کجا رو اشتباه کردم؟ کجا اشتباه رفتم و کجا اشتباه نگاهت کردم که اینطوری تموم وجودم داره میسوزه؟!
من نباید این حس رو داشته باشم، نباید.
تو به اشتباه گذاشتی جلو بیام، من به اشتباه جلو اومدم!
تو به اشتباه زیبا بودی و من اشتباه خیره بودم.
این تماما غلطه ولی به من بگو فرمانده، من الان چطوری این اشتباه شیرین رو ترک کنم؟***
تمام تمرکزش روی هدف بود، جملههای فرمانده توی گوشهاش میپیچید و تمرکزش رو بیشتر میکرد. انگار که الان اینجا بود و داشت بهش درس میداد!
نفسش رو حبس کرده بود تا با رها شدن گلوله رها کنه و حتی دو سه نفر دیگهای که باهاش توی میدون تیر بودن رو نمیدید.
دیگه باید شلیک میکرد، همه چیز آماده بود.
هدف، تمرکز، دقت و حالا فقط باید ماشه رو میکشید."از دستم ناراحتی؟ "
این صدایی که دقیقا پشت سرش بود باعث شد از جاش کمی بپره و حواسش پرت بشه و اون تیر خطا بره!
کلافه برگشت سمت صدا تا احتمالا سرش فریاد بزنه ولی با دیدن چهره اون پسر سکوت کرد و بعد از نگاه چند ثانیهای بهش، برگشت سمت هدف و باز نشونه گرفت."چرا باید باشم؟ "
هیونجین کنار پسر دست به سینه ایستاده بود و مثل اون به هدف دایرهای شکل روبهروش خیره بود:
"خب، توی حموم؛ از اینکه دیدت میزدم ناراحت شدی. "
جونگکوک اسلحه رو پایین آورد و با چشمهای گشاد و البته رد محوی از خندهی ناباور به اون پسر خیره موند.
ولی اون قرار نبود خجالت بکشه. جونگکوک سرش رو با همون خنده به نشونهی تاسف برای پسر تکون داد، هیونجین با دیدن خندهی پسر خیالش راحت شد که اون از دستش ناراحت نیست.
پس متقابلا خندید و حالا پشت سر پسر قرار گرفت. دستش رو زیر بازوی جونگکوک برد و خودش رو از پشت به تن پسر چسبوند. دستش رو بالا آورد و کنار گوش پسر لب زد:"اینو باید بالاتر بگیری."
جونگکوک قبل از اینکه بخواد جوابی به اون بده این حرکت هیونجین باعث شد نتونه! چون بدون اینکه کوچیکترین تمرکزی روی اسلحهی توی دستش یا اون هدف داشته باشه، روزی رو به یاد میاورد که فرمانده باهاش تمرین میکرد و همین طوری بهش آموزش داد اسلحه رو نگه داره!
اونقدر توی فکر رفت که حتی اسلحه رو شل گرفته بود، پس هیونجین اون یکی دستش رو هم بالا آورد و اسلحه رو با دوتا دست بین انگشتهای کوک محکم کرد:"سفت بگیرش پسر! "
ولی جونگکوک با نفس عمیقی که گرفت سمتش برگشت و اون پسر قدمی به عقب برداشت. از اینکه شاید بهش برخورده باشه ترسید ولی توی ذهن اون پسر چیز دیگهای بود!
دیگه تمرکزی برای تیراندازی نداشت پس اسلحه رو دور کمرش برگردوند و قدم زنان از میدون تیر خارج شد درحالی که اون پسر هم کنارش قدم برمیداشت.
هیونجین دستهاش رو توی جیب شلوارش نگه داشته بود و انگار مدام داشت چیزی رو میجوید. درحالی که چیزی بین دندونهاش نبود و این صرفا یک عادت بود!
ESTÁS LEYENDO
𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭
Fanfic[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] [مـدار 38 درجــه] تاریکی و خون تمام دنیای من بود! یک سایه از اشتباهاتم حتی نمیذاشت نفس بکشم تا وقتی که تو... تو پاتو توی زندگیم گذاشتی جونگکوک! تو من رو درهم شکستی، بهم بگو کی بهت اجازه داد من رو عاشق کنی سربازِ اعزامی از یگا...