Enamor me (2)

1.2K 264 113
                                        

رستوران نرفتن؛ به جاش سوار قطار به مقصد گوانگ‌جانگ مارکت شدن. تابستون‌ها اونجا مثل کوره داغ می‌شد. گرمای حاصل از پخت‌وپز و رطوبت تابستون تجمع می‌کرد، ولی اون گرما توی پاییز خوشایند بود. تهیونگ مثل یک بچه‌ی کوچولو توی شیرینی فروشی، از دکه‌ای به دکه‌ی دیگه می‌رفت و با تبلیغ زنان مسن، همه چیز رو توی دهنش می‌چپوند. جونگکوک پشت سرش راه می‌رفت، توی اون شلوغی و سروصدا راحت نبود.

تهیونگ گاز بزرگی از پنکیک دومش زد و باقی‌شو جلوی جونگکوک گرفت. «می‌خوای؟»

جونگکوک بی‌رغبت دماغش رو چین داد. «نه مرسی، برای من خیلی چربه.»

«این لعنتی بی‌نظیره، واقعاً ممنونم.» تهیونگ گفت و با یک حرکت باقیِ پنکیک رو داخل دهنش گذاشت و جونگکوک با دیدن لپ‌های پف کرده‌ش جلوی لبخندشو گرفت. کیوت!

دامپلینگ کیمچی خرید و با تعجب به تهیونگی که پنج‌تاش رو یک‌جا بلعید خیره شد. شک نداشت معده‌ی اون پسر یک سیاه‌چاله‌ی تموم نشدنیه.

تا وقتی شکم‌هاشون پر بشه حرفی نزدن. تهیونگ به زیر پل، جایی که رودخونه‌ی کوچیکی رد می‌شد راهنماییش کرد. هوا تاریک شده بود، مردم لب رودخونه نشسته و پاهاشون رو داخل آب فرو کرده بودن و با دوست‌هاشون خوراکی می‌خوردن. قشنگ بود، انگار این پایین، دنیای دیگه‌ای برقرار بود.

«آه، باید یکم سوجو می‌آوردم.» تهیونگ گفت.

«اوه، به هر حال من که نوشیدنی نمیخورم.»

تهیونگ چیزی نگفت؛ از سنگی پایین رفت و طرف مقابل افرادی که مینوشیدن نشست. شروع به درآوردنِ کفش و جورابش کرد. در حالیکه پاچه‌های شلوارش رو بالا میزد، به جونگکوک نگاه کرد و پرسید: «تو نمیای؟»

جونگکوک قرمز شد، آروم پایین رفت. برای نشستن کنار تهیونگ نایستاد چون بعید میدونست بتونه اون نزدیکی رو تاب بیاره. کفش‌هاشو درآورد و صاف توی رودخونه پرید و ماهی‌ها رو ترسوند. سرد بود و کف پاهاش به خاطر برخورد به سنگ‌ریزه‌ها درد گرفتن ولی شکایتی نداشت.

«مراقب باش.» تهیونگ هشدار داد. «لیزه.»

جونگکوک نادیده‌ش گرفت. بیشتر داخل آب پیش رفت تا جایی که جزیره‌ی خودش رو اون وسط تشکیل داد. به عمیق‌ترین نقطه رسید، آب تا زانوهاش بود. جینش خیس شده بود چون به خودش زحمت بالا زدنش رو نداده بود. رو به بالا نگاه کرد، آسمونی نبود. فقط یک سقف سیمانی. این زندگیش تو مقیاس کوچیک‌تر بود؛ جزیره‌ای تنها.

کمی بعد تهیونگ گفت: «برگرد اینجا، گوک.» اسم مخففش رو صدا کرد، انگار براش آشنا بود؛ مثل دوست یا معشوقه... نه یک غریبه. جونگکوک توی تاریکی و از اون فاصله، صورت پسر رو نمیدید. تهیونگ چقدر خوب وانمود میکرد که اتفاقی نیفتاده. زندگیِ انعطاف‌پذیری داشت. باغی داشت که فقط اجازه‌ی رویشِ یک‌سری گیاه خاص رو داخلش داده بود.

EllipsismWhere stories live. Discover now