(قسمت سوم : جفت ها)
پاهاش و روی میز گذاشت و دستاش و تو سینه اش گره کرد. حالش امروز خوب بود و حتی پیدا شدن جفتش هم نمیتونست این حال خوبش و خراب کنه.نگاهی به نامجون و جیسو انداخت و شنلش و صاف کرد "همه رو وارد شهر کردین؟"
نامجون با صدای بمش جواب داد "دامی داره انجامش میده. تو حالت خوبه؟ اون موقع حس کردم مضطربی."
نفسش و بیرون داد و به دوست مو نقره ایش نگاه کرد "اون امگا... جفت لعنتیم بود."جیسو ابرو بالا انداخت و نامجون سر تکون داد.
_ هیونگ...
یونگی با شنیدن صدای برادرش چشماش و تو کاسه چرخوند "نمیخوام چیزی بشنوم سوهو. همین که اون پسر و زنده نگه داشتم باید ازم ممنون باشه."پسر مو مشکی که کمی دور تر از اون جمع سه نفره ایستاده بود یا ناراحتی سرش و پایین انداخت و همونطور که برادرش خواسته بود، دهنش و بسته نگه داشت. میدونست برادرش به جفت مقدر شده اش یا هر چیزی شبیه این اهمیتی نمیده. تو تمام زندگیش فقط برای یه دلیل زندگی کرده بود و هیچ چیز و هیچ کس هم نمیتونست حواسش و از اون انتقام پرت کنه.
صدای تق تق بلند شد و فرمانده ی ارتش ویژه اجازه ی ورود خواست.
با تایید یونگی وارد اتاق شد و تعظیم کوتاهی به فرمانده اش کرد.
_ افراد وارد شهر شدن. شش تا عمارت اصلی تو شهر وجود داره. آلفای سرخ عمارت خودش و برای شما و نزدیکانتون آماده کرده. ولی مجبوریم برای سربازا دور شهر چادر بزنیم.مرد سر تکون داد و جیسو پرسید "کیا رو با خودمون به عمارت میبریم؟"
_ به جز خودمون چهارتا دامی، گاهیون و هیئن و میبریم.
نامجون با شنیدن اسم خواهرش سرش و برای تشکر تکون داد.سوهو گلوش و صاف کرد "هیونگ میشه..."
نابودگر نفسش و بیرون داد و به برادر کوچیکترش نگاه کرد "باشه... باشه، اون امگای لعنتی ام با خودمون میبریم. میدونم که بدون تو جایی نمیمونه."چشماش و تو کاسه چرخوند و سوهو لبخند کمرنگی زد "ممنون هیونگ."
یونگی از جاش بلند شد و موهای برادرش و بهم ریخت. لبخند کم جونی بهش زد و رو به افرادش گفت "کارتون خوب بود. برید استراحت کنید. "هر سه نفر سر تکون دادن و سوهو هم دنبالشون راه افتاد. از در اتاقی که قبلا محل کار آلفای سرخ بود بیرون رفتن و دامی بدون هیچ حرفی تنهاشون گذاشت. جیسو دستاش و کشید و موهای قهوه ایش رو باز کرد.
_ از روزایی که همینقدر راحت همه چیز تموم میشه خوشم میاد.نامجون سر تکون داد و منتظر موند تا سوهو بهشون برسه. تنها بتای جمع با قدم های آرومش به طرفشون اومد. برعکس بقیه که سرتا پا مشکی پوشیده بودن، پلیورش سورمه ای رنگ بود و حتی اگه برادرش عصبانی نمیشد، دوست داشت موهاش و از رنگ مشکی نجات بده.
آهی کشید و کنار نامجون ایستاد. جیسو سقلمبه ای بهش زد "آهای... الان وقت آه کشیدن نیستا. بدون خون و خونریزی شهر و گرفتیم یکم خوشحال باش."
YOU ARE READING
The Black Army | Yoonmin
Fanfictionکاپل : یونمین کاپلهای فرعی : نامجین، چهسو، سوهو(وانآس) & چریونگ (ایتزی)، شوکی ژانر : فانتزی، امگاورس، اسمات، انتقام شب های تیره و روزهای روشن میگذشتند. فصل ها عوض میشد و آدم ها به سمت سرنوشتشون سفر میکردن. دنیا مثل همیشه چرخهی طبیعت رو میگرد...