Part 1 : Nightmare

444 58 40
                                    

مرد شمشیرش رو از بدنی که زیرش افتاده بود بیرون کشید و خون روی صورت سفیدش ریخت. چشماش برق میزدن و سینه اش به سرعت بالا و پایین میرفت. شنل سیاهش تو باد پرواز می‌کرد و موهای مشکیش توی صورتش ریخته بودن.

از بدن هایی که زیرش افتاده بودن فاصله گرفت و سرش و به آرومی بالا آورد. چشماش با حاله ی قرمزی که نشون از آلفا بودنش بود درخشید و قبل از اینکه بتونه با نگاهش به چیزی که میخواد برسه، پسرک از خواب پرید.

نفس نفس میزد و موهای عرق کرده اش به پیشونیش چسبیده بودن. با ترس نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی فهمید هنوز تو اتاق خودشه، دستش و روی قلبش گذاشت. پتویی که از روش کنار رفته بود و رو پاهاش انداخت و بدن لرزونش رو به تاج تخت چسبوند. این بار سومی بود که این کابوس لعنتی رو میدید.

کسی شونه اش رو لمس کرد و پسر با ترس سرش و برگردوند.
_ جیم... چرا داری میلرزی؟
پسر کوچیکتر با بغض به برادرش نگاه کرد و بلافاصله تو بغلش فرو رفت.
_ هیونگ...

با صدای لرزونش گفت و منتظر موند تا جین دستاش و دورش حلقه کنه. سرش و بین بازوهاش مخفی کرد و لباش و گاز گرفت تا به خاطر ترسی که به خاطر اون کابوس به دلش افتاده بود گریه نکنه.

_ آروم باش جیم... چیزی نیست، فقط یه کابوس بوده.
جیمین نفس عمیقی کشید و با دکمه ی سر آستین جین بازی کرد. مطمئن نبود باید واقعیت و بهش بگه یا نه ولی بالاخره که باید به یه نفر میگفت.

بازوی برادرش و گرفت و خودش و از آغوشش بیرون کشید.
_هیونگ... باید به چیزی بهت بگم.
جین موهای بلوند برادر عزیزش رو از پیشونیش کنار زد و سر تکون داد. لبخند کمرنگی بهش زد تا برای زدن حرفش جرعت پیدا کنه.

جیمین همونطور که با انگشتاش بازی می‌کرد، سرش و پایین انداخت و با صدای آرومش گفت "من... من دروغ گفتم که این فقط یه کابوسه. متاسفم هیونگ نمیخواستم دروغ بگم،من فقط... فقط ترسیده بودم و فکر میکردم دارم اشتباه می‌کنم ولی... ولی الان دیگه مطمئنم..."

جین لبخندش و خورد و صورت جیمین و گرفت تا به چشماش نگاه کنه.
_ درست حرف بزن جیمین. منظورت از اینکه این فقط یه کابوس نیست چیه؟

امگا آب دهنش و قورت داد و لبش و گاز گرفت. چند ثانیه صبر کرد و وقتی دست برادرش و که پشتش رو نوازش می‌کرد حس کرد، گفت" اون آدمی که تو کابوسامه... همون که برات تعریف کردم... هیونگ فکر کنم اون... فکر کنم اون جفتمه."

جمله ی آخرش و با صدای آروم تری گفت و چشمای جین درشت شدن.
_ ولی جیم... این... این نمیتونه درست باشه. این که تو خواب جفتت و ببینی خیلی نادره... تو مطمئنی؟

پسر کوچیکتر سرش و بالا و پایین کرد و دوباره سرش و رو سینه ی برادرش گذاشت.
_ جین؟
پسر بزرگتر که کمی تو فکر فرو رفته بود با شنیدن صدای برادرش دوباره نگاهش و به اون داد و کمرش و نوازش کرد.
_ جانم؟
جیمین بغضش و قورت داد و دوباره شروع به ور رفتن با دکمه ی برادرش کرد.
_ من... من میترسم جین... اون خیلی ترسناکه. توی خوابام اون داشت آدم میکشت. قرمزی خون تنها رنگ غیر از مشکی رو بدنش بود....

The Black Army | YoonminTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang