"Part 17"

266 81 30
                                    

نگاه سهون به دری که پشت سر پرستار بسته شد خیره موند. با کنار زده شدن پتو توسط کای لبش رو به دندون گرفت و خون به
هیچکدوم چیزی نمیگفتن. وقتی کای محلول شست شو و تشتک استیل رو روی میز برگردوند، سهون بالاخره پلکی زد و نگاهش رو از در گرفت و به کای داد. کای داشت با احتیاط و حوصله با حوله اونو تمیز میکرد. این به هیچ وجه چیزی نبود که سهون دلش بخواد و مطمئن بود انجام این کارها برای کای هم خوشایند نیست.
 
سهون زبونش رو روی لبهاش کشید و چیزی که توی ذهنش بود رو به زبون آورد:
+ مجبور نیستی، همچین کاری بکنی...
 
کای پتو رو مرتب کرد. همینطور که پشتش به سهون بود و داشت وسایل رو مرتب میکرد جواب داد:
_ هر کس دیگه ای هم جای تو بود همینکارو میکردم.. البته بهت حق میدم نخوای من کنارت باشم.. به هر حال به خاطر من تا پای مرگ رفتی؛ من.. هیچ انتظاری ازت ندارم تو هر تصمیمی بگیری من بهش احترام میذارم و هیچوقت خلافش رو انجام نمیدم اما.. اما حداقل بذار تا وقتی که بهتر میشی کنارت بمونم.. بعد اون...
 
سهون توی حرفش پرید و صحبتش رو قطع کرد:
+ کای.. منو ببین!
 
کای به طرفش برگشت و بهش نگاه کرد که سهون ادامه داد:
+ اتفاقی که برای من افتاد هیچ ارتباطی به تو نداره.. تو نباید به هیچ وجه خودتو مقصر بدونی.. من فقط دارم میگم تو هیچ نقشی تو آسیب دیدن من نداری پس نیاز نیست خودتو مجبور کنی که ازم مراقبت کنی.
 
کای سرشو پایین انداخت و بعد چند لحظه به حرف اومد:
_ لطفا تمومش کن، خودتم خوب میدونی همه چی به خاطر منه.. اگه من میتونستم قاتلو گیر بندازم هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد؛ الان لیلینگ زنده بود و تو.. الان روی تخت بیمارستان نبودی.. پس گفتن این حرفای امیدبخشو تموم کن.
 
سهون باز هم لبهاش رو زبون زد:
+ میشه بیای نزدیکتر؟
 
کای فاصله بینشون رو طی کرد و کنار تخت ایستاد با نگرانی کوچیکی پرسید:
_ چیشده؟ چیزی لازم داری؟
 
دست سهون روی دست کای نشست و اونو متعجب کرد. سهون به آرومی پلکی زد و لبخند کوچیکی روی لبهاش نشوند:
+ کیم کای.. تو حرفای منو قبول داری؟
 
کای به کندی سرشو به نشونه تایید تکون داد که لبخند سهون عمیق تر شد:
+ اگه اینطوره پس قبول کن که تو مقصر هیچکدوم از این اتفاقا نیستی، نه مرگ لیلینگ نه آسیب دیدن من... کسی که مقصره آدمیه که همه این کارا رو انجام داده. تو توی انجام وظایفت حتی ذره ای کوتاهی نکردی پس نباید بابتش هیچ حس بدی داشته باشی.. این همون چیزیه که قاتل میخواد پس بهش بها نده.. من از وقتی چشمامو باز کردم حتی یه ثانیه هم تو رو مقصر این اتفاق ندونستم.
 
دست کای رو فشرد و با لحن شوخی گفت:
+ بعدشم.. نمردم که! به جاش کلی مرخصی دارم و میتونم استراحت کنم...
 
کای بدون هیچ حرفی بهش خیره بود. خنده سهون جمع شد و حس عجیبی توی دلش نشست. از صورت و نگاه کای نمیتونست حدس بزنه چه فکری توی سرش میگذره.
 
دستش رو از روی دست کای برداشت و گوشه پتو رو فشار داد که کای به آرومی زمزمه کرد:
_ ازت ممنونم...
 
ابروهای سهون بالا رفت و دهنش رو برای گفتن چیزی باز کرد که کای زودتر ادامه داد:
_ ممنونم برای حرفات.. ممنونم برای اینکه قوی بودی و تونستی از پس عمل بر بیای اگه.. اگه بلایی سرت میومد من هیچوقت نمیتونستم خودمو ببخشم.
 
چند لحظه ساکت شد. برای گفتن ادامه حرفاش مردد بود. آب دهنش رو قورت داد:
_ لطفا دیگه نگو نیازی نیست اینجا باشم، میدونم به خاطر اینکه گفتم.. دوستت دارم، حضورم معذبت میکنه یا ممکنه حس بدی بهت بده؛ اما.. اما ازت خواهش میکنم بذار بمونم، اینکه توی این شرایط کنارت نباشم و ندونم حالت چطوره خیلی برام سخته.. من ازت هیچ انتظاری ندارم، اینکه.. اینکه تو هم منو دوست داشته باشی یا هر چیزی. تو نسبت به علاقه من هیچ مسئولیتی نداری و منم هیچوقت کاری رو برخلاف میلت انجام نمیدم اما ازت خواهش میکنم حداقل بذار به عنوان همکار یا.. یا.. یه دوست کنارت باشم.
 
سهون نمیدونست چی بگه. طوری که کای ازش میخواست بذاره کنارش بمونه به قدری مظلومانه بود که هیچوقت نمیتونست ردش کنه. اما اگه میگفت بمون در حالیکه از احساسات کای باخبر بود خیلی ناجوانمردانه بود.
 
با خودش فکر میکرد اگه کای کنارش بمونه احساساتش روز به روز بیشتر میشه و این وقتی که سهون از حسش مطمئن نیست نمیتونه چیز خوبی برای هیچکدومشون باشه.. چون اگه زمان میگذشت و سهون میدید که حسی که فکر میکنه به کای داره علاقه عاطفی نیست، چطور میتونست بهش بگه!
 
هر دو سکوت کرده و توی افکار خودشون غرق بودن که تقه ای به در خورد و نگاه هر دو رو به اون سمت کشوند.
 
در باز شد و کریس به همراه مرد دیگه ای داخل اومدن. کریس جلو رفت و اول از همه سهون رو مخاطب قرار داد:
= روز بخیر سهون.. حالت بهتره؟
 
سهون از اینکه کریس اینطور با صمیمیت اونو صدا کرد، متعجب شد اما چیزی رو بروز نداد:
+ ممنون.. خوبم.
 
کریس چند ثانیه با نگاهی ناخوانا به چهره سهون زل زد و بعد به طرف کای برگشت و فقط گوشه لبش بالا رفت و سری تکون داد.
 
بدون تعارف روی نزدیکترین صندلی راحتی به تخت سهون نشست و در حالیکه آستین های لباس سرمه ای تیره اش رو تا ساعدش بالا میزد شروع به صحبت کرد:
= خب، میرم سر اصل مطلب.. طبق پیامی که صبح روز حادثه، از اکانت ناشناس برای افسر کیم فرستاده شده میتونیم به طور قطعی تایید کنیم که قاتل پرونده دزد چشم این انفجار رو ترتیب داده.
 
انگشتهاش رو توی هم گره زد:
= طبق متن پیام، اون دنبال مجازات کردن و کشتن کیم کای بوده اما بمب توی ماشین دکتر اوه جاساز شده!
 
نگاه عجیبش رو بین سهون و کاییی که هنوز ایستاده بود گردوند:
= ارتباط خاصی بین شما هست؟
 
سهون یکه خورد. نمیدونست باید به این سوال چه جوابی بده. اما واقعا رابطه بین اونها چی بود؟
 
کای که تا اون لحظه هنوز هم جایی کنار تخت سهون ایستاده بود، قدمی برداشت و رو به روی کریس نشست. نگاه جدیش رو به کریس دوخت:
_ همکار و دوست...
 
جوری محکم و بدون تردید این دو کلمه رو بیان کرد که حتی سهون هم با شنیدن اعتراف های نیم ساعت پیشش فکر میکرد هیچ حسی به غیر همکاری و دوستی بینشون وجود نداره.
 
کریس رو به سهون کرد:
= توی چند وقت گذشته متوجه چیز مشکوکی نشدی؟ اینکه حس کنی یکی داره تعقیبت میکنه و یا شخص غیر آشنایی اطراف محل زندگیت ندیدی؟
 
سهون کمی فکر کرد:
+ نه هیچی..
 
کریس بدون اینکه به حضور کای اهمیت بده دوباره پرسید:
= همیشه با افسر کیم به اداره میرفتی؟
 
+ نه.. در واقع اون اولین بار بود.
 
= پس چطور شد که با هم اومدین؟ کی کیم کای رو دیدی؟ همه چیزی که اون صبح اتفاق افتادو برام تعریف کن.
 
اخم محوی که نشون از تمرکزش میداد بین ابروهای سهون نشست:
+ اون شب کای خونه من بود، درواقع من آوردمش خونه خودم.. چون زیادی مست بود پس صبح... صبح.. راستش اصلا زمانی که از خونه بیرون اومدیم، تا رسیدنمون به اداره.. هیچی یادم نمیاد.. اینکه چیز مشکوکی بوده یا نه...
 
کریس به پشتیه مبل تکیه داد:
= که اینطور..
 
گردنش رو سمت کای کج کرد و پاش رو روی پای دیگش انداخت:
= اگه فقط یه شب بوده، قاتل چرا باید بمبو توی ماشین سهون بذاره؟ این عجیب نیست افسر کیم؟
 
ابروهای کای به هم نزدیک و دستهاش مشت شد. دلش میخواست همین الان از جا بلند بشه و مشتی توی صورت مرد رو به روش بکوبه تا دیگه اینجوری اسم سهون رو به زبون نیاره. حرفاش جوری بودن که ایده های جالبی به ذهن کای نمیاورد.
 
_ منظورت چیه؟
 
کریس انگشتهاش رو به هم فشرد که صدای خورد شدن قلنج هاش به گوش رسید:
= منظورم اینه که هیچی با عقل جور در نمیاد. مگه تو کسی نبودی که قاتل میخواسته توی اون انفجار بکشه یا به قولی مجازاتت کنه، پس چرا به جای گذاشتن بمب توی ماشین خودت اونو توی ماشین سهون گذاشته؟! اونم وقتی که این اولین باری بوده که تو سوار اون ماشین میشدی! و انفجار.. درست زمانی که تو به اندازه کافی از ماشین دور شده بودی اتفاق افتاد تا فقط سهون...
 
کای با خشم جهید و یقه کریسو توی مشتش گرفت. صورتشو جلو برد و از بین دندونای بهم چسبیده غرید:
_ میخوای چی بگی افسر وو؟
 
کریس نگاه جدیش رو توی چشم های عصبی کای دوخت:
= میخوام بگم تمام این قضایا مشکوکه.. قاتلی که یکسال تمام هیچ ردی از خودش به جا نذاشته، همیشه یک قدم جلوتر از پلیس بوده، اونقدر نزدیک که سیستم های امنیتی رو هک کنه و از برنامه دقیق افسر مسئول باخبر باشه...
 
قبل اینکه کای بتونه حرف هاش رو هضم کنه، کریس یهویی از جا بلند شد و با گرفتن مچ کای اونو روی میز کوتاه جلوی صندلیا کوبید:
= خلاصش میشه.. تو مظنون اول این پرونده ای افسر کیم کای...
 
و قبل واکنش دادن کای، افسر دیگه که تا اون موقع گوشه ای ایستاده بود به کمکش اومد و پشت سر و گردن کای رو روی میز نگه داشت و کریس بهش دستبند زد.
 
کای با عصبانیت داد زد:
_ داری چه غلطی میکنی؟ ولم کن عوضی.. ولم کـن..!
 
سهون شوکه از چیزایی که شنیده بود و داشت اتفاق میفتاد به کاییی که تقلا میکرد نگاه میکرد.
 
+ این امکان نداره!
 
زمزمه آروم سهون توی اون سر و صدا اصلا شنیده نشد. کریس یه زانوش رو روی میز گذاشت و روی کای خم شد و سرشو کنار گوشش برد:
= فکر کردی خیلی زرنگی؟ اینجا دیگه آخرشه...
 
سهون درک نمیکرد. کای چطور میتونست مظنون باشه؟! سعی کرد چیزی بگه:
+ افسر وو.. این.. این درست نیست..
 
کای با عصبانیت فریاد میکشید که کریس با خشونت دستش رو فشرد و صدای داد از روی دردش بلند شد. سهون سعی کرد با کمک گرفتن از دستاش خودش رو بالا بکشه:
+ ولش کن.. کای بی گناهه.. دستش.. دستش آسیب.. آهـه...
 
پهلوش تیر کشید و نذاشت حرفش رو کامل کنه. کای که متوجه صدای ناله ـَش شده بود، خودش و اینکه الان مظنون قتل های سریالیه رو فراموش کردو با نگرانی صداش زد:
_ سهون..!
 
کریس به سمت سهون که چهره ـَش از درد توی هم رفته بود، برگشت.
 
دست کای رو رها کرد و به سمت سهون رفت. کای خواست به سمت تخت بیاد که مرد دیگه از پشت دستهاش رو گرفت:
*باید برای بازجویی بیای اداره پلیس...
 
کای دستش رو پس زد و خودش رو کنار تخت رسوند. با همون دستای بسته به سمتش خم شد:
_ تکون نخور.. بذار.. بذار کمکت کنم.
 
و به سمت کریس داد زد:
_ دستامو باز کن.. نمیبینی نیاز به کمک داره؟ زود باش بازم کن لعنتی!
 
کریس اونو به عقب هل داد و با پوزخند عصبی بهش توپید:
= ادای آدمای نگرانو برام در نیار.. خودت این بلارو سرش آوردی.
 
و خودش کسی بود که کمر سهونو گرفت و بهش کمک کرد جوری قرار بگیره که به زخم پهلوش فشار نیاد.
 
کای به قدری عصبی بود که اگه الان بهش کارد میزدی خونش در نمیومد:
_ خفـه شـو حرومـزاده...
 
و خواست به سمتش حمله کنه که افسر دیگه از پشت نگهش داشت:
_ ولم کن.. ولـم کــن!!
 
کریس با اعصاب خوردی افسر دیگه رو مخاطب قرار داد:
= ببرش..
 
مرد کاییی که فریاد میزد و برای رهایی تقلا میکرد رو به زور از اتاق بیرون کشید و بعد چند لحظه، اتاق توی سکوت فرو رفت.
 
کریس تختو دور زد و سمت دیگه تخت نشست:
= حتما شوکه شدی نه؟
 
سهون که به تازگی دردش کمی آروم گرفته بود نفس عمیقی کشید و بهش نگاه کرد:
+ این کارات چه معنی میده؟ همه میدونن که کای یکی از بهترین افراد پلیسه...
 
کریس نگاهش رو روی صورت سهون گردوند و دستش رو نزدیک محلی که آنژیوکت پشت دست سهون وصل بود کشید:
= شاید اینطور باشه که تو میگی اما تمام شواهد نشون میدن که اون مجرم این پروندس.
 
ابروهای سهون بهم گره خورد و دستش رو از زیر نوازشای نامحسوس کریس بیرون کشید:
+ چرنده.. هیچکس بیشتر از اون برای حل این پرونده تلاش نکرده، تو حق نداری همچین چیزی بگی.
 
نگاهشو از کریس گرفت و اخمش غلیظ تر شد:
+ من تمام مدت کنارش بودم.. دیدم چطوری خودشو به آب و آتیش میزد تا قاتلو پیدا کنه، مطمئنم از اینکه امروز اینکارو کردی پشیمون میشی.
 
کریس دستش رو سمت موهای سهون برد و خیلی آروم چند طره مشکی که توی پیشونیش افتاده بودو کنار زد:
= یکم بهش فکر کن.. نزدیک ترین چیزی که وجود داره، انفجار... کی میتونست بدونه که کیم کای امروز صبح قراره با ماشین تو بره سر کار؟ اصلا اگه یه استاکر هم شما رو دنبال کرده باشه برای آسیب زدن بهش چرا ماشین خودشو برای منفجر کردن انتخاب نکرده؟
 
منتظر به سهون نگاه کرد.. همینطور که با موهاش بازی میکرد خودش جواب سوالش رو داد:
= چون میخواسته حالا که پرونده دست یکی دیگه افتاده از این طریق خودش رو یه قربانی جلوه بده.. اصلا به این فکر کن یه قاتل چجوری میتونه اینهمه آدم رو بکشه بدون اینکه کوچک ترین ردی از خودش به جا بذاره؟ مگه اینکه خودش یه پلیس باشه...
 
سهون نگاه عصبانیش رو به چشمای کریس دوخت و دستش رو با خشونت پس زد:
+ دهنتو ببند مستر وو.. میتونی مزخرفاتتو برای خودت نگه داری.. اینا همه افکار ذهن مریض توعه، چون تو ندیدی وقتی لیلینگ کشته شد چجوری از ناراحتی و عذاب وجدان اینکه نتونسته نجاتش بده اشک میریخت.
 
با تموم شدن حرفای سهون که از خشم نفس نفس میزد چند ثانیه بهش خیره شد و لب زد:
= هع اون فقط یه بازیگر خوبه.. برای همینه که تا حالا هیچکس بهش شک نکرده.
 
سهون چرخی به چشمهاش داد:
+ شاید یه نفر دیگه تمام اینارو ترتیب داده تا کای رو مقصر نشون بده، هوم؟.. مثلا تو...
 
کریس با این حرف شروع به خندیدن کرد. جوری میخندید انگار بامزه ترین جوک سالو تعریف کردن.. بعد چند لحظه خنده ـَش جمع شد و به صورت نمایشی با انگشت اشاره ـَش اشک گوشه چشمشو پاک کرد:
= تو خیلی بامزه ای..
 
نگاه سهون سرد شد و دستی به موهاش کشید و ابرویی بالا انداخت:
+ اگه من قاتل باشم چی؟ منم تمام مدت همراه کای بودم و میدونستم تو اداره پلیس چخبره...
 
کریس به سمت سهون خم شد. به چشمهای مشکی براقش خیره شد و زمزمه کرد:
= جالبه..
 
دستش رو روی گونه سهون گذاشت و نگاهش روی لبهای سهون قفل شد:
= میخوام بدونم برای بیگناه نشون دادن کیم کای...
 
کمی مکث کرد و انگشت شستش رو روی لب پایین سهون کشید:
= قراره تا کجا پیش بری!
 
کریس برای بوسیدن سهون خودشو بالاتر کشید و بیشتر از قبل روش خم شد. سهون دستش روی بازوی کریس گذاشت و تا روی شونه ـَش کشید:
+ نیازی نیست من چیزی رو نشون بدم، همه چی کاملا واضحه...
 
یکدفعه نقطه ای از گردن کریس رو فشار داد که چهرش از درد توی هم رفت و ناله ـَش بلند شد. سهون با دست دیگش مچ کریس که روی صورتش بود رو گرفت و جوری اونو فشرد انگار میخواد استخون دستش رو خورد کنه. کریس میخواست عقب بکشه اما سهون اون نقطه از گردنش رو بیشتر فشار داد و توان حرکت کردنو ازش گرفت. حتی نمیتونست مچش رو از دست سهون آزاد کنه. اون حجم از قدرت بدنی رو از یه دکتر که به تازگی یه عمل سخت رو پشت سر گذاشته انتظار نداشت.
 
سهون پوزخندی زد و گردن کریسو جلو کشید و کنار گوشش جوریکه لبهاش با گوشش مماس بودن لب زد:
+ بهتره حد خودتو بدونی افسر وو، و گرنه بد میبینی.
 
و اونو رها کرد و به عقب هل داد. کریس با اخم های در هم دستی به گردنش کشید و بعد نگاه اخم آلودی به سهون گفت:
= دوباره همدیگه رومیبینیم.
 
واز اتاق بیرون رفت.
 
******
(روز بعد)
پرستار شیفت که دختر ریزه میزه و با نمکی بود همونطور که مشغول عوض کردن سرم ها بود، با خوش رویی پرسید:
*امروز حالتون چطوره؟
 
سهون لبخند کوچیکی زد:
+ خیلی بهترم.
 
·        خیلی خوبه.. چطوره با همراهتون برین بیرون و کمی هوا بخورین، باعث میشه سرحال بشین.
 
رنگ نگاه سهون عوض شد. با خودش فکر کرد یعنی برای کای چه اتفاقی افتاده؟
 
پرستار که کارش رو تموم کرده بود گفت:
*چیزی لازم ندارین؟
 
سهون باز هم به دختری که معلوم بود خیلی ازش جوون تره لبخند زد:
+ نه.. خیلی ممنون.
 
دختر از اتاق بیرون رفت و سهون تنها موند. حس عجیبی داشت. نگران بود و مدام حرفای کریس توی ذهنش میچرخید. امکان نداشت حتی یه درصد از حرفاش درست باشن مگه نه؟
 
نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست.
 
.
 
.
 
.
 
با احساس گرمای شدیدی از خواب بیدار شد. پتو رو کنار زد. به شدت عرق کرده بود. به پنجره بسته گوشه اتاق نگاه کرد، خورشید در حال غروب بود...
 
خودشو بالا کشید و به حالت نشسته در اومد. پهلوش هنوز هم درد میکرد اما میتونست راحتتر از قبل جا به جا بشه. حتی دکتر هم گفته بود میتونه تحرکات سبک داشته باشه که به بهبودش کمک کنن.
 
کسی نبود که کمکش کنه، پس تصمیم گرفت خودش بلند شه و پنجره اتاق رو باز کنه. با کمک دست پاهاش رو از لبه تخت آویزون کرد.. پاهاش حس خواب رفتگی و سنگینی داشتن.
به آرومی دستش رو لبه تخت گرفت و خودش رو جلو تر کشید که پهلوش باز هم درد گرفت و اونو از ادامه حرکت نگه داشت.
 
بعد چند لحظه به آرومی یه دستش رو به گوشه میز کنار تخت و دست دیگه ـَش رو به میله ای که کیسه سرم و سوند بهش آویزون بود گرفت تا بتونه پاهاش رو روی زمین بذاره و از تخت پایین بیاد.
 
........
 
کای به گلهای رز سرخ توی دستش که با کاغذ مشکی مات تزئین شده بودن نگاه کرد و لبخند زد. کریس وو هیچ مدرک محکمی نداشت و نتونست بیشتر از بیست و چهار ساعت اونو توی بازداشت نگه داره.
 
به حد مرگ خسته بود اما فکر اینکه تا چند دقیقه دیگه سهون رو میبینه جوری بهش انرژی میداد که میتونست تمام راه خونه تا بیمارستان رو پیاده بدوه.
 
قلب دلتنگش جوری محکم میکوبید انگار بعد سال ها میخواد عشقش رو ملاقات کنه.. جلوی در اتاق سهون توی بیمارستان از حرکت ایستاد و نفس عمیقی کشید. خودش هم درک نمیکرد چرا عین نوجوون های سیزده ساله استرس داره!
دسته گل رو توی دستهاش جا به جا کرد که یکدفعه صدای بلند شکستن چیزی از داخل اتاق اونو از جا پروند.
 
با سرعت در کشویی رو هل داد و داخل دوید. با دیدن سهونی که کنار تخت روی زمین افتاده و خورده های شکسته گلدون شیشه ای، دلش هری پایین ریخت و گل ها از دستش پایین افتاد.
 
با اضطراب و نگرانی خودشو کنارش رسوند و زیر بغلش رو گرفت تا اونو روی تخت برگردونه:
_ حالت خوبه؟ چه اتفاقی افـ...
 
با دیدن پشت پای سهون که بخاطر بریدگی شیشه خونریزی داشت چشمهاش گشاد شد:
_ اوه خدای من...
 
خواست سهون رو از روی زمین بلند کنه تا شیشه های پخش شده بهش آسیب دیگه ای نزنن اما سهون دستش رو کنار زد و به بریدگی پاش زل زده بود.
 
کای که انتظار اینو نداشت، حتی بیشتر از قبل نگران شد:
_ سهون.. سهون چیشده؟
 
نگاه سهون بالا اومد و به کای خیره شد:
+ کای.. پاهام.... حسشون نمیکنم..!
 
 
 
 
ادامه دارد...

******
براتون دو پارت گذاشتم لاولیا.. لطفا با ووت و کامنت حمایت کنید خستگی از تنم در بره🤭🧡
 
 

• Death Angel •Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang