••༄The third brother༄••

2K 337 184
                                    

مرگِ اعتماد... اونها باور نمی‌کنن ولی از نزدیک‌تر از چیزی که فکر می‌کردن ضربه خورده بودن.
حتی دیگه قلب‌ها مثل قبل درد خیانت رو احساس نمی‌کرد ولی نباید شکستن اینقدر عادی می‌شد!

***

چند ثانیه‌ی طولانی توی سکوت گذشته بود. جیمین به کفش‌های مردی خیره بود که روی تنش سایه انداخته بود و جونگکوک از شدت شوک‌زدگی روی تخت اون مرد خشکش زده بود و حتی پلک نمی‌زد! ولی کاش پلک میزد و این توهم ناپدید می‌شد.
جیمین؟!! چطور جیمین اینکار رو کرده بود؟ به فرمانده کیم خیانت کرده بود! چطوری ممکنه؟! تهیونگ عمیق ولی آروم نفس می‌کشید و بالاخره با صدایی که غم به خوبی در اون حس می‌شد لب زد:

"بهت اعتماد داشتم. "

همین جمله کافی بود تا بالاخره سد اشک‌های پسر بشکنه... خودش رو خیلی کنترل می‌کرد ولی دیگه نتونست! بغضش با صدای دردناکی شکست و دست‌هاش کنار زانوهاش روی زمین تکیه خوردن و سرش رو پایین انداخت. داشت با صدا اشک می‌ریخت و فرمانده این رو به خوبی می‌دید.

"بلند شو... "

فرمانده با لحن سرد و بی‌روحی لب زد و جیمین سرش رو بالا آورد. با چشم‌های خیس به فرمانده خیره شد و نمی‌دونست واقعا باید بلند شه؟ فرمانده ادامه داد:

"بلند شو... و قبل از طلوع آفتاب از اینجا برو... جوری که انگار هیچ وقت نبودی! "

چشم‌های درشت پسر که با هاله‌ی اشک‌هاش درشت‌تر هم به نظر می‌رسیدن گرد شدن و جیمین با دهن نیمه‌باز حرفی که فرمانده زده بود رو تحلیل می‌کرد. می‌رفت؟!! باید از اینجا می‌رفت؟!
تهیونگ برای دور شدن از اون پسر پاهاش رو حرکت داد ولی جیمین خیلی زودتر از اینکه اون مرد دور بشه پاهاش رو گرفت و حالا گریه‌هاش شدت گرفته بود.
صداش بالاتر رفته بود و این دست خودش نبود!

"فرمانده! لطفا.. منو بکشید... منو.. منو بکشید ولی منو از اینجا بیرون نکنین! من... اگه اینجا نباشم.. من اگه اینجا نباشم.... "

می‌خواست بگه می‌میرم! و بعد باخودش می‌گفت مرگ حقشه! پس دوباره اشک‌هاش جلوی حرفش رو گرفتن و هق هق‌های پشیمونش جمله‌هاش رو قطع کردن. جونگکوک با اخم ملافه‌ی تخت رو توی مشتش فشار می‌داد. نمی‌تونست اون رو اینطوری ببینه که روی زانوهاش افتاده و التماس می‌کنه! نه نمی‌تونست!

"فرمانده من همه‌ی زندگیم اینجاست! اینکارو باهام نکنین... هرکاری بکنین ولی این نه! "

تهیونگ توی سکوت به اون پسر خیره بود. با خودش می‌پرسید چرا... چرا با خودت اینکارو کردی؟! با دو قدم پاهاش رو از بین چنگ اون پسر بیرون کشید و سمت میزش رفت و جیمین رو روی زمین تنها گذاشت.

"پس میگی یه خیانتکار رو اینجا نگه دارم؟ نمی‌فهمی که دارم بهت لطف می‌کنم پارک جیمین؟ اگه گزارشت بدم اعدام می‌شی... "

𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora