Part 20 : The Red Alfa

161 39 4
                                    

مرد چشم‌هاش رو بست و سعی کرد آروم باشه. کاری که به ترمیم شدن زخمش خیلی کمک می‌کرد.

_ از زخم های اقطونیون متنفرم.
خانوم پارک بعد از باز کردن بانداژ‌های نابودگر گفت و کیفش رو بست. از کنار تخت بلند شد و بدون اینکه به مرد نگاه کنه، مکالمه‌ای رو شروع کرد "درباره‌ی کاری که امروز صبح برای دخترم کردی شنیدم."

مرد چشم‌هاش رو باز کرد و بعد از خیره شدن به آسمون آبی که از نیمه‌ی بالایی پنجره‌ی دایره شکل دیده می‌شد، گفت "ما برای خالی کردن عصبانیتمون رو سر دیگران نمی‌جنگیم."

درمانگر سرش رو بالا آورد و همونطور که مسیر نگاه آلفا رو دنبال می‌کرد، ادامه داد" مهم نیست برای چی می‌جنگید. وقتی اسب‌هاتون به شهری برسه اونجا رو به خون می‌کشید. کسی وقتی عزیزش رو از دست داده دلیلش رو نمی‌پرسه. تنها چیزی که میبینه جسد آدمیه که دوسش داره."

نابودگر نفسش رو بیرون داد و نگاهش رو از پنجره گرفت " فکر کردی از خون ریختن خوشم میاد؟ "

درمانگر همونطور که وسایلش رو توی کیف مرتب می‌کرد، جواب داد" فرقی نمیکنه موقع کشتنشون چه حسی داری. مهم کاریه که می‌کنی. تو داری آدمهای زیادی رو میکشی و برای چی؟ برای از بین بردن کسی که کاملا شبیهشی؟"

مرد با ناباوری خندید و همونطور که دستش رو لای موهاش که حالا کمی بلند شده بودن می‌کشید، گفت "شبیهشم؟ اگه شبیهش بودم اینجا واینمیستادی برام سخنرانی کنی. مردی که فکر میکنی شبیهشم اگه اینجا بود بچه‌هات رو جلوت سلاخی می‌کرد. درست مثل کاری که تو تمام این سالها کرده. درست مثل کاری که زمان جنگ انجام داد. پشت دیوارای قصرش مخفی شد و اجازه داد مردمش به راحتی بمیرن. درست مثل همسرت. "

هواسان با شنیدن آخرین جمله‌ی آلفا نگاهش رو به مرد دوخت و ابروهاش رو توهم گره کرد. دست مشت شده‌اش رو محکم‌تر فشرد و با صدای بلندی گفت" همسر من برای محافظت از ما کشته شد. برای محافظت از خانواده‌اش و کشورش. کاری رو کرد که هر مرد دیگه‌ای انجام می‌داد چون اگه آدم هایی مثل اون برامون می‌جنگیدن تمام این سرزمین توسط گرگ های بارتا به ویرانه تبدیل می‌شد و مردممون توسط اونها قتل عام میشدن."

آلفا نیشخندی زد. از جاش بلند شد و چشم های باریکش رو به درمانگری که تا الان خونسردی‌اش رو بهتر از هر فرد دیگری حفظ کرده بود دوخت. گوشه‌ی لبش بالا رفت و با صدای آرومی گفت" پس شوهرت الان کجاست تا ازتون محافظت کنه؟ "

امگا مشتش رو باز کرد و گره‌ی ابروهاش باز شد. این دیگه چه سوالی بود؟

آلفا قدمی به جلو برداست و اینبار بدون هیچ لبخندی ادامه داد " من و افرادم به راحتی این شهر و خیلی از شهرهای دیگه رو تصرف کردیم و هیچ کسی نبود که جلومون رو بگیره. شوهرت برای اومدن همچین روزی جونش رو از دست داد؟ برای اینکه اون امپراتور لعنتی جرعت کنه و دستور کشتار مردم خودش، همون کسایی که تو جنگ عزیزهاشون رو از دست دادن رو صادر کنه؟ چون این اتفاقیه که افتاده. شوهرت رو تو جنگی از دست دادی که می‌تونست اتفاق نیوفته. ویرانی؟ قتل عام؟ مگه اینا همون چیزایی نیست که الان داره تو این سرزمین اتفاق میوفته؟ "

The Black Army | YoonminTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang