گفتم حتی یک ساعت هم نمیتونم تحملش کنم! دوری اون پسر چشم دکمهای و نشنیدن صداش رو... ولی خیلی بدتر از چیزی بود که تصور میکردم!
چیکار باید بکنم؟! فقط برم و معجزهی قلبم رو به آغوش بکشم یا بمونم و قرارگاه لعنتیم رو سفت بچسبم؟! یکیش به نفع منه و اون یکی به نفع قلبم!ولی من هیچ وقت به قلبم اهمیت نمیدادم...
***
پشیمون بود! از تمام حرفهایی که زده بود وقتی که به فرمانده گفت بذاره بره! هنوز هیچی نشده کم آورده بود.
فقط وقتی به این فکر میکرد که الان فاصلش با اون مرد چقدر زیاده دلش میخواست همین الان برگرده.
ولی الان دیگه ماشین وارد قرارگاه بندر شده بود و اون ایستاده بود و از بالا به جایی که میدونست قراره وحشتناکترین تنهاییاش رو اونجا بگذرونه خیره شد.
"نیروهای سئول رسیدن! نیروهای سئول برای کمک رسیدن! "
صدای فریاد یکی از سربازهایی که زودتر از ماشین وارد قرارگاه شده بود و فریاد میزد توی قرارگاه پیچید و خیلی زود همه برای استقبال از اونها جمع شدن.
جونگکوک توی صف بدون اینکه حتی نگاه جدیش رو از روبهرو بگیره قدم برمیداشت. اخم بین ابروهاش از بین نمیرفت و فقط میخواست هرچی زودتر مأموریت کوفتیش رو اونجا تمام کنه و برگرده پیش مردش.
تمام سربازهای اعزام شده از سئول توی قرارگاه اینچئون استقرار یافتن و استراحت میکردن و جونگکوک حتی نمیخواست چیزی بخوره!
فقط مستقیم سمت اتاقهای استراحت میرفت تا دراز بکشه.
اون حتی نمیخواست ببینه هم اتاقیهای جدیدش چه کسایین! فقط ساکش رو روی تخت پرت کرد و بدون اینکه حتی به آدمهای داخل اتاق نگاه کنه روی تخت دراز کشید و دستش رو جلوی صورتش گذاشت. با اخم ظریف بین ابروهاش توی ذهنش تکرار میکرد:
' فقط بیا به خوابم... '
و واقعا تمام خواستهی اون توی اون لحظه دیدن چشمهای مردش توی خواب بود! چون نمیتونست برای مدت طولانیای از نزدیک اون چشمهارو ببینه!
......
امشب... اولین مأموریت کوک توی پادگان جدید بود ولی اون عوض شده بود! ساکت و اخمو شده بود و با هیچ کس حرف نمیزد. چیزی شبیه به همون موقعی که فرماندهاش چند روز از قرارگاه رفته بود و خبری ازش نبود. درسته که حالش خیلی از اون موقع بهتر بود ولی حوصلهی هیچکس و هیچچیز رو نداشت و مثل یک تن که روحش رو دقیقا همون جایی که فرمانده از دور ایستاده بود و رفتنش رو تماشا میکرد جا گذاشته بود فقط زنده بود تا این روزها تموم بشن در حالی که فقط یک روز گذشته بود و اون مثل دیوونهها دلتنگ بود!
ESTÁS LEYENDO
𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭
Fanfic[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] [مـدار 38 درجــه] تاریکی و خون تمام دنیای من بود! یک سایه از اشتباهاتم حتی نمیذاشت نفس بکشم تا وقتی که تو... تو پاتو توی زندگیم گذاشتی جونگکوک! تو من رو درهم شکستی، بهم بگو کی بهت اجازه داد من رو عاشق کنی سربازِ اعزامی از یگا...