جیغهایی که اسمش رو فریاد میزدن سالن رو به لرزه انداخته بود. آدرنالین توی رگهاش میرقصید و هیجانزده راهروها رو پشتِ سر میگذاشت. از کمبودِ انرژی و رقصهای دیوانهوارش روی استیج سردرد گرفته بود. اما حتی شقیقههای سوزان و تنِ لرزونش مانعی برای سریعتر طی کردنِ راهروها و رسیدن به یونگی نبودن.
هوسوک به سمتِ راست پیچید. نفس نفس میزد و مثلِ اولین اجراش، هنوز هم از دیدن یونگی توی ردیفِ اول مقابلِ استیج قلبش دیوانهوار میتپید. احتمالا هرگز به دیدنِ حمایتهای دوستپسرش عادت نمیکرد.
هر قدر که به اتاقِ تعویض لباس نزدیکتر میشد، انگشتهاش بیشتر میلرزیدن. دستش روی دستگيره در نشست و همونطور که اون رو میچرخوند، سعی کرد خودش رو آروم کنه. در رو باز کرد و بعد با دنیاش رو به رو شد.
پسرِ چشم گربهای با لبخندِ لثهایش در چند قدمیاش بود. "هوسوکا ع-" با پیچیده شدن دستهای مرد دور تنش، کلماتش رو فرو خورد.
هوسوک سفتتر از هر بارِ دیگهای بغلش کرده بود. در چند ثانیه فاصلهی کوتاه میونشون رو طی کرده بود. تقریبا پسر قد کوتاه رو توی خودش مچاله کرده بود، توی وجودش حلش میکرد و عطرش رو بو میکشید. بعد از مدتی تونسته بود به راحتی نفس بکشه. عقب اومد و شتابزده صورت یونگی رو بوسه بارون کرد.
یونگی نخودی خندید. "ای..هوبا." مچهای پسر رو نگه داشت و صورتش رو عقب کشید، چشمهاش روی صورت هوسوک نشستن و نفسش برید. "بذار یکم تماشات کنم."
ستارههای چشمک زن درون چشمهاش و لحنِ نرم و پر از دلتنگیاش موقع بیان کردنِ کلمات باعث شد هوسوک آروم بگیره.
"زود باش.." هوسوک چشمهاش رو چرخوند، عرقهای نشسته روی لباسش شکلِ قلب شده بودن و یونگی بیشتر از قبل ایمان میآورد که تمام وجودِ این مرد از عشق ساخته شده. هوسوک دستهای مرد رو فشار داد:"کافی نیست؟ دلم برات یه ذره شده و میخوام بغلت کنم."
یونگی سر تکون داد، همونطور که دوست پسرش رو دوباره توی آغوشش میکشید، زمزمه کرد:"خیلی غر میزنی سوکا." گرمای تن هوسوک و تپشهای قلبش رو روی سینهاش حس کرد و پلکهاش رو روی هم گذاشت.
چند ماه دوری از هم کارِ خودش رو کرده بود. با وجود تماسهای هر روزه و دیدارهای گهگاهی و سر زدهاشون، پسرها بی اندازه دلتنگ هم بودن. و امشب به پایان رسیدن تورِ یک ساله هوسوک خبری خوشایند بود.
یونگی دستهاش رو محکم دور بدن باریک دوست پسرش حلقه کرد. با صدای آرومی گفت:"روی استیج میدرخشیدی." تشویقش کرد و تمرکزش روی نفسهای تند پسر بود. "اینقدر خیرهکننده بودی که حتی نمیتونستم پلک بزنم."
در طول پنج سال گذشته فراز و نشیبهای زیادی رو تجربه کرده بودن. موقعیتهای خوب، بد و سختی رو پشتِ سر گذاشتن و دفعاتِ زیادی از هم دور موندن اما تمام اون روزها تنها باعث عمیقتر شدنِ علاقهاشون شده بود.
هوسوک نخودی خندید. "دروغه." دستهاش رو توی موهای یونگی برد، کمرِ کشیدهاش برای بغل کردنِ دوست پسرش مچاله شده بود. "وقتی برات قلب فرستادم هول شدی و اونقدر پلک زدی که فکر کردم الانه که پرواز کنی."
یونگی خجالتزده خندید، دستهاش روی تن دوست پسرش بالا می اومدن و به گردنِ خودش رسیدن، گردنبندی که دور گردنش بود رو باز کرد و همونطور که سعی داشت اون رو به گردنِ هوسوک بندازه، چشمهاش رو ریز کرد.
هوسوک پرسید:"داری گردنبندم رو پس میدی؟" و گردنش رو لمس کرد.
از زنجیر، حلقهای ساده آویزون بود. یادگاریای از سومین سالگردِ باهم بودنشون به پیشنهادِ مردِ بزرگتر. یونگی بارها به رسمی کردنِ رابطهاشون فکر کرده بود. دادنِ حلقهای به هوسوک و خواستنِ همیشه باهم بودنشون. خیالپردازیهای زیادی کرده بود. مراسمی توی ساحل، پنهان کردنِ حلقه به کلیشهای ترین حالتِ ممکن توی کیک، یا سوپرایزهای روی استیج. گزینههای زیادی برای پسر بزرگتر وجود داشت اما وقتی هوسوک برای پس گرفتنِ حلقههایی که خریده بود تمام خونه گربهاشون رو تعقیب کرد، نقشههای هردوشون خراب شد.
داشتنِ حلقهها خوشحال کننده بود، همون چیزی بود که میخواستن و با این حال، هنوز هم نمیتونستن داشته باشنش. فشارهایی که از سمتِ جامعه و مردم احساس میکردن باعث میشد از حبابِ امنشون خارج نشن و توی دنیای کوچیک خودشون بمونن.
"هووم...قرار بود تا وقتی تورت رو تمام کنی نگهاش دارم که گم نشه." یونگی لبخندی شبیه به اولین دفعهای زد که پیشنهاد داد حلقهها رو توی زنجیر بندازن. دستهاش رو جلوتر کشید و با دقت چفتِ گردنبند رو بست.
بلندی زنجیرها تا نزدیکِ قلبشون میرسید.
هوسوک نگاهی به حلقهاش انداخت. احساس امنیت میکرد. کوتاه لبهای یونگی رو بوسید و با قدردانی گفت:"ممنونم."
در جواب، یونگی دستهاش رو دور گردنش گذاشت، نزدیک کشیدش و فاصله خالی لبهاشون رو پر کرد.
نفسهای هوسوک آروم شدن و توی بوسهاشون لبخند زد. آهسته لبهاش رو حرکت داد و گونه یونگی رو نوازش کرد. پروانههای آبی توی دلش به پرواز در اومده بودن و سر انگشتهاش از شوق گز گز میکردن.
یونگی دوست پسرش رو نزدیکتر کشید، روی پنجهی پاهاش بلند شد و به نرمی پسر رو میبوسید. ذره ذره، حس میکرد همهی چیزی که بهش نیاز داشته رو پس گرفته. هوسوک رو دوباره میون آغوشش داشت و این از کافی هم بیشتر بود.
هوسوک زمزمه کرد:"دیگه زنجیر رو نمیخوام." و بوسهاشون رو شکست.
سردرگمی چهره پسر بزرگتر توی نگاهاش تجلی کرد. در حالی که خودش رو عقب میکشید، پرسید:"منظورت چیه؟" و تلاش میکرد آروم بمونه.
"فقط..." هوسوک زمزمه کرد، مرد رو نزدیک کشید و پیشونیاش رو بوسید. "نمیخوام همیشه نگرانِ گم شدنش باشم یا وقتی کنارت نیستم نداشته باشمش." انگشتهاشون رو در هم گره زد و لبخندی روی لبهاش نشست، همونطور که دستِ یونگی رو سمتِ لبهاش میبرد، زمزمه کرد:"میخوام همیشه بدونم که متعلق به همدیگهایم." و پشتِ دست دوست پسرش رو بوسید.
اما یونگی ذرهای منظورش رو نفهمیده بود.
**
یونگی پرسید:"کی به فکرت رسید نوبت بگیری؟" و ابروهاش رو در هم کشید.
هوسوک لبخند زد. با شیفتگی یونگی رو تماشا میکرد. پیشونیاش رو بوسید و دستِ آزادِ دوست پسرش رو فشرد. "بعد از تتو کردنِ پنجههای گربه." توضیح داد و نگاهاش روی ساعدش کشیده شد. تتویی که نیت داشت روزی برای پوشوندن زخم روی پاش بزنه، حالا روی دستش بود. دیگه نیازی به پوشوندن زخمهاش نبود، نه وقتی یونگی رو داشت که هر بار "زیباترین مخلوق" خطابش کنه.
یونگی سر تکون داد؛ در حالی که متوجه حواس پرتی هوسوک شده بود بوسهای به خال بالای لبش زد. دلتنگ کنارش بودن بود. "باید از اول همین کار رو میکردیم." صداش توی وز وزِ دستگاهِ تتو گم شد.
"میدونم." هوسوک لبهاش رو تر کرد و نشسته روی پاهاي مردِ بزرگتر، گونهاش رو روی شونهاش گذاشت. مثلِ سنجابِ کوچیکی از مرد آویزون شده بود. دلتنگی بیاندازه بغلیاش کرده و رانندگی طولانی برای رسیدن به مغازه تتو منگش کرده بود. خستگیای که نادیدهاش میگرفت کم کم تنش رو پر میکرد و خواب به پلکهاش راه پیدا میکرد.
یونگی لبخند زد، نیازی نبود بپرسه تا بدونه دوست پسرش چقدر خودش رو خسته کرده. هوسوک رو نزدیکتر کشید و زیر گوشش زمزمه کرد:"به زودی میریم خونه پریزاد." و شقیقهاش رو بوسید.
پس از سپری شدنِ چند دقیقه ای که هوسوک متوجه اش نشده بود، کارشون تمام شد. تتو آرتیست با لبخندی دستگاه رو خاموش کرد و از روی صندلی بلند شد. همونطور که سوزنِ استفاده شده و آغشته به جوهر قرمز رو جدا میکرد، پرسید:"تتوتون معنی خاصی داره؟"
هوسوک ابروهاش رو بالا برد، البته که داشت.
یونگی توضیح داد:"این خطِ قرمزِ سرنوشتیه که به هم رسوندمون." و باعثِ لبخندِ پسر جوونتر شد.
دختر سر تکون داد و طبقِ عادت همیشگیاش، به دوربینِ روی میزش اشاره کرد. "میتونم ازش عکس بگیرم؟"
پوستشون سرخ بود و خطِ قرمزی روی انگشتهای حلقهاشون کشیده شده بود.
هوسوک روی پاهای مرد تکون خورد، خواب از سرش پریده بود. دستش رو دراز کرد و انگشتهای حلقهاشون رو به هم گره زد. با خوشرویی گفت:"البته که میتونی سوزی شی."
و دختر رو که دوربینش رو آماده میکرد، تماشا کردن. وقتیِ فلش دوربین چشمهاشون رو زد لبخندِ هوسوک بزرگتر شد. با صدایی نرم ولی واضح زیر گوش مرد گفت:"واقعا از سرنوشتی که تورو توی زندگیم آورد ممنونم."
و انگشتش رو نزدیکِ تتوش کشید. هنوز کمی درد داشت و لبهای خط شدهاش چالهاش رو بیرون انداخته بودن. لبخندِ یونگی عمیق شد. بهش خیره شده بود، میخواست تا ابد تماشاش کنه. جلو رفت، چالش رو بوسید و زمزمه کرد:"خیلی پرستیدنیای."
و حلقه انگشتهاشون رو محکمتر کرد. خطِ قرمز و نامرئی سرنوشت حالا روی دستهاشون بود. با قلبهایی متعلق به یک دیگه، به هم پیوندشون داده و نور جدیدی رو به زندگیایشون بخشیده بود. شادی، عشق و محبت رو همراهاش آورد و مهمتر از اون، خلع و تنهاییایشون رو پس زده بود.
و همونطور که قانون زندگی میگفت، گذر زندگی به تصمیمهای ما منتهی میشد. و برای اونها، کوچیکترین تصمیمها بزرگترین شادی رو به همراه آورده بود. همیشه باهم بودن رو. به واسطه خطی که قلبی رو بالای سرشون ساخته بود. جوونهی تصمیم کوچیکی شکفته شده بود تا به چیزی بزرگتر تبدیل شه و دنیای عشق اونها رو برای همیشه بنفش کنه.
و با نگاهِ خیره به هم و انگشتهای بهم گره زده شدهاشون با قلبِ تپندهای که برای کنار هم بودن سریعتر میتپید، هر دو میدونستن که این انتهای مسیرشونه. پایانِ سرنوشتشون به باهم بودن زیر نور بنفش ختم میشد. در دنیایی که از عشق اونها بنفش شده، با بهاری که از راه رسیده بود و عطرِ گلهایی که آهسته آهسته باز میشدن...
بهارِ عشق اینجا و موندگار بود.****
سلام:")
*لبخند خجالتی
خب، اینجا دیگه رسما آخر راه رپر و رقصندمونه.
اگر الان اینجایید، خیلی ازتون ممنونم که این مدت این داستانو دنبال کردید، امیدوارم ازش لذت برده باشید.
این داستان از اول قرار بود یه چیز ساده و بدون دردسر باشه، بدون پیام خاصی، اما در طول مدت نوشتن و همراه شدن با شخصیت ها چیزای جدیدی یاد گفتم و بیشتر به حوادث و اتفاقات اطرافم توجه کردم. به لطفش با افراد جدیدی صمیمی شدم که خیلی دوسشون دارم و بابتش سپاسگزارم:"))
امیدوارم مون چایلد براتون سرگرمی خوبی بوده باشه، نمیدونم چطور میتونم بهتون بگم چقدر از دیدن نظر هاتون خوشحال میشدم، حمایتتون خیلی شیرین بود و همیشه قدردانشم.
رپر و پسر رقصنده هم از اینکه دوسشون داشتید خیلی خوشحالن و منتظر دیدنتون توی داستان های بعدی هستن^^
یه بار دیگه، ممنونم.
امیدوارم خوب، خوشحال و سالم باشید.
دوستتون دارم.❤️1400/11/09
1401/05/12-بانیسا
![](https://img.wattpad.com/cover/299636699-288-k271106.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Moonchild ~|| Sope, Namjin Au
Fanfic☘︎︎هوسوک پرستار حیواناتِ خونگیه. اون زمان زیادی رو توی خونه ی غریبه ها میگذرونه، با گربه ها بازی میکنه و برای دوست داشتنی ترین انسانِ گربهنما، رپرِ بزرگ اگوستدی فن بویی میکنه. صفحه ی مسیح های یونگی دفترِ خاطراتِ امنِ هوسوکه، یا حداقل فکر میکنه که...