موریانهها همیشه موجودات کوچیک و بیآزاریان، توی تاریکی قایم میشن و تا وقتی سرپا ایستادی حتی خودشون رو نشون نمیدن.
ولی اگه میخوای اونا رو از تاریکی بیرون بکشی، فقط کافیه برای چند دقیقهی کوتاه بمیری! اونا برای مکیدن خونت از سر و کلهی هم بالا میرن و تو وقتی چشمهات رو باز کنی، فقط کافیه پات رو روشون بذاری!***
پشت اون میز نشسته و تمام اتاق پر از آدمهایی بود که جلوش خم و راست میشدن؛ ولی فرمانده احساس تنهایی میکرد. اون کنارش نبود و وقتی اون نبود تهیونگ به خوبی میدونست هیچکس دیگه توی این اتاق قابل اعتماد نیست؛ حتی نامجون! هیچکس نبود که بهش نگاه کنه و دلش بخواد لبخند بزنه!
همه مشغول خوردن مشروب و خوشو بش بودن ولی فرمانده نگاهش روی ساعت بزرگی که گوشهی اتاق قرار داشت میچرخید.
زمانش داشت میرسید.
شات الکلش رو روی میز گذاشت و سرفهی آرومی کرد تا توجه حضار رو جمع کنه و وقتی سکوت نسبیای برقرار شد، آروم سرش رو بالا آورد و لب زد:"من این مهمونی رو گرفتم تا بهتون چیزی رو اعلام کنم."
***
صدای خندیدن سربازها حتی توی محوطه هم میرسید. ولی سکوت قشنگی حیاط پادگان رو در برگرفته بود. جیمین با فاصلهی کمی پشت سر ستوان مین قدم برمیداشت و به این فکر میکرد که برای چی باهاش اومد؟! اون هم توی این شب مهم! نگاهش مدام پشت سرش رو چک میکرد و احساس میکرد دیر شده با اینکه اون دیگه کاری برای انجامدادن نداشت ولی... میخواست اونجا باشه!
یونگی با کلافگی ایستاد و طوری سمت جیمین برگشت که اون پسر با چشمهای درشت روش رو سمت مرد برگردوند و بدون اینکه پلک بزنه نگاهش کرد."چرا تنت رو کشوندی اینجا، وقتی فکرت اونجاست؟"
جیمین نفس عمیقی گرفت.
" نه... اینطوری نیست، من..."
یونگی نگاهش رو به ساختمون پادگان داد و با خیس کردن لبهاش، دوباره لب زد:
"تو هرکاری هم بکنی، آخر سر فقط به تهیونگ فکر میکنی!"
جیمین از جاش پرید. اون به تهیونگ فکر نمیکرد، نباید یونگی اینطوری فکر کنه!
"نه، قربان. اینطوری نیست!"
یونگی نگاهش رو باز به اون پسر داد. نگاهش با اون چشمهای کشیده و صورتی که جدیتش قدرت فکر کردن رو از اون سرباز میگرفت، به چشمهای جیمین خیره شد و جلوتر رفت.
"پس چطوریه پارک جیمین؟"
ولی جیمین نمیفهمید طوری که اون میگفت پارک جیمین، یعنی زمزمه میکرد، چرا انقدر برای گوشهاش لذتبخش بود.
درحالی که مردمکهای چشمهاش بین اون چشمها در گردش بود جواب داد:
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] [مـدار 38 درجــه] تاریکی و خون تمام دنیای من بود! یک سایه از اشتباهاتم حتی نمیذاشت نفس بکشم تا وقتی که تو... تو پاتو توی زندگیم گذاشتی جونگکوک! تو من رو درهم شکستی، بهم بگو کی بهت اجازه داد من رو عاشق کنی سربازِ اعزامی از یگا...