••༄Don't Look Back༄ ••

1.4K 275 317
                                    

تو یک اشتباه کرده بودی... ولی چرا اشتباه قدیمی تو زندگی منو نابود کرد؟!
گاهی فکر می‌کنم همه چیز واقعا تقصیر خودت بوده! 
اگه بجای فرار کردن از همه فقط یکبار... یکبار براشون توضیح می‌دادی، الان اینطوری ازم نمی‌گرفتنت!
می‌خوام برای یک لحظه به این آدما حق بدم... ولی نمی‌تونم... اخه اونا تورو ازم گرفتن... آخرش تونستن تهیونگ! آخرش تونستن...

***

"چیکار کردی پسر؟!"

یونجون فریاد زد و بدن خشک شده‌ی جیمین رو کنار زد. جلوی جین که حالا بی‌جون و غرق خون روی زمین افتاده بود، زانو زد و دستش برای جلوگیری از خون ریزی روی جای گلوله‌ها نشست. اما خودش هم می‌دونست فقط دست‌هاش رو خونی کرده بود!

" مرده یونجون!"

هیونجین بود که لب زده بود و هنوز هم تمام اون‌ها توی شوک اتفاقی که افتاده بود بودن.
یونجون با عصبانیت بلند شد و سمت جونگکوک چرخید.
با هر دو دست به شونه‌هاش ضربه زد و اون رو به عقب هل داد:

"چه غلطی کردی جی! می‌دونی اینکارت یعنی چی؟! می‌دونی چیکار کردی؟! "

جیمین خودش رو جلوی جونگکوک انداخت.
چون اون پسر خودش هم توی شوک بود چه برسه به اینکه بخواد دفاع یا فکر کنه.
با اضطرابی که حتی توی صداش هم موج میزد به جای کوک جواب داد:

" خیلی خب... الان... الان باید چیکار کنیم؟! "

" فرار! این یه اعلام جنگ بود..."
.
.
.

صدای تیر! صدای شلیک گلوله شنیده شد و بند دل فرمانده رو برید. با چشم‌های گرد به پشت سرش خیره شد و قبل از اینکه حتی بخواد چیزی بپرسه در اتاق چونگ ایل وون باز شد و یک سرباز سرآسیمه به داخل دوید.

"فرمانده! یکی از سرباز‌های یگان چهار به ستوان کیم سوکجین شلیک کرده! نگهبان‌ها باهاشون درگیر شدن!"

تهیونگ با بهتی که توی تک تک اجزای صورتش مشخص بود، فقط به اون پسر خیره مونده بود. ستوان کیم سوکجین؟! خب مشخصه که بعد از اینکه کسی مثل کیم تهیونگ رو تحویل میده،  درجه‌ی ستوان کوچیک‌ترین چیزیه که می‌تونه تحویل بگیره! مشخص بود که فقط انگیزه‌ی انتقام به تنهایی کافی نیست...
ولی اون الان نگران چیز دیگه‌ای بود! نگران سربازی که مطمئن بود شلیک به جین فقط کار خودشه!

"بهشون بگو دست نگه دارن!"

تهیونگ به ایل وون نگاه کرده بود و با وحشت گفته بود و قبل از اینکه اون مرد با چشم‌های به خون نشسته جوابی بده گفت:

"تو گفتی سالم از اینجا می‌رن!"

اون مرد بلافاصله بعد از تموم شدن جمله‌ی فرمانده فریاد زد:

"این برای وقتی بود که توی پادگان من اسلحه نکشیده بودن! سربازای تو شروعش کردن فرمانده کیم!"

𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt