༄ ᴄʜᴀᴘᴛᴇʀ¹³

1.3K 236 243
                                    


~گذشته~

فضای کتابخونه‌ی به خاک نشسته ساکت بود. به جز مسئولِ اصلی کتابخونه و پسری که مثل اون تنبیه شده بود هیچکس دیگه‌ای اون جا نبود.

نگاهِ هوسوک به سمت پسری کشیده شد که در چند قدیمیش مشغولِ تمیز کردن و چیدن کتاب‌ها بود. با دقت کتاب‌ها رو در می‌آورد، توی سبدِ کنارش قرار می‌داد و بعد از پاک کردن قفسه‌ی چوبی، کتاب‌ها رو به ترتیب حروف الفبا سر جاش قرار می‌داد.

هوسوک آهسته ابروهاش رو درهم کشید. هر قدر هم که تلاش می‌کرد، ممکن نبود بتونه کتاب‌ها رو به خوبی اون بچینه. به خوبی کیم نامجون. پسر رو از گذشته‌ای دورتر می‌شناخت. سال گذشته هر دوی اون‌ها توی مراسم استعدادیابی موسیقی شرکت کرده بودن و هوسوک تقریبا مطمئن بود باهم توی یک گروه قرار می‌گیرن اما پیش از مسابقاتِ نهایی نامجون از برنامه کناره‌گیری کرد. هیچکس هرگز نفهمید چرا.

زیر چشم‌های کنجکاوِ هوسوک، نامجون نگاهی به ساعتش انداخت. "اگر به من خیره نشده بودی تا الان تمیز کردن اون ردیف تمام شده بود." بعد از تمام شدن جمله‌اش، سرش رو بلند کرد و نگاه‌اش رو به مال هوسوک دوخت.

هوسوک خجالت زده خندید. کتابی رو توی قفسه قرار داد و آهسته قدمی به پسر نزدیک‌تر شد. "هر روز که پیش نمیاد تنبیه شدن کیم نامجون رو بیینی." با اینکه کسی مشغول مطالعه نبود، همچنان آهسته صحبت می‌کردن. "چرا برای کلاس حاضر نشدی؟ همه می‌دونن استادِ جبر خیلی روی کلاسش حساسه."

هوسوک واقعا مشتاق بود چیز بیشتری از نامجون بدونه. همیشه مشتاقِ شناختنش بود.

"با این حال تو هم تنبیه شدی." نامجون لبخند زد، با چال‌های بیرون افتاده و لپ‌های برجسته‌اش شبیه عروسک‌های بغلی بود. "تو چرا اینجایی هوسوک؟" به سرعت سراغ قفسه‌ای دیگه رفته بود.

هوسوک دستمال رو روی قفسه کشید و بخاطر خاکی که توی هوا پیچید به سرفه افتاد. ذره‌های معلق خاک زیر نور خورشید می‌درخشیدن. "به کلاس نرسیدم چون برای تست رفتم."

لبخندی تحویل پسر داد، لبخندی که نامجون تصور می‌کرد برای صحبت در مورد تستی که ازش حرف می‌زنه باشه اما دلیلِ اصلیش این بود که کیم نامجون اون رو می‌شناخت. باهوش‌ترین فردِ کلاس و شخصی که هوسوک تمام سال برای نزدیک شدن بهش تلاش کرده بود اون رو می‌شناخت.

هوسوک نوجوون دوست داشتنی‌ای بود. بین سه کلاس مختلف از هم سن‌های خودشون، محبوبیتِ خودش رو داشت. دانش‌آموزهای کوچک‌تر به عنوان ارشد احترام ویژه‌ای براش قائل بودن. از نظرِ استادها و مدیر پسرِ فوق العاده‌ای بود. تنها یک چیز وجود داشت که هوسوک درکش نمی‌کرد، اون هم این بود که چرا نامجون تا به حال باهاش دوست نشده.

Moonchild ~|| Sope, Namjin AuTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon