Sins of the father (2)

1K 217 25
                                    

«می‌خوامت.» جونگهو توی گوش پسر نالید.
جونگکوک با وجود دوست‌پسرش بین پاهاش، روی تخت پیچ و تاب خورد. یه چیز سفت رو روی عضو در حال سفت شدن خودش حس کرد. با اینکه جونگهو رو دوست داشت، با نا راحتی جابه‌جا شد تا ازش فاصله بگیره. ولی فقط باعث شد جونگهو ناله کنه و بالاتر بیاد.
 
«می‌خوامت.» جونگهو تکرار کرد، این بار غرید.
 
جونگکوک آب دهنش رو قورت داد، نمی‌دونست چه عکس‌العملی باید نشون بده. به جاش گفت: «دوستت دارم.»
 
دست‌های جونگهو همه جاش کشیده میشدن و پایین‌تر می‌رفتن و جونگکوک نمی‌دونست باید با دست‌های خودش چیکار کنه. به شونه‌های دوست‌پسرش چنگ زد.
 
«منم همینطور، بیبی.» جونگهو دستش رو روی عضو جونگکوک گذاشت و پسر به خودش پیچید. «فاک، سفت شدی.» دستش رو همون‌جا فشار داد و جونگکوک هق زد. حس خوبی داشت. حسِ لعنتیش بی‌نظیر بود. ولی... اون...
 
«دوستت دارم.» جونگکوک تکرار کرد، این بار صداش میلرزید. شروع به تکرار کردنش توی ذهنش کرد وقتی جونگهو دکمه‌ی شلوارش رو باز کرد. عضوش رو بدون لطافت از زیر لباس‌زیر گرفت و اوه، حس این یکی بهتر هم بود. بدون مانع. اما...
 
نمیدونست چرا اشک توی چشم‌هاش جمع شد (دقیقاً میدونست چرا). جونگهو به جای اینکه متوقف شه و حال جونگکوک رو بپرسه، برقِ توی چشم‌هاش رو لذت تعبیر کرد. جونگکوک زیر اون ساکت بود. حتی وقتی برای بوسه خم میشد، جونگکوک به ندرت جواب بوسه‌هاشو میداد.
 
اون جونگهو رو دوست داشت، ولی آماده نبود. هیچی درباره‌ی سکس نمیدونست. اون قبل از لمس کردن عضوش، بدنش رو کشف نکرده بود. قبلاً راجع بهش حرف نزده بودن. ننشستن صحبت کنن که رابطه‌ی امن بین دو تا مرد چه شکلیه. کاندوم لازم داشتن؟ جونگکوک مطمئن بود که جونگهو با خودش نیاورده. ولی اینطور نبود که چون حامله نمیشه، پس بهش نیاز نداشته باشن، درسته؟
 
جونگکوک میدونست جونگهو قبلاً با دخترها بوده، ولی پسر نه. از اینکه اولینِ جونگهو بود باید حس خاصی بهش دست میداد؟ ولی از درون احساس ناخوشایندی داشت. استخون‌هاش ضعف داشتن و حس میکرد الان میشکنن. جونگکوکِ پونزده ساله نمیدونست چطور باید "نه" بگه.

رویاپرداز بود و ده سال بعدش رو با جونگهو تصور میکرد؛ یه خونه‌ی قشنگ با دو تا سگ و حیاطی بزرگ. سکس باید حس فوق‌العاده‌ای میداد. ولی جونگکوک دلش میپیچید و آمادگی نداشت.
 
همچنان دست‌های جونگهو اون پایین روی شلوارش و دهنش روی گردنِ پسر بود. به هر حال وقت زیادی نداشتن که بخوان آروم‌تر پیش برن. برخلاف جونگکوک، اون به فکر خونه و دو تا سگ نبود. جونگکوک بعداً میفهمید که اکثر پسرهای نوجوون، مثل خودش رویاپرداز نیستن. میفهمید که پسرهای دبیرستانی، ظالم‌ترینن.
 
برای الان، داشت تمام تلاشش رو میکرد که از کاری که جونگهو داشت باهاش انجام میداد لذت ببره. به هر حال تولدش بود و نمیذاشت کسی خرابش کنه.
 
قفل بودنِ در اتاقش رو چک نکرده بود. ناگهان دست‌های جونگهو ناپدید شدن، دقیقاً مثل گرمای تنش. چند لحظه طول کشید تا جونگکوک خودشو جمع و جور کنه و متوجه پدرش بشه که کنار تخت ایستاده و تی‌شرت جونگهو رو از پشت توی مشتش گرفته.
 
راستش پدرش تا حالا از دستش عصبانی نشده بود چون به خاطر سفرهای کاری که میرفت، تقریباً اون رو نمیدید. با این حال همیشه سعی کرده بود فرزندِ مورد قبولی باشه. نمرات خوبی میگرفت، بسکتبال بازی میکرد با اینکه ازش متنفر بود و هیچوقت از خانواده‌ش نافرمانی نمیکرد. پدرش مرد خونگرمی نبود ولی همیشه ابراز میکرد که به جونگکوک افتخار میکنه. لبخند پر غرور روی صورتش میدرخشید وقتی نمره‌ی جونگکوک از تمام همکلاسی‌هاش بیشتر میشد. یه جورایی به واسطه‌ی خانواده‌ش لوس شده بود.
 
پدرش بی‌نقص نبود، ولی تا به حال دست روش بلند نکرده بود. پدرش بی‌نقص نبود، ولی تا به حال سر جونگکوک داد نزده بود.
 
اما حالا جلوی چشم‌های پدرش بود، با موهای بهم ریخته، لب‌های ورم کرده و شلوار پایین کشیده شده... چهره‌ی اون مرد طوری بود که تا به حال ندیده. سکوت حکم‌فرما بود؛ آرامش قبل از طوفان. با چشم‌های ریز‌ شده توجهش رو به جونگهو داد.
 
«تو کی هستی و داری چه غلطی با پسرم میکنی؟» لحنش ترسناک‌تر از وقتی بود که به همسایه‌های همجنسگراشون فحش داد. انقدر جونگکوک رو میترسوند که دلش پیچ میخورد. میدونست چیزی که در انتظارشه چقدر بده. میدونست هیچ بخششی در قبال کاری که کرده وجود نداره.
 
جونگهو هم ترسیده بود. دهنش رو باز کرد و بعد بست. توانایی بیان کردن هیچ کلمه‌ای رو نداشت. «ق- قربان...»
 
پدر جونگکوک با یک نگاهِ تند و تیز ساکتش کرد. «نمیخوام چیزی بشنوم.» یقه‌ی تی‌شرت پسر هنوز توی مشتِ محکمش بود و به همون شکل جونگهو رو از اتاق بیرون کشید.
 
طول کشید تا بدن جونگکوک واکنش نشون بده. از روی تخت بلند شد تا زیپش رو بالا بکشه. صدای بهونه آوردن و دفاع کردنِ جونگهو رو میشنید اونم در حالیکه پدرش داشت به وضوح تمام حرف‌هاش رو نادیده میگرفت. بالاخره از اتاق بیرون اومد. اون دو نفر روی راه‌پله بودن و جونگهو سعی داشت خودش رو از افتادن حفظ بکنه چون مرد داشت با خشونت اون رو از پله‌ها پایین و به سمت در ورودی میبرد.

EllipsismOnde histórias criam vida. Descubra agora