یک کنجکاوی... یک سرپیچی... یک نگاه مستقیم به اون چشمها و ببین! میبینی چقدر عاجزانه عاشقت شدم فرماندهی قلبم؟
کاش دستورت رو جدی میگرفتم و به چشمهات نگاه نمیکردم... شاید الان اینطوری نمیشد!
***
قدمهاش رو توی راهروی پادگان برمیداشت و با چشمهاش دنبال هوسوک یا جین یا حتی جیمین میگشت. از وقتی برگشته بود باهاشون صحبت نکرده بود و الان تمام نگاهها دوباره روی اون بود!
جونگکوک دیگه خسته شده بود از اینکه فکر کنه اینبار درموردش چی فکر میکنن! مثبتترین فکر این بود که داشتن به سربازی که با فرمانده به ماموریت رفته و برگشته نگاه میکردن و با خودشون میگفتن کاش جای اون بودن! البته در خوشبینانهترین حالت ممکن!
جونگکوک واقعا قصدش این بود که مستقیم سمت یکی از هم اتاقیاش بره! ولی چشمهای کنجکاوش باز اونو توی دردسر میانداختن!نگاهش روی قسمتی از راهرو چرخید. ایستاد و با چشمهای ریز شده معرکهای که گوشهی راهرو راه افتاده بود و کسی حتی بهش توجه نمیکرد رو تماشا میکرد.
بازم اون برادرهای چوی! مثل اینکه تنبیههای فرمانده برای سوبین کم بوده! چون باز هم با برادراش یک تازه وارد دیگه رو گیر آورده بودن و معلوم نبود داشتن باهاش چیکار میکردن که از درد نمیتونست روی پاهاش بایسته!
ولی جونگکوک نمیتونست ببینه و رد بشه! همونطور که روز اولی که اومد و نتونست! با قدمهای محکم درحالی که زیر لب به خودش لعنت میفرستاد که چرا فقط نمیتونه چشمهاشو ببنده سمت اونا رفت."هی سوبین! چطوره اونو ولش کنی و اگه دلت دعوا میخواد فقط به من بگی؟ "
سوبین اون پسر رو رها کرد و سرباز بیچاره روی زانوهاش افتاد. بومگیو انگار منتظر جونگکوک بود چون سریع سمتش خیز برداشت و گفت:
"تو نمیتونی سرت تو کار خودت باشه نه؟ "
دستهاش رو به یقهی کوک رسوند و جونگکوک آماده بود که بزنه و ناکارش کنه ولی سوبین یک قدم جلو گذاشت و دستشو روی شونهی برادرش گذاشت.
درحالی که اون سرباز زخمی از بین دست و پاهاشون فرار میکرد کنار گوش بومگیو لب زد:"ولش کن! اون پسر فرماندس!"
همین یک جمله باعث گرد شدن چشمهای کوک شد. بومگیو دستش رو با اکراه از یقهی کوک جدا کرد و میخواست بدون حرفی ازش دور بشه ولی کوک خیلی کنجکاو شده بود. با اخم بین ابروهاش نامطمئن از چیزی که شنیده بود لب زد:
"چی گفتی؟ من چی؟! "
سوبین چشمهای عصبیش رو توی حدقه چرخوند و قبل از اینکه از اون پسر دور بشه دستاشو تو جیب شلوارش برد و با لودگی جواب داد:
"خودتو به اون راه نزن! به خاطر تو یه عوضی نزدیک بود بمیرم! هنوز جای چاقوی فرمانده روی پامه!"
DU LIEST GERADE
𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] [مـدار 38 درجــه] تاریکی و خون تمام دنیای من بود! یک سایه از اشتباهاتم حتی نمیذاشت نفس بکشم تا وقتی که تو... تو پاتو توی زندگیم گذاشتی جونگکوک! تو من رو درهم شکستی، بهم بگو کی بهت اجازه داد من رو عاشق کنی سربازِ اعزامی از یگا...