Part 5 : A Bleesing

208 41 1
                                    

(قسمت پنجم : موهبت)
خونه ی نه چندان بزرگ پارک ها غرق سکوت شده بود. نگاه پارک هوا سان، آلفای سرخ، کیم تهیونگ، مادرش، پدرش، جفتش داهیون، پارک سئو جون  و پارک جیهیو روی جیمین مونده بود. انگار نمیتونستن حرفی که از دهن بزرگترین نوه ی خاندان پارک بیرون اومده رو باور کنن. جین بهشون گفته بود که جفت جیمین درواقع همون نابودگره و بعد از اون سکوت کل خونه رو پر کرده بود. حتی رزی هم برعکس همیشه ساکت بود و از سر و کله ی پسر عمه اش بالا نمی‌رفت.

تقریبا همه مطمئن بودن که جفت های دوقلو های پارک باید تا امسال پیداشون بشه. ولی هیچ کدوم احتمال نمیدادن امگای بیچاره انقدر بدشانس باشه!

بالاخره کسی که اون سکوت رو شکست، آلفای هفتاد ساله بود. دستاش و به عصاش تکیه داد و رو به نوه اش گفت " خب، قراره چیکار کنی؟"
جیمین بدون اینکه سرش و بالا بیاره، آب دهنش و قورت داد و گفت "خب... خب اون... یه جورایی... من و رد کرد."
نفسش و بیرون داد و سعی کرد بغض نکنه. هیچ چیز بدتر از رد شدن برای یه امگا نبود. رد شدن توسط یه امگا اونقدر نظر کسی رو جلب نمی‌کرد، ولی رد شدن توسط یه آلفا مثل این میموند که بهت بگن تو نقص داری.

تقریبا پنجاه درصد از جمعیت مردم تو طول زندگی جفت هاشون رو ملاقات می‌کردن و تعداد خیلی کمیشون همدیگه رو رد می‌کردن. جیمین و همه ی بچه های دیگه از بچگی داستان گرگ هایی که با رد کردن جفتشون زندگیشون و نابود کرده رو شنیده بودن. ملاقات کردن جفتت یه محبت بود. یه هدیه ی الهی که برای هرکسی اتفاق نمی‌افتاد.

امگای جوون لبش و گاز گرفت و پوست دور ناخون هاش و کند. اون به آلفایی مثل نابودگر احتیاج نداشت ولی کی بود که از رد شدن ناراحت نشه؟ اونم همینطوری بدون هیچ حرفی. اون آلفا حتی اونقدر براش ارزش قائل نشده بود که اسمش و بپرسه.

_ عوضیه لعنتی.
تهیونگ گفت درحالی که داشت شقیقه هاش رو می‌مالید. جیهیو هم درست مثل اون عصبانی بود. چرا از بین این همه آدم اون قاتل روانی باید جفت پسر عموی عزیزش می‌بود؟

جین نفسش و بیرون داد و با اخم به افراد خانواده اش گفت "تمومش کنین. اینطوری نیست که جیمین به اون آلفا احتیاج داشته باشه. اصلا کی به جفت و این چیزا اهمیت میده؟ حالا دیگه جیم آزاده تا عاشق هرکی که میخواد بشه. خیلی هم عالیه."

جیمین سرش و بالا برد و به برادرش که صورتش تو حالت جدی بود خیره شد. جین فقط میخواست آرومش کنه وگرنه اون بیش تر از هر کس دیگه ای به اینکه پیدا کردن جفتت یه موهبته اعتقاد داشت.

مادرش، عروس بیوه ی خاندان پارک سر تکون داد و از بزرگترین فرزندش طرفداری کرد" جین درست میگه. نباید به خاطرش ناراحت باشی جیمین."
پسر جوون آروم سر تکون داد. ولی مگه می‌تونست به خاطرش ناراحت نباشه؟...

                      _______
نفر آخری که وارد معبد شد، ویرانگر بود. پشت سرش مرد مو نقره ای، دختر چاقو به دست و پسری که حالا می‌دونستن برادرشه حرکت می‌کردن.

The Black Army | YoonminDove le storie prendono vita. Scoprilo ora