قسمت سی و پنجم : رد شده
مرد به در خونهای که همین دیشب ازش خلاص شده بود، چشم دوخت و آهی کشید "میشه یه بار دیگه توضیح بدی که ما چرا اینجایئم؟"مو نقرهای چشمهاش رو چرخوند و رو به فرماندهاش جواب داد "بهت که گفتم هیونگ. یه خانوادهای میخوان بیان خواستگاری جیمین. جین گفت بهتره منم باشم. از اونجایی که الان آلفای این خانواده حساب میشم."
جملهی آخر رو با افتخار گفت و آلفای سرخ چشمهاش رو تو حدقه چرخوند. نمیفهمید چی دربارهی قبول شدن توسط اون خانواده انقدر خوبه.
"درسته. حالا میشه بگی من چرا اینجام؟" مو مشکی با ابرویی که بالا رفته بود پرسید و مو نقرهای نفسش رو بیرون فرستاد "اون جفتته هیونگ. یعنی واقعا برات مهم نیست اگه یهو امشب یکی رو برای ازدواج انتخاب کنه؟"
مرد با فکر به امگای وانیلی نگاهش رو از نامجون گرفت و نفسش رو بیرون داد "دقیقا چرا باید برام مهم باشه؟"
مو نقرهای نگاهش رو از مردی که تازگیها تفاوت عقایدشون کمی زیاد شده بود گرفت و سعی کرد لبخند بزنه "خیلیخوب، بیا اینطوری بگیم؛ تو هیونگ من و آلفای سرخ این شهری. برای همین آوردمت." مشتش رو روی در کوبید و متوجه فرماندهاش که دستهاش به آرومی مشت میشدن، نشد.
مرد سرش رو تکون داد تا بیشتر از این به اون امگا فکر نکنه. چشمهای ترسیدهاش وقتی برای اولین بار همدیگه رو دیدن، چشمهای پر از اشکش وقتی بالاخره اسمش رو پرسید، چشمهای نگرانش وقتی نمیخواست مرد بمیره، چشمهای خوشحالش وقتی به ماه کامل نگاه میکرد و چشمهای پر از رضایتش وقتی بین بازوهاش از خواب بیدار شد رو از ذهنش کنار زد و نفس عمیقی کشید. پسر رو رد کرده بود و حالا هردو باید جداگانه به راهشون ادامه میدادن. مگه تمام مدت همین رو نمیخواست؟ مگه همین رو به اون امگا نگفته بود؟ که از حالا فقط مثل دو تا آشنا به هم سلام کنن و نه بیشتر.
در چوبی باز شد و صدای خوشحال رزی که به نامجون نگاه می کرد، اون رو از غرق شدن توی سوالهای ذهنش نجات داد "سلام اوپا."
مو نقرهای لبخندی زد و پشت سر دختر وارد خونه شد. جفتش رو که حالا خودش رو به در ورودی رسونده بود در آغوش گرفت و بعد از بوسیدن موهاش به خانوم پارک که توی آشپزخونه بود، سلام کرد.
آلفای سرخ مشتهاش رو باز کرد و قدم داخل خونه گذاشت. در رو پشت سرش بست و به بتای خاندان پارک که با اخم نگاهش میکرد، چشم دوخت "اون اینجا چیکار میکنه؟"
خانوم پارک از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن مردی که پسرش رو رد کرده بود، متوقف شد. اون اینجا چیکار میکرد؟
مو نقرهای نگاهی به صورت یونگی که خالی از هر احساسی بود انداخت و با خندهای زورکی، جواب داد "خب، اون آلفای سرخه. فکر کردم خوب میشه اگه اونم اینجا باشه؛ میدونی، برای اینکه جرات نکنن گولمون بزنن یا از این چیزا." آب دهنش رو قورت داد و جین با ابرویی بالا رفته نگاهش کرد. انگار نه اون، نه پارک هواسان و نه حتی رزی باور نمیکردن که نامجون واقعا به همین خاطر مرد رو به اینجا آورده باشه.
CZYTASZ
The Black Army | Yoonmin
Fanfictionکاپل : یونمین کاپلهای فرعی : نامجین، چهسو، سوهو(وانآس) & چریونگ (ایتزی)، شوکی ژانر : فانتزی، امگاورس، اسمات، انتقام شب های تیره و روزهای روشن میگذشتند. فصل ها عوض میشد و آدم ها به سمت سرنوشتشون سفر میکردن. دنیا مثل همیشه چرخهی طبیعت رو میگرد...