قسمت سی و چهارم : خواستگاری
بوسهای روی شونهی برهنهی جفتش کاشت و لحاف رو روی بدنش بالا کشید. دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد و با نزدیک بردن سرش، لبخند زد. آلفای مو نقرهای مطمئن بود این دقیقا همون چیزیه که برای باقی عمرش نیاز داره. این که شبها قبل خواب جفت جذابش رو ببوسه، صبحها با دیدن اون بیدار بشه و مطمئن باشه که حال خواهرش هم کنار جفتش خوبه. چی میتونست از این بهتر باشه؟"انقدر دماغت رو به گردنم نمال؛ قلقلکم میاد." بتا با صدای خوابآلودی زمزمه کرد و نامجون خندید. انگشتهای گرمش رو لای موهای بنفش مرد کشید و زمزمه کرد "تو فوقالعادهای هیونگ."
چشمهای بزرگتر با شنیدن اون جمله به آرومی باز شد و لبهاش برای زدن زیباترین لبخندش حرکت کردن.
سرش رو به عقب گردوند و با چشمهای خوابآلودش به مردی که دیشب تمام وجودش رو باهاش شریک شده بود، خیره شد "فکر کنم دارم به تعریفهات عادت میکنم."مو نقرهای ابرو بالا انداخت "فقط عادت میکنی؟" مو بنفش شونهای بالا انداخت "و ازشون خوشم میاد." آلفا با لبخند سر تکون داد "بهشون عادت کردی و ازشون خوشت میاد. یادم میمونه."
جین خندید و نامجون به تصویر مورد علاقهاش چشم دوخت. به مردی که هر روز بیشتر از قبل قلمرو خودش در قلب مو نقرهای رو گسترش میداد و به آلفا اطمینان میداد، همون فردیه که دلش میخواد تا آخر عمر همراهش بمونه.
موهای لطیف بتا رو بوسید و به آرومی زیر گوشش گفت "ممنون که دیشب پیشم موندی، هیونگ." جین سرش رو روی متکا تکون داد و بدون باز کردن دوبارهی چشمهاش، زمزمه کرد "راتت که هنوز تموم نشده. میخوای بیرونم کنی؟"
مو نقرهای خندید و دستش رو زیر سرش گذاشت تا بتونه از زاویهی بهتری به چهرهی جفتش نگاه کنه "نه هیونگ، ولی یه چیز دیگه ازت میخوام."
بتا بالاخره به سمت نامجون چرخید و چشمهای نیمهبازش رو به مرد دوخت. آلفا نفسش رو با اضطراب بیرون داد و بعد از خوردن لبخندش، تصمیم قطعیش رو به بزرگترین پسر خانوادهی پارک اعلام کرد "میخوام باهام ازدواج کنی هیونگ. "
چشمهای بتا اینبار کاملا باز شد و سیبک گلوش برای قورت دادن آب دهنش تکون خورد. الان دقیقا چی شنیده بود؟ آلفای مو نقرهای، یکی از فرماندهان ارتش سیاه و مردی که جین فقط چند هفته میشناختش ازش درخواست ازدواج کرده بود؟
"نامجون، من..."
"میدونم هیونگ، خیلی یهویی گفتم و ما هم مدت زیادی نیست که همدیگه رو میشناسیم. من فقط..." نفسش رو بیرون داد و بعد از گرفتن نگاهش از مو بنفش، ادامه داد "فقط تو این سالهایی که به ارتش سیاه خدمت میکردم یاد گرفتم اگه چیزی رو میخوام باید سریع باشم. من بیشتر عمرم رو تو جنگ گذروندم جین. هر روز رو با این نگرانی میگذرونم که نکنه بلایی سر خودم یا افرادی که دوستشون دارم بیاد. نمیدونم تا کی قراره زنده بمونم و این جنگ تا کی ادامه داره. فقط... الان فقط از یه چیزی مطمئنم جین. اینکه دلم میخواد هرچقدر از زندگیم رو که باقی مونده با تو بگذرونم. من واقعا... تمام این مدت فراموش کرده بودم بیست و سه ساله بودن یعنی چی. فراموش کرده بودم اینکه بدون ترس بخندم یا بدون نگرانی خوشحال باشم چه حسی داشت. من... پیش تو من فقط خودمم هیونگ. یه پسر بیست و سه ساله که دلش میخواد خوشحال باشه و به خانوادهاش عشق بورزه."
ESTÁS LEYENDO
The Black Army | Yoonmin
Fanficکاپل : یونمین کاپلهای فرعی : نامجین، چهسو، سوهو(وانآس) & چریونگ (ایتزی)، شوکی ژانر : فانتزی، امگاورس، اسمات، انتقام شب های تیره و روزهای روشن میگذشتند. فصل ها عوض میشد و آدم ها به سمت سرنوشتشون سفر میکردن. دنیا مثل همیشه چرخهی طبیعت رو میگرد...