Love and its consequences (2)

1.1K 247 193
                                    

حضور دائمیِ تهیونگ تبدیل به حس آشنا و راحتی شد و جونگکوک کم‌تر توی استودیو با یونگی وقت میگذروند. عجیب بود چون تا همین چند هفته پیش نمیتونست توی اتاقی که تهیونگ حضور داره بمونه، ولی حالا برای بودن کنارش اشتیاق داشت.

چیزی تغییر نکرده بود؛ جونگکوک به اندازه‌ی قبل خجالتی و دست‌پاچه بود و تهیونگ همچنان برجسته و زیبا. طوری با ملایمت با جونگکوک رفتار میکرد که پسر کوچیک‌تر به هیچ عنوان نمیتونست ازش رو برگردونه.

تهیونگ هیچ دلیلی نداشت که انقدر باهاش مهربون باشه. ولی بود. مهربون و زیبا. هر بار که جونگکوک دزدکی نگاهش میکرد، قلبش درد میگرفت. کارهای عجیبی انجام ندادن، بیشتر با هم بازی‌های ویدئویی کردن و بیرون غذا خوردن. بعضی وقت‌ها موفق میشدن یونگی رو از استودیوش بیرون بکشن ولی یونگی خیلی حوصله‌ی شیطنت‌هاشونو نداشت و جونگکوک شک داشت که پسر بزرگ‌تر از قصد داره تنهاشون میذاره. تو این مرحله، تهیونگ دیگه یک آشنای ساده نبود، اما از طرفی جونگکوک این حق رو به خودش نمیداد که دوست صداش بزنه.

با هم دوست نبودن ولی بعد از چند روز گشتن تو حوالی خوابگاه، جونگکوک حالش از دیدنِ دانشگاه بهم خورد و جرئت کرد تهیونگ رو به آپارتمانش دعوت کنه. تهیونگ به وجد اومد و به محض اینکه پا داخل خونه‌ی جونگکوک گذاشت، آه کشید. به سقف و درخشش لوسر طلایی خیره شد و بعد به کف مرمری که سر تا سر خونه رو در بر گرفته بود. اونجا بزرگ بود، خیلی بزرگ.

البته با حضور تهیونگ، دیگه خالی نبود. گرم و پُر بود و برای اولین بار جونگکوک از بودن توی اون خونه حالش بد نمیشد. تهیونگ میتونست همه جا رو تبدیل به خونه بکنه.

«پس بچه پول‌دارا اینجوری زندگی میکنن، ها؟ اصلا با سر و وضع زندگیِ ما معمولی‌ها قابل مقایسه نیست.» سر به سر جونگکوک گذاشت؛ پسر کوچیک‌تر زبون‌شو گاز گرفت چون همیشه حس بدی بهش دست میداد وقتی تهیونگ اینجوری با ثروت خانوادگیش شوخی میکرد.

برخلاف باور عموم، جونگکوک اصلا از وضع مالی خوبش راضی نبود. پول همه چیزش رو ازش گرفته بود؛ عشق پدرش، خوشحالی مادرش. ثروت آدم‌ها رو گشنه و غیرانسان میکنه. ثروت باعث شد جونگکوک توی خونه‌ای بزرگ بشه که خانواده‌ش به جای عشق، به خاطر ارقام و اسکناس ازدواج کرده بودن.

همیشه به این فکر میکرد که زندگیش چطور میتونست باشه اگه روی یک تخت پر از پول‌های کثیف دنیا نمیومد. اون وقت خانواده‌ش چه انتظاراتی ازش داشتن؟ شب‌هایی رو تصور کرد که پدرش با تنی که بوی ادکلن ارزون قیمت میداد به خونه برمیگشت؛ اگه جیبش اونقدر پر نبود، بازم مادرش باهاش میموند؟ تمام شب‌هایی که فقط پنج سالش بود و مادرش توی بالش هق‌هق میکرد رو به یاد می‌آورد. اون موقع با اینکه درست نمیفهمید که پدرش داشت خیانت میکرد، متوجه ناراحتیِ مادرش بود و روی تخت جای پدرش، کنار مادرش میخوابید. ملحفه‌ها همیشه سرد بودن. از نظرش افتضاح بود. چقدر مردم برای پول به خودشون سختی و عذاب میدادن.

EllipsismDonde viven las historias. Descúbrelo ahora