chapter 28: poisen

156 42 13
                                    

قسمت بیست و هشتم: سم
بتا بعد از نگاه کردن به نقشه سری برای تایید تکون داد و خطاب به آلفای عمارت کیم،جونمیون، گفت " زمستون نزدیکه. فقط باید مطمئن بشیم قبل از اومدن سرما همه‌ی خونه‌ها بازسازی شده باشن."

مرد سری تکون داد و سوهو با حس کردن نگاه خیره‌ای که روش بود، لبخند زد.

بلافاصله بعد از بیرون رفتن مرد، سرش رو به طرف کله‌ی قرمزی که توی هوا معلق مونده بود برگردوند و با صدای آرومش گفت "برگشتی؟"

امگا که نمی‌خواست موقع نگاه کردن به مرد گیر بیوفته، سرش رو پایین انداخت و برای هزارمین بار خودش رو بابت بی‌حواسی‌اش سرزنش کرد.

نفس عمیقی کشید و با قدم‌های آرومی وارد اتاقی که هیچ رایحه‌ای جز رایحه‌ی خودش نداشت شد. چیزی که همیشه باعث آرامشش می‌شد.

با دست‌هایی که پشتش گره شده بودن کنار مبل سیاه رنگ ایستاد و منتظر موند تا بتا مکالمه‌ای رو باهاش شروع کنه؛ چون اون همیشه تو این کار بهتر بود.

_ گشنت نیست؟ تموم روز تو معبد بودی.
امگا مثل همیشه با شنیدن سوال‌های بتا که نگرانیش رو نشون می‌داد لبخند زد و گفت " گشنه‌ام نیست. کیهیون عصر اومد عمارت و مطمئن شد که همه غذا بخورن."
بتا بدون اینکه لبخندش رو بخوره، پشت میز چوبی نشست و گفت "خوبه."

مو قرمز دستی روی بازوش که با پلیور مشکی رنگ پوشیده شده بود کشید و زمزمه کرد " کار داری؟"
مو مشکی سرش رو به سرعت بالا برد و جواب داد " مجبورم بودجه‌ی بازسازی رو حساب کنم. چیزی احتیاج داری؟"

دختر خنده‌ای کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد. نمی‌دونست سوهو چطور همیشه میتونه مراقب همه باشه.

_فقط...
به آرومی زمزمه کرد و دید که چطور بتا تمام توجهش از برگه‌های روی میز گرفت و به خودش داد.

با پاش دایره‌هایی فرضی  کف اتاق کشید و زیر لب گفت "رزی... اونا برش می‌گردونن؟"

بتا با شنیدن لحن دختر که حالا کاملا غمگین بود، آهی کشید و گفت " نمی‌دونم چری. امیدوارم. احتمالش هست که..."

_سوهو...
بتا با شنیدن صدای فریاد برادرش از جا پرید و  چریونگ بلافاصله از جلوی مرد که داشت وارد اتاق می‌شد کنار رفت.

_هیونگ، چی شده؟
بتا بعد از قدم برداشتن پرسید و آلفا به محض اومدنش روی مبل سیاه رنگ نشست و دستش رو روی سینه‌اش گذاشت. چریونگ حتی با دیدن گردن عرق کرده‌اش هم می‌تونست بگه که یه‌چیزی درباره‌ی آلفای سیاه اشتباهه.

بتا به سرعت خودش رو به مرد رسوند و با دیدن صورت آافا که از درد جمع شده بود، نفسش رو حبس کرد. برادرش رنگ‌پریده به نظر می‌رسید و انگشت‌هاش جوری به سینه‌‌اش چنگ انداخته بودن که انگار می‌خواست قلبش رو از بدنش بیرون بکشه تا دردش متوقف بشه.

The Black Army | YoonminDove le storie prendono vita. Scoprilo ora