بذار همه فکر کنن تو وحشتناکی... بذار همه ازت بترسن. همه ازت دور شن... بذار فقط من بمونم و هیچکس حتی نزدیکت نباشه!
بذار بهت بگم... چقدر زیبا خودخواهی... چقدر فریبنده فرمان میدی و چقدر دلربا امر میکنی.
بذار بهت بگم همین تویی که اینقدر از خودت بیزاری منرو چطوری دیوونه کردی تهیونگ!***
توی سکوت سنگینی فقط میشنید. گوشهاش و تمام وجودش اون داستان رو میشنید و حالا درک میکرد؛ حالا هر رفتار عجیب اون دوست رو درک میکرد. میفهمید چرا شبیه دشمن رفتار میکنه ولی دوسته...
چون زخم خورده بود. یونگی بدون اینکه سرش رو بالا بیاره بازهم چیزی رو تعریف میکرد که همین حالا جلوی چشمهاش نقش بسته بود و هربار با گفتنش تاری لابه لای مشکی پررنگ موهاش رنگ میباخت و سفید میشد."اون جلوی چشمهام سوخت... اون مُرد و تهیونگ هیچ کاری نکرد! میدونی اون و همهی اون آدمها بیگناه بودن! ولی برای تهیونگ اهمیتی نداشت!"
جیمین اخم شدیدی بین ابروهاش نشسته بود و فقط یک سوال ذهنش رو درگیر کرده بود.
"چرا؟! چرا اون کارو کرد؟ "
ستوان مین احساس میکرد باید اینجا و موقع گفتن این حرفها خوشحالترین آدم باشه ولی نمیفهمید چرا اون هم غمگینانه اخم کرده بود!
"قدرت پارک! قدرت و مقام... تهیونگ میخواست فرماندهی کل بشه. تمام سران ارتش موافق بودن به جز یک تیمسار! اون تیمسار خرابش کرد و نذاشت تهیونگ انتخاب بشه. تهیونگ هم باهاش بد شد؛ حمله اون روز فقط به خاطر توهین اون مرد به فرمانده بود که بهش گفت تو میترسی نیروهاتو توی شهر بیاری و تهیونگ نیروهارو آورد! حتی عقب ننشست چون توی قانونهاش عقب نشینی نبود! اون همه آدم مردن؛ نامزدم مرد و تهیونگ بعد از اون عوض شد..."
بعد از تموم شدن آخرین جملهی یونگی، سکوت بینشون با نفس عمیق جیمین شکسته شد و اون پسر تازه میدید هیچ چیزی اونطوری که میدید نبوده! اولیش اینکه مین یونگی آدم بده نیست! تقصیرها گردن کیه؟ فرمانده؟ اون تیمسار؟؟ دشمنی که جنگ رو به شهر کشوند؟ انگار الان که میدونست حتی قضاوت سختتر بود.
"دلایلم کافی نبود؟!"
جیمین سرش رو بالا آورد و به صورت اون مرد داد:
"برای چی؟ "
"برای اینکه باور کنی اون لایق دوست داشتن نیست!"
جیمین سکوت کرده بود. چون برای جواب این سوال به ساعتها فکر نیاز داشت. پس از روی صندلیش بلند شد. سمت ستوان رفت و غمی که تموم صورت اون مرد رو پر کرده بود بهش جرئت داد تا دستش رو بالا بیاره و روی شونهی مرد بذاره و فقط یک جمله بگه:
"قربان من عمیقا... بابت نامزدتون متاسفم..."
بعد قبل از اینکه چشمهای گربه سان و برق افتادهی اون مرد فرصت کنن روی هم بیفتن احترام گذاشت و از میز اون مرد دور شد ولی یونگی از واکنش پسر عصبانیتر از چیزی بود که بتونه سکوت کنه. درحالی که مشتش رو بیهوا محکم فشار میداد فریاد زد:
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] [مـدار 38 درجــه] تاریکی و خون تمام دنیای من بود! یک سایه از اشتباهاتم حتی نمیذاشت نفس بکشم تا وقتی که تو... تو پاتو توی زندگیم گذاشتی جونگکوک! تو من رو درهم شکستی، بهم بگو کی بهت اجازه داد من رو عاشق کنی سربازِ اعزامی از یگا...