"چهار روز تا سال نو"
فردای اون روز جونگکوک به خونهش برگشت و بلافاصله خودشو توی اتاق حبس کرد. گوشی، دوستهاش و دنیای اطرافش رو خاموش کرد. فقط برای استفاده از دستشویی بیرون میومد و حتی یک بار هم لب به غذا نزد. فکر کردن به غذا باعث میشد حالت تهوع بگیره.
خسته بود ولی خواب به چشمهاش نمیومد. کابوسهاش منتظر بودن چشمهاشو ببنده تا سراغش بیان. مدتی میشد کابوس میدید ولی دعواش با تهیونگ (البته اگه میتونست بهش دعوا بگه) و یادآوریِ مجدد پدرش مبنی بر کریه بودنش، تشدیدشون کرده بودن.
خواب میدید تهیونگ لباسهاش رو در میاره، بعد پوستش رو کنار میزنه و کبودیهای زیرش رو میبینه، با ترس عقب میکشه و از در بیرون میزنه. خواب آسمون سیاه و بیپایان بدون حتی یک ستاره رو میدید، وقتی که ماهِ قرمز نور وهمناکش رو روی سرزمین بیآب و متروکهای که جونگکوک داخلش تنها مونده، میتابونه. از فاصلهی دور، جیمین و هوسوک و یونگی با صورتهای بیحس و خالی بهش خیره میشن. بدون هیچ حرفی، برمیگردن و دست همدیگه رو میگیرن و ازش دور میشن. جونگکوک سعی میکرد داد بزنه و دنبالشون بره؛ اما هر چقدر هم که پاهاش سریع حرکت میکردن، بازم بهشون نمیرسید. نه حتی اون یک باری که سر برگردوندن تا بهش نگاه کنن.
دوید و دوید اما ناگهان زمین زیر پاهاش شکافته شد و سقوط کرد. وقتی زمین خورد، توی آشپزخونهی خونهی بوسان بود. پدرش با مشتهای گره شده و چشمهایی که نفرت داخلشون موج میزد، به سمتش اومد.
«بهت چی گفته بودم؟» مرد هیسی کشید. «تو پسر من نیستی!»
جونگکوک تو کابوسهاش همیشه ترک میشد و تنها میموند.هر بار که با عرق سرد روی تنش از خواب میپرید و معدهش میپیچید. اگه میتونست جلوی استفراغش رو بگیره، به پهلو توی خودش جمع میشد و سعی میکرد حس تهوعش رو دور کنه. فایدهی خوابیدن چی بود؟ اکثراً ترجیح میداد به جاش به سقف زل بزنه.
هر روزش با حملات عصبی، ترس و خودتنفری میگذشت. با امیدِ واهی کور شده بود. شادیِ یونگی رو دید و هوا برِش داشت که خودش هم میتونه شاد باشه؛ ولی حقیقت مثل یک سیلی توی صورتش خورد. حماقت خودش رو باور نمیکرد.
به نظرش وقتش رسیده بود که همه چیز رو رها کنه.***
"سه روز تا سال نو"
روز بعد هوسوک برگشت و درِ خونهی جونگکوک رو زد. چشمهاش میدرخشیدن و لبخند پهنی روی لبش داشت. هنوز آثار تعطیلات از وجودش محو نشده بود. سر کِیف بود و برعکس، جونگکوک حسابی خسته؛ اما کنار رفت تا پسر وارد خونه بشه.
با اشتیاق از تعطیلاتش تعریف کرد. چشمهاش برق میزدن و دستهاش رو با اغراق تکون میداد و به جونگکوک گفت که پدرش، برای خواهر کوچیکترش یک موشخرمای کوچولو خریده و گفت وقتی مادرش پاش رو داخل خونه گذاشت، به گریه افتاد. چقدر با ملایمت و علاقه دربارهی خانوادهش صحبت میکرد. جونگکوک معمولاً حسودی میکرد ولی در حال حاضر حسی نداشت. حتی نمیتونست وانمود کنه که اهمیت میده.

ŞİMDİ OKUDUĞUN
Ellipsism
Hayran Kurgu•Name: [Ellipsism] 🌑 •Couple: Vkook •Translator: Nelin •Update: Saturdays •Genre: Angst, Romance, Drama, Tragedy, ⚠️Suicidal Ideas •Summery: Ellipsism (n.) Sadness that you'll never be able to know how history turned out. درد آدمها رو تغییر میده و...