قسمت سیزدهم : جنگ
یونگی به محض شنیدن صدای ناقوس، شنلش رو تنش کرد. از اتاقش که توی زیرزمین بود بیرون رفت و با دیدن اعضای خانوادهاش که داخل سالن جمع شده بودن، آه کشید.هیئن به طرفش دوید و با چشم هایی که از نگرانی برق میزدن، آستینش رو گرفت "اوپا، این صدای..."
قبل از تموم شدن حرفش، یونگی شونه های دختر رو گرفت. نگاهی به پنج نفری که تو سالن بودن انداخت و گفت "اتفاقی نمیافته. سوهو میخوام امگا ها رو ببری یه جای امن. بعد بهمون ملحق شو. دامی، همه آمادهان؟"
دختر مو آبی سر تکون داد و نگاهی به جفتش که ذرهای ترس تو وجودش نبود انداخت.نابودگر دستش رو روی گونهی امگا کشید و بعد از خونه بیرون رفت. پشت سرش دامی و گاهیون حرکت میکردن. دو دختری که فقط چشم هاشون برای به لرزه انداختن دشمن کافی بود.
_نامجون کجاست؟
یونگی بعد از دیدن افرادش که براش سر خم میکردن پرسید و دامی جواب داد "درست همینجا."آلفا نگاهی به نامجون که از بین سرباز های سیاهپوش رد شد و خودش رو بهشون رسوند انداخت._از کجا حمله کردن؟
آلفای مو نقرهای پرسید و دامی در جواب گفت "جنوب غربی جنگل. نزدیک دروازه."نامجون سر تکون داد و دستش رو روی قبضهی شمشیری که به کمرش بسته شده بود گذاشت.
یونگی با رسیدن به دروازهی عمارت آلفای سرخ که حالا متعلق به خودش بود، ایستاد و به طرف افرادش برگشت. مردان سیاهپوشی که فقط منتظر دستور فرماندهشون بودن.
چشمهای سرخ آلفا درخشیدن و مرد شمشیرش رو از غلاف بیرون کشید. باید دستور شروع این جنگ رو هرچه سریعتر صادر میکرد. همین الان هم گلهی گرگ ها و تعدادی از افرادش مشغول وقت خریدن برای رسیدن ارتش به میدان مبارزه بودن.
نفس عمیقی کشید و لب هاش رو ازهم جدا کرد "به اِشین قسم حتی قطرهای از خون عزیزانمون رو که به واسطهی امپراتور ریخته شد فراموش نمیکنیم. به خاطر اونایی که روزی کنارمون میجنگیدند و الان دیگه نیستن، به خاطر خانواده هامون که جلوی چشم هامون دریده شدن، به خاطر خونه هامون که به دست سربازهای شاه به آتش کشیده شدن، و به خاطر خودمون، باید پیروز این میدان بشیم. حالا بهم بگین، آیا توی این راه همراهیام میکنین؟"
مردان سیاهپوش که حالا کاری جز گوش کردن به فرماندهشون انجام نمیدادن، سینه هاشون رو صاف کردن. سرهاشون رو تو نور آفتاب بالا بردن و یکصدا فریاد زدن "تا لحظه ای که جان در بدن باشد."
همه چیز مثل همیشه بود. یونگی از افرادش میپرسید آیا حاضرن تو جنگ بعدی هم در کنارش باشن؟ و اون ها جواب میدادن تا لحظه ای که جونی تو بدنشون باشه همراهش میجنگند.
درست مثل هر بار، یونگی بعد از شنیدن اون حرف لبخندی زد و کلاه شنلش رو روی سر انداخت. شمشیرش رو بالا برد و با تمام وجودش زوزه کشید.
YOU ARE READING
The Black Army | Yoonmin
Fanfictionکاپل : یونمین کاپلهای فرعی : نامجین، چهسو، سوهو(وانآس) & چریونگ (ایتزی)، شوکی ژانر : فانتزی، امگاورس، اسمات، انتقام شب های تیره و روزهای روشن میگذشتند. فصل ها عوض میشد و آدم ها به سمت سرنوشتشون سفر میکردن. دنیا مثل همیشه چرخهی طبیعت رو میگرد...