردوشون هدیه داد.
یونگی گونه گر گرفتهاش رو نوازش کرد. کمتر از گذشته میترسید. پرسید:"پس چرا دوباره رفتی؟" سر و صداهای درون ذهنش کمتر شده بود. هوسوک اونجا بود. گرم و واقعی.
رقصنده دستهاش رو دور بازوهای یونگی پیچید، بهش کمک کرد بلند شه و همونطور که هردوشون رو به سمتِ اتاق خواب هدایت میکرد، توضیح داد:"یادم اومد وقتی کارت تمام شد قرار بود بیام دنبالت. ماشین رو جا گذاشته بودم پس با تاکسی اومدم. تقریبا یکساعت منتظرت موندم اما ظاهرا جونگکوکی زودتر باهات تماس گرفته بود."
"سوکا.." حرکت پاهای رپر کند شدن. "نباید وقتی حالت خوب نبود میومدی.." به دلایلی، هنوز هم سردرگم بود. "لطفا دیگه این کارو نکن، باید میموندی خونه."
"واقعا؟"
هوسوک دستهای رپر رو ول کرد، کسی که به نظر میرسید شدیدا نیاز به خواب داره. یونگی لبهی تخت نشست و همونطور که دراز میکشید، دست هوسوک رو کشید. رقصنده همراهیاش کرد، آروم و با احتیاط میون بازوهای مرد جا گرفت و ثانیهاي چشم هاش رو بست. همونطور که برف سنگینتر میشد، خاطرهی ملاقات با جومیونگ توی ذهنش رنگ میباخت.
پهلوی یونگی رو لمس کرد و همونطور که انتهای سوییشرت رو توی مشتش مچاله میکرد، پرسید:"واقعا باید میموندم خونه؟ حتی با اینکه تو با شرایطِ بد خودت داشتی دنبالم میگشتی؟" نگاهاش با چشمهای یونگی تلاقی کرد و لب پایینیاش میلرزید. "میخواستم کنارت باشم یونگی، باید میبودم."
رپر لبخندِ بی جونی به پسر زد. "منم همین رو میخوام..." حرفهای گفته نشدهی زیادی بینشون باقی مونده و صحبتهاشون بهم ریخته بود. هردو از اشاره کردن به جومیونگ فرار میکردن و در عینِ حال میخواستن چیزی بگن. هوای اطراف برای هردوشون سنگین شده بود و یونگی نمیتونست دلیل درد قلبش رو بفهمه. به آهستگی لبهاي لرزونِ هوسوک رو لمس کرد. "هیونگ میخواد ببوستت خوشگله.." با گیجی چشمهاش رو تماشا و فاصلهی میونشون رو کم کرد. "میتونم؟"
همه چیز شبیه اولین دیدارشون بود. لمسهای محتاط، نگاههای کنجکاو و قلبهای ترسیده.
هوسوک خودش رو روی ملافهها بالاتر کشید. "آره لطفا.." لبهاش رو به یونگی رسوند و بی اون که بیشتر منتظر بمونه، لبهاش رو روی لبهای رپر گذاشت و پلکهاش بی اختیار بسته شدن.
برای ادامهی صحبتهاشون فردا رو داشتن. و روزهای بعد از اون رو.
یونگی لبخند زد. حرکتِ لبهاشون رو باهم هماهنگ کرد و به آرومی پسر رو بوسید. هیچ عجلهای نداشت. با آرامش رقصنده رو میبوسید، لمسش میکرد و با بوسهاش خاطرات خوب رو جایگزین بدها میکرد.
هوسوک فاصله بدنهاشون رو کم کرد و دستش رو بالاتر برد. پوستِ گرم یونگی رو لمس میکرد. هر از گاهی برای لحظاتی گذرا چشمهاش رو باز میکرد تا چهرهاش رو ببینه، از حضورش مطمئن شه و دوباره لبخند میزد.
و یونگی متوجه نگرانیهایی که تن هوسوک رو ترک میکردن، میشد. دستش رو روی چونهی هوسوک گذاشت و با کج کردنِ سرش بوسهاشون رو عمیقتر کرد.
صدای نفسهای بلندشون در ثانیهها گم و فردا نزدیکتر میشد. همونطور که ستارهها در آسمونِ تیره میدرخشیدن، قلبهاشون کنار یکدیگر میتپیدن و فکرشون از افکارِ زننده و ترسناک خالی میشد.
یونگی بوسهی دیگهای به لبهای هوسوک زد و عقب اومد. وقتی پلکهاش رو باز کرد، لبخندِ هوسوک به زیبایی اولین ملاقاتشون بود. زنده و گرم. "سانشاینِ عزیزم.."
هوسوک نفسِ عمیقی کشید و کف دستش رو بیشتر به سینهی یونگی فشرد. از فرای شونه مرد اتاق بهم ریخته شده رو دید و گونههاش سرخ شدن. "فردا اینجا رو مرتب میکنم."
یونگی بوسهی عمیقی روی چال بالای لبش گذاشت. "نگرانشون نباش. هیونگ مرتبشون میکنه."
هوسوک لبخند زد و به یاد صبح روزی افتاد که جیمین و تهیونگ پیششون مونده بودن. بعد از اینکه اونها به خواب رفتن، دوقلوهای شیطانی کلِ شب رو بازی کرده بودن و نشیمن شبیه اتاقِ بازی بچههای نوپا شده بود.
هوسوک آهسته پلک زد. "هیونگ.." تپش قلب یونگی رو روی پوستش حس میکرد. "میخوام دوباره جلساتِ مشاوره رو شروع کنم.."
یونگی بازوش رو لمس کرد. "جدی؟ میخوای با مشاورم آشنات کنم؟"
"نه.." فشاری که موجب از هم پاشیدن ذهنش شد، حالا کمتر بود. "برادرِ تهیونگی هست... اون همیشه مشاورم بوده، فقط میخوام بدونی که وقتی جلساتو شروع کنم ممکنه برای یه مدت.. بدتر از قبل شم."
رپر هوم معناداری کشید. "میدونم. تجربهاش کردم." تا زمانی که هوسوک بهتر میشد، اهمیتی نداشت. چشمهای پف کردهاش زیر مژههای کم رنگش تنگ شدن. با کنجکاوی پرسید:"برادر تهیونگ یه دکتره؟" و به پتو چنگ زد. با دقت بدن هوسوک رو پوشوند.
"آره." رقصنده بیشتر سمتِ یونگی خم شد. "از سالِ اول دانشگاه میشناسمش. جونگکوک و تهیونگی هم همینطوری آشنا شدن، اون موقع که جونگکوک شرایط بدی داشت، من و هیونگ پیشنهاد کردیم جلساتِ مشاوره بگیره و اونجا همدیگه رو ملاقات کردن." از یادآوری اون خاطره لبخند زد. موهای یونگی رو لمس کرد و ادامه داد:"جلساتِ مشاورهات به ترست مربوطه. درست میگم؟"
برای یک لحظه به نظر میرسید ذهن یونگی خالی شده باشه. جلساتِ مشاوره باعث میشد برای لحظاتی آشفتگی و مشغلههاش رو فراموش کنه. پیشونیاش رو جمع کرد و نگاهی به آسمون انداخت. هوا در حال روشن شدن بود. "آره.."
هوسوک بوسهای به گونهاش زد که آرومش کنه. ابروهاش رو به طرزِ سوال برانگیزی بالا برد و لبهاش رو جمع کرد. "دوست داری دربارهاش حرف بزنی؟ میخوام بدونم چی اذیتت میکنه اما اگر نخوای فشاری روت نمیذارم.."
فردا آهسته از راه میرسید.
یونگی دوباره به هوسوک نگاه کرد. لبخند زد، نرم گونهاش رو بوسید و خم شد. سرش رو روی شونهاش گذاشت و با صدای گرفتهای گفت:"البته که میخوام. اما حالا نه. چند ساعتِ دیگه آهنگمون منتشر میشه خوشگله. بیا بعد از کنفرانسِ خبری دربارهاش صحبت کنیم." دیگه مشخص نبود چه کسی دیگری رو بغل کرده.
"هرطور بخوای." هوسوک تایید کرد، فکر به آهنگِ مشترکشون و واکنشها دلش رو بهم میزد. بوسهای به پیشونی یونگی زد و پلکهاش رو بست.
بیرون از خونه برف همچنان میبارید و فردا همین جا بود.***
تعداد قسمت های باقی مونده هر روز کمتر از تعداد انگشتای دست میشه:))
امیدوارم این قسمتو دوست داشته باشید و یادتون نره وت بدید:*💗
ESTÁS LEYENDO
Moonchild ~|| Sope, Namjin Au
Fanfic☘︎︎هوسوک پرستار حیواناتِ خونگیه. اون زمان زیادی رو توی خونه ی غریبه ها میگذرونه، با گربه ها بازی میکنه و برای دوست داشتنی ترین انسانِ گربهنما، رپرِ بزرگ اگوستدی فن بویی میکنه. صفحه ی مسیح های یونگی دفترِ خاطراتِ امنِ هوسوکه، یا حداقل فکر میکنه که...