A broken bottle (2)

1.4K 262 89
                                        

قبل از رفتن، برای آخرین بار به همه نگاه کرد. نمیخواست بیشتر از این اونجا بمونه که متوجهش بشن. به طرف آسانسور رفت ولی با دیدنِ دری که به راه پله باز میشد ایستاد.

راستش جونگکوک نمیدونست برنامه‌اش چیه. میرفت خونه و بعدش چی؟ سعی میکرد دوباره تو آشپزخونه خودشو آویزون کنه؟ لحظه‌ای تردید کرد. با به راه افتادنِ افکار مختلف توی سرش، لب پایینش رو گزید.
لعنت بهش.

آخرین نگاه رو به راهرو انداخت تا مطمئن بشه کسی اون رو ندیده. درِ راه‌پله رو باز کرد و دو تا یکی از پله‌ها بالا رفت. راه زیادی نداشت، خونه‌ی نامجون و سوکجین، طبقه‌ی پنجاه و ششم بود و وقتی رسید، فقط یکم به نفس‌نفس افتاد.

یک بار دیگه مکث کرد و دستش بالای دستگیره بی‌حرکت موند. شاید بخشی از وجودش امیدوار بود که در قفل باشه؛ شاید بخشی از وجودش میخواست نظرش رو عوض کنه. ولی نه! در باز بود و هوا سردتر از قبل.

سرگردان بود. از سوز باد که لای موهاش میپیچید و نوک گوشش رو میگزید، لذت میبرد. شبیه پرواز کردن بود. این بالا، خبری از هیاهوی شبانه‌ی سئول نبود. صدای ضعیف بوق و آژیر رو میشنید، ولی خیلی دور بودن. شاید صداها از یک دنیای دیگه میومدن.

به آسمون نگاه کرد؛ احمقانه بود ولی حس میکرد از این بالا ستاره‌ها نزدیک‌ترن. دستش رو بالا برد، یک چشمش رو بست و انگشت‌هاشو رو به آسمون باز کرد. چقدر باید پیش میرفت تا دستش به کهکشان‌ها برسه؟ شاید این جسم انسانی بود که محدودش میکرد. بعد از مرگ چه اتفاقی میفتاد؟ تبدیل به ستاره‌ای دنباله‌دار توی آسمون میشد؟

از لبه‌ی پشت‌بوم بالا رفت و تعادلش رو روی اون سطح باریک حفظ کرد. چند بار جلو و عقب رفت. یک پا جلوی اون یکی پا. حس میکرد یک پرنده‌ست؛ دست‌هاشو دو طرفش دراز کرد. بی‌خیال شد و شروع به دویدن روی اون لبه کرد. وقتی به یک پیچ تند رسید، سریع ایستاد و به پایین نگاه کرد. از اون بالا، سئول زیبا و زنده و روشنیِ چراغ‌ها خیره‌کننده بود. اون منظره نفس جونگکوک رو میگرفت و امیدوار بود حین سقوط، خرابش نکنه. کاش کسی اونو نبینه... بی‌صدا از فردی که قرار بود ببینتش معذرت خواست. سرخی روی آسفالت هیچوقت زیبا نبود.

یادش به پنج سالگیش افتاد؛ وقتی مادرش بهش گفت میتونه هر کار که به ذهنش اومد انجام بده. اولین بار که توی مهدکودک ازش پرسیدن چه آرزویی داره، گفت میخواد سوپرمن بشه. حالا به این فکر میکرد که وقتی بپره، تا کجا میتونه پرواز کنه. شاید باد به سادگی اون رو با خودش میبرد.

به هوسوک فکر کرد؛ اولین کسی که بهش طعم اهمیت داشتن رو چشوند. خورشیدی که تیره‌ترین طوفان‌ها رو روشن و درد رو تموم میکرد. حتی امروز هم با خودش فکر میکرد چطور از نظر یک نفر به درخشندگی هوسوک، ارزش جنگیدن داشت. با وجود تمام سختی‌های زندگیش، قدردان بود چون الان میدونست بعد از مرگش، افرادی هستن که ازش یاد کنن، حتی کوتاه مدت.

EllipsismWhere stories live. Discover now