وقتی که چشمهات بسته شدن، وقتی که لبهات روی هم قفل شد و سرت روی دستم افتاد، وقتی که سکوت کرده بودی... و هیچ صدای به جز صدای نفسهای سنگینی که هر لحظه وحشت ایستادنشون رو داشتم ازت در نمیاومد و بیحرکت شدی؛ همون موقع بود که فهمیدم کارم تمومه! یه زنگ خطر بزرگ توی وجودم به صدا دراومده بود و مدام توی سرم زنگ میزد "بهش اهمیت میدی!"
***
دستش رو از روی زخم پسر برنمیداشت. پیراهن پارش که باهاش زخم پسر رو بسته بود کاملا قرمز شده بود و به خاطر تکونهایی که ماشین میخورد هر لحظه خون بیشتری از پسر زیر دستهاش میرفت. فرمانده بیاختيار داد زد:
"این لعنتی رو عین آدم برون!"
ولی خودش هم میدونست رانندهای که داشت اونهارو از وسط جهنم برمیگردوند قرارگاه چارهای جز تند رفتن نداشت! وگرنه اون ماشین قبل اینکه به قرارگاه برسه میره رو هوا!
حداقل خوبیش این بود که با تکونهای شدید ماشین جونگکوک بیدار میموند. اخم بین ابروهاش نشون میداد درد داره و رنگ صورتش مثل گچ شده بود. فقط داشت خون از دست میداد!
فرمانده به صورت پسر زل زده بود تا کوچیکترین حالتهاش رو بفهمه. وقتی حتی برای یک ثانیه اون پسر بیحرکت میشد صداش میزد و این اتفاق بازهم افتاد.
سرش رو جلوتر برد و با چشمهای نگرانی که هیچکس نمیتونست ببینتشون حتی خود کوک، نزدیک صورتش گفت:"هی جئون! صدامو میشنوی؟ "
جونگکوک نفس تیزی گرفت و اکسیژن رو به سختی وارد ریههاش کرد و چیزی زیر لب گفت. فرمانده هیچی از زمزمههای پسر نفهمید پس گوشش رو به کنار لب پسر رسوند.
"چی؟؟ "
جونگکوک دوباره جملهاش رو اینبار کنار گوش فرمانده تکرار کرد درحالی که چشمهاش رو باز نمیکرد و صداش به زور درمیومد.
"گفتم من... بیدارم... فرمانده... لازم... نیست هر لحظه... صدام کنین."
اون جمله طوری ازش انرژی گرفته بود که با ناله دردناکی صداش قطع شد و فرمانده با اخم عقب کشید. نگاه عصبیش رو به جاده داد... تقریبا نزدیک بودن.
تهیونگ میدونست اون زخم گلوله پسر رو نمیکشت ولی نمیدونست چرا هنوز هم اینقدر میترسید!"حق نداری بمیری! خودم باید به خاطر اینکارت بکشمت!"
با عصبانیت زمزمه کرد درحالی که نگاهش جایی به جز صورت دردمند پسر رو نشونه گرفته بود. جونگکوک پوزخند بیجونی زد و دوباره زمزمه کرد:
"و من با خوشحالی به دست شما میمیرم."
اون پسر قطعا فکر میکرد بازهم صداش نمیرسه ولی فرمانده جملش رو شنیده بود و نگاهش رو باز به پسری داد که قرار نبود دست از بازی با کلمات و عذاب دادن اون مرد برداره!
.
.
.
BINABASA MO ANG
𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] [مـدار 38 درجــه] تاریکی و خون تمام دنیای من بود! یک سایه از اشتباهاتم حتی نمیذاشت نفس بکشم تا وقتی که تو... تو پاتو توی زندگیم گذاشتی جونگکوک! تو من رو درهم شکستی، بهم بگو کی بهت اجازه داد من رو عاشق کنی سربازِ اعزامی از یگا...