Enamor me (1)

1.3K 282 55
                                        

هیچ چیز بعد از صحبت مختصر جونگکوک و تهیونگ تغییر نکرد؛ حداقل نه به این زودی. این یه فیلم کمدی-رمانتیکِ احمقانه نبود که یک شبه در حالی‌که دست تو دست زیر نور آفتاب قدم میزدن، دوست‌های جون‌جونی بشن. هیچ نشونه‌ای از عشق نبود، فقط ناشی‌گریِ دردناک. چون دقیقاً الان باید چیکار میکردن؟ رابطه‌شون گیج‌کننده‌تر از همیشه شده بود. جونگکوک نمیدونست باید چطور مقابل تهیونگ رفتار کنه. میدونست هر دو روی خطی باریک ایستادن و میتونن به راحتی از این طرف و اون طرف پایین بیفتن. نامطمئن و ضعیف بودن.

تهیونگ دست از نادیده گرفتنِ هوسوک برداشت؛ همه چیز ساکن و راکد بود و میون اون همه بهم ریختگی، جونگکوک خوشحال بود که رابطه‌ی اون دو نفر خیلی سریع به حالت قبل برگشته، حتی اگه مجبور بود وقت بیشتری با تهیونگ بگذرونه، حتی اگه حضورش اذیت‌کننده بود. هر بار که با هم چشم تو چشم میشدن، جونگکوک فوراً نگاهش رو میگرفت چون بهش یادآوری میشد که تهیونگ تمام شب‌های گذشته، زیر نور زرد آشپزخونه‌ی هوسوک چقدر زیبا به نظر میرسید.

چیزی فرق کرده بود. هنوز ظرافتی وجود داشت که به لرز مینداختش و دلش رو تکون میداد. هنوز رازهای زیادی میخوردنش ولی بودن کنار تهیونگ باعث میشد کم‌تر احساس غرق‌شدگی بکنه. دلش میپیچید، نفس کشیدنِ هوای پسری که خودش خوردش کرده بود، حس عجیبی داشت. پسری که چیزی جز عذاب‌وجدان و گناهی که مثل بیماری قلبش رو تحلیل میبرد، باقی نذاشته بود. تهیونگ گرمایی که پدر جونگکوک خیلی وقت پیش ازش دزدید، بهش برگردونده بود.

هر دو همچنان تردید داشتن. جونگکوک جرئت پذیرفتنِ پیشنهاد تهیونگ برای پیتزا رو پیدا نکرده بود؛ هر چند تهیونگ خیلی زود به قرارهای ناهارشون پیوست و قبل از اینکه پسر به خودش بیاد، جمع سه نفره‌شون، چهار نفره شده بود.

عجیب بود چون هوسوک، جیمین و تهیونگ از قبل با هم دوست بودن و جونگکوک خودشو وسط انداخته بود، بعید میدونست بتونه به این وضع عادت کنه. اگه میخواست روراست باشه، کمی ترسیده بود. خیلی خوب با هم جور شده بودن و جونگکوک فقط میتونست به جوک‌هایی که نمیفهمیدشون بخنده. خاطراتی بازگو میشد که هیچ وقت شانس چشیدن‌شون رو نداشت و شاید یکم به دوستی اون سه نفر حسودی میکرد. میترسید تنها بشه و فقط سعی میکرد خودخوری کنه.

تهیونگ مثل قبل عصا قورت‌داده نبود؛ بعد از صحبتی که داشتن نرم‌تر شده بود و جونگکوک سعی داشت خودشو باهاش وفق بده. نمیدونست باید خوشحال باشه یا نه. اون‌ها دوست نبودن؛ ولی تهیونگ همیشه بهش سلام میداد و حال‌شو میپرسید و جونگکوک هر بار میلرزید و سرخ میشد و واکنش‌های متناقض نشون میداد و تهیونگ فقط بهش لبخند میزد.
نه، هیچوقت بهش عادت نمیکرد.

با اینکه تهیونگ مثل گذشته‌ها نبود، دیگه خجالتی و خونسرد نبود، جونگکوک فهمیده بود بعضی چیزها هیچوقت تغییر نمیکنن. هنوز هم خونگرم، باملاحظه و شوخ بود و بیشتر از چیزی که باید به کرم‌های خاکیِ توی پیاده‌رو توجه نشون میداد! تو چشم بود، از ابراز کردنِ خودش هراس نداشت. وقتی مردم عجیب و غریب و با نگاه‌های قضاوت‌گر نگاهش میکردن، قایم نمیشد.

EllipsismOnde histórias criam vida. Descubra agora