Part 2 : They're Here

268 57 12
                                    

(قسمت دوم : اونا اینجان.)
پارک هوا سان گونه ی دختر و پسر هجده سالش و بوسید و کنار بزرگترین پسرش پشت میز نشست. جین لبخندی به خانواده ی پنج نفره اش زد و قاشق‌ش و بالا برد تا اولین لقمه ی صبحانه اش و بخوره. جیمین قلپی از شیر توت فرنگی اش خورد و رو به مادرش گفت "مامان، امروزم مجبوری جایی بری؟"
زن لبخندی زد "خب بیا امیدوار باشیم حال همه خوب باشه تا منم مجبور نباشم جایی برم."
مادرشون درمانگر شهر بود و جین هم حرفه ی مادرش و دنبال کرده بود.

جیمین سر تکون داد و رزی همونطور که بی اجازه از کیک برادر دو قلوش می‌خورد، پرسید" یعنی میشه امروز چهار نفری بازی..."

قبل از اینکه حرفش تموم بشه، صدای فریاد کسی شنیده شد.
_ جین... جین....

پسر بزرگ خانواده با شنیدن صدای بهترین دوستش به طرف در رفت و به محض باز کردنش با کیهیونِ مضطرب و ترسیده روبه رو شد.

خانم پارک با نگرانی از جاش بلند شد" کیهیون حال سویی... "
کیهیون سر تکون داد و با صدایی که میلرزید، رو به جین گفت "اون داره میاد جین... د...داره میاد....میگن احتمالا تا شب سپاه لعنتی اش اینجاست... میدونی یعنی چی؟..."

بازوهای دوستش و گرفت و با بغض گفت "امروز صبح عموت فرستاد دنبال هیونوو جین... اونا گفتن باید افرادش و آماده کنه... خدایا... چه بلایی سرمون میاد؟..."

جین با بهت زیر شونه های دوستش و گرفت تا روی زمین نیوفته.
_ و... ولی این امکان نداره. اونا گفتن تازه چند روز پیش از کوه های شمالی حرکت کرده... چطور...

صدای قدم های کسی توجهشون رو جلب کرد و تهیونگ آلفایی که دست راست آلفای شهر بود، وارد خونه شد.
_ ته...

رزی گفت و به سمت پسر عمه اش دوید. دستاش و دور گردنش حلقه کرد و با صدای لرزونی پرسید "ته... داره چه اتفاقی میوفته؟"

پسر مو مشکی دستش و دور دختر دایی اش حلقه کرد و نگاهش و به جین دوخت "باید برین سمت معبد. همه قراره اونجا جمع شن. تمام امگاها و کسایی که نمیتونن بجنگن. پدرم گفت تو هم باهاشون بری. زود باشین."
بعد دست رزی رو گرفت و از خونه بیرون رفت.

                       ____
جین به آدمایی که تو هم می‌پیچیدن تا جایی برای خودشون و خانواده شون پیدا کنن نگاه کرد. بازوی تهیونگ و گرفت و قبل از اینکه از سالن خارج بشه، گفت "تهیونگ... دقیقا چه اتفاقی افتاده؟... اونا واقعا اینجان؟"

پسر مو مشکی نفسش و بیرون داد و گفت "آره. دیدبانا گرگهایی که تو جنگل پرسه میزدن و دیدن. نزدیکای صبح یه زن با سر و صورت خونی اومد دم دروازه و گفت داره از دستشون فرار میکنه. فهمیدیم فقط یه نصف روز باهامون فاصله دارن. مراقب خودت و خانوادمون باش جین. "

پسر مو بنفش با بهت نگاهش کرد "ولی... ولی حالا چی میشه؟ "
_ باهاشون مقابله می‌کنیم. هیونوو افرادش و برده دم دروازه. غالفگیرشون می‌کنیم و دعا می‌کنیم از اینجا برن.
تهیونگ گفت و به چندتا بتایی که همراه جین قرار بود پیش بقیه بمونن نگاه کرد.
_ اگه نتونن چی؟... اگه شکست بخورن چی تهیونگ؟... من شنیدم حتی سربازای امپراتوری هم نتونستن متوقفشون کنن.

The Black Army | YoonminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora