قسمت بیست و چهارم : ناجی
صدای قارقار کلاغها بلند شد و خون سرخ روی برفهای تازه پاشیده شد. بدن مهاجم روی زمین افتاد و پسرک بدون اینکه شمشیر رو رها کنه، سرجاش ایستاد. چشمهای سرخ شدهاش رو به زمینی که حالا دیگه سفید نبود داد و دندون هاش رو بهم سایید.صدای گریهای بلند شد و پسرک بالاخره دستهاش رو پایین برد. نگاهی به مردی که هنوز از گردنش خون میاومد انداخت و با فهمیدن اینکه چیکار کرده، چشمهاش گشاد شد.
تلو تلو خوران چند قدم عقب رفت و با ناباوری به صحنهی مقابلش خیره شد. اون الان یک آدم رو کشته بود؟_ن_نه...من...من چیکار کردم؟
پسرک که فقط یازده سال داشت با بغض زمزمه کرد و بالاخره روی زمین سرد افتاد. اشکهاش به سرعت روی گونهاش ریختن و سینه اش تنگ شد. نمیتونست باور کنه که جون کسی رو گرفته. نه، نمیتونست درست باشه. یونگی آدمکش نبود. فقط یک پسر خوب برای پدر و مادرش و یک برادر مهربون برای سوهو بود.صدای هقهقاش توی سرمای زمستون پیچید و وقتی دستهای کوچیکی از پشت دورش حلقه شد، صداش حتی بلندتر هم شد.
_هی_هیونگ...درسته، یونگی آدم بدی نبود. فقط میخواست برادرش رو نجات بده. برادری که حالا تنها دلیل زندگیاش بود. برادری که پدرش ازش قول گرفته بود هر طور شده مراقبش باشه.
بغضش رو قورت داد و به سرعت به سمت بتا برگشت.دستهاش رو دور بدن نحیفش حلقه کرد و سرش رو به سینهاش چسبوند تا جنازهی سرباز رو نبینه.
_چیزی نیست...چیزی نیست سوهو. هیونگ پیشته. دی_دیگه نجات پیدا کردیم.
حرفهایی که حتی خودش هم باورشون نداشت رو به پسر تحویل داد و محکمتر بین بازوهاش کشیدش. اینبار بیصدا همراه برادرش گریه کرد و اجازه داد کوچیکتر فکر کنه همه چیز تحت کنترل هیونگشه.ولی در واقعیت یونگی هیچچیزی رو تحت کنترل نداشت. داشت از سرما یخ میزد و دلتنگ مادرش بود. از دویدن خسته شده و مهمتر از همه، ترسیده بود.
آسمون غرید و بتا به کمر برادرش چنگ زد.هردو با بدنهایی لرزان سرجاشون نشسته بودن و به نظر میومد قراره به زودی یخ بزنند. هردو پر از احساس ترس،اضطراب و خشم بودند و شاید....
_جیمین،بیدار شو!پسر چشمهایش رو به سرعت باز کرد و با دیدن سقف خونه به جای آسمون بارونی، نفس حبس شدهاش رو با فشار بیرون داد. این دیگه چه خوابی بود؟
_حالت خوبه؟ داشتی کابوس میدیدی؟
برادرش با نگرانی پرسید و کمکش کرد روی تخت بشینه.امگا نفس عمیقی کشید و اجازه داد نوازشهای برادرش آرومش کنه. تازه داشت متوجه میشد که چه اتفاقی افتاده.
_هیونگ...
چشمهاش رو به برادرش دوخت و جین لبخند زد "میخوای برات شیر بریزم؟ همیشه کمکت میکنه آروم بشی."
کوچیکتر سر تکون داد و هردو بلند شدند. بتا بدون اینکه دست برادرش رو رها کنه به سمت آشپزخونه حرکت کرد و برادرش رو روی یکی از صندلیهای چوبی نشوند. براش لیوانی شیر ریخت و بعد از گذاشتن لیوان روی میز، روبروی امگا نشست.
YOU ARE READING
The Black Army | Yoonmin
Fanfictionکاپل : یونمین کاپلهای فرعی : نامجین، چهسو، سوهو(وانآس) & چریونگ (ایتزی)، شوکی ژانر : فانتزی، امگاورس، اسمات، انتقام شب های تیره و روزهای روشن میگذشتند. فصل ها عوض میشد و آدم ها به سمت سرنوشتشون سفر میکردن. دنیا مثل همیشه چرخهی طبیعت رو میگرد...