تو از دور خیلی ترسناک بودی!
یک ببر وحشی درست مثل نشانی که روی لباست بود. اما وقتی نزدیکتر اومدم دیدم که چقدر معصومانه میتونی سرت رو روی پای من بذاری و مثل یک بچه ببر زخم خورده نوازش بخوای! من برای همیشه نوازشت میکنم فرماندهی من و تو برای همیشه جلوی همه به جز من غرش کن.***
کشورها به جون هم میفتن! آدمهای زیادی کشته میشن و تصمیماتِ بزرگِ آدمهای بزرگ، روی سرنوشت آدمهای کوچکتر تاثیر میذاره.
ولی این گوشهی پادگان، یک سرباز معمولی امروز خوشحالتر بود! تا الان فکر میکرد اینجا بودن، جنگیدن، هیچ چیزی برای یاد گرفتن و هیچ فایدهای نداره. فقط کشت و کشتاره! فقط خون و خون ریزی!
ولی الان میتونست کنار این مرد خیلی چیزها بفهمه.
نمیتونست هیجانش رو هربار برای رفتن پیش فرمانده کنترل کنه!با عجله بندهای چکمش رو میبست و حتی زیر لب برای خودش سوت میزد. جیمین خیلی با خودش کلنجار رفت که حرفی نزنه ولی دست آخر نتونست! خیلی کنجکاو بود.
از تختش پایین پرید و کنار در تکیه زد. جونگکوک هنوز درگیر بستن بند چکمههاش بود. بالاخره میدونست که فرمانده کیم روی نظم حساسه مخصوصا بند کفش!
جیمین لب قلوهایش رو میخورد و به این فکر میکرد چطوری بحث رو باز کنه.
"جدیدا خیلی تنهامون میذاری جونگکوک! کجا داری میری؟"
جونگکوک سرش رو بالا آورد و بعد از نگاه سریعی که به صورت جیمین انداخت، پای راستش رو جلو آورد و روی پای چپش نشست تا بند اون یکی کفشش رو هم ببنده.
"باید برم دیدن فرمانده."
"هوم... خودش گفت بری؟ "
جونگکوک بالاخره بلند شد و روبهروی پسر ایستاد.
"آره... بهم گفت نزدیکش باشم. اینطوری میتونم باهاش برم جلو!"
جیمین نامحسوس لپش رو از داخل خورد و نمیتونست جلوی عصبانی شدنش رو بگیره. فرمانده بهش گفته بود کنارش باشه! چرا به اون؟! چرا به جیمین نگفته بود؟! لحنش کمی تند شد:
"من بهت گفتم نباید به فرمانده کیم نزدیک شی!"
جونگکوک اخم کرد.
"چرا نباید؟ "
جیمین نمیتونست بگه چون اونجا، کنار اون فرمانده دقیقا جای منه! چون جایگاهی که داری کم کم پیدا میکنی رو میخوام...
به زبون آوردن اینا خیلی بد بود! و اون پسر توی مغزش حتی از اینکه این احساس رو داشت از خودش خجالت میکشید! ولی اون کیم تهیونگ بود. فرماندهای که از جوانی الگوی اون پسر بوده و هنوزم هست.
"چون فرمانده اون آدمی که تو فکر میکنی نیست! "حتی نمیتونست برای خودش جملهای که گفته بود رو معنی کنه! چشمهاش رو پایین انداخت و جونگکوک با کنجکاوی یک قدم دیگه به اون نزدیک شد.
"پس چه جور آدمیه؟ بهم بگو! "
جیمین نمیدونست چی بگه. فقط میخواست یطوری جونگکوک رو از فرمانده دور کنه! پس با صدای آرومی لب زد:
"بهت گفتم اگه نزدیکش بشی آسیب میبینی، پس فقط خودتو بکش کنار! "
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] [مـدار 38 درجــه] تاریکی و خون تمام دنیای من بود! یک سایه از اشتباهاتم حتی نمیذاشت نفس بکشم تا وقتی که تو... تو پاتو توی زندگیم گذاشتی جونگکوک! تو من رو درهم شکستی، بهم بگو کی بهت اجازه داد من رو عاشق کنی سربازِ اعزامی از یگا...