"پارت آخر از فصل یک "
آدمها به دردهاشون عادت میکنن، ولی به این معنی نیست که دیگه زجرآور نیستن!
من بدجوری به درد کشیدن برات عادت کردم تهیونگ.
عادت کردم که مثل دیوونهها هر روز صبح با چشمهای خیسی که خوابت رو دیده بودن بیدار بشم و چند دقیقهای رو توی تختی که با لباسهای تو پر شده بود بشینم.
اونها رو به آغوش بکشم و بو کنم؛ کم کم بوی تنت ازشون میرفت فرمانده!
عادت کرده بودم که هر روز چندین ساعت نقاشیِ خاطراتمون رو بکشم و همش رو جلوی چشمهام بیارم تا مبادا یادم بره... یادم بره چقدر با تو عاشق بودم، یادم بره تو چه روزهایی برام ساختی!
من عادت کرده بودم زجر بکشم.
***" نوامبر 1954 "
"جونگکوک... بیدار شو!"
پتوی روی سر پسر رو کشید و باعث شد نور اتاق چشمهاش رو اذیت کنه.
با ناراحتی چرخید و دوباره پتو رو روی سرش کشید. داشت خواب فرماندهاش رو میدید! چرا بیدارش کرد؟!"بلندشو پسر نمیدونی امروز کلی کار داریم؟"
هیچ جوابی ازش نشنید؛ طبیعی بود! جونگکوک با هیچکس حرف نمیزد، تنها کلماتی که به زبون میآورد هم همیشه کوتاه و کم بودن.
گاهی هم با هیونجین درمورد فرمانده حرف میزد.
نامجون با عصبانیت کنار تخت پسر ایستاد و دستهاش رو به سینهاش قفل کرد." کوک... فقط یه بار دیگه میگم؛ حتی هنوز موهاترو کوتاه نکردی و امشب ما باید باهم به اون مهمونی لعنتی بریم."
"گفتم که... نمیام."
نامجون نفس عمیقی کشید.
نمیدونست دیگه چطوری باید اون پسر رو قانع کنه.
نمیدونست چجوری اون رو از این جهنم انتظار بیرون بیاره.
جونگکوک اینطوری میمرد! اون از این انتظارِ بیپایان دیوونه میشد و اونموقع نامجون نمیدونست چطوری باید بعد از مرگ توی چشمهای رفیقش نگاه کنه و جواب بده...
اینطوری قرار بود مراقبش باشه؟!
روی تخت کنار اون پسر لجباز نشست و سعی کرد آروم باشه." کوک... من یه فرماندهی بازنشستهی ارتشم. اونا برای دعوت کردن من دلیل دارن! ولی تو چی؟! حضور یک سرباز معمولی که حتی دیگه نمیجنگه، توی اون مهمونی بزرگ، چه لزومی داره؟!"
جونگکوک اخم کرده بود ولی هنوز هم سمت اون مرد نمیچرخید. خودش میدونست چی داره میگه! خودش میدونست چرا دعوته! ولی نامجون ادامه داد... با اینکه میدونست چقدر این حرفها اون پسر رو آزار میده!
با اینکه میدونست آخرین چیزی که براش مهمه الان اون مهمونی مسخرست."مشخصه که ازت خوشش میاد جونگکوک! و اون دخترِ نخست وزیرِ لعنتیه!"
کوک نفس عمیقی کشید و بیشتر توی خودش جمع شد، تا شاید پتوی روی سرش صدای نامجون رو خفه کنه. چی داشت میگفت؟!
DU LIEST GERADE
𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] [مـدار 38 درجــه] تاریکی و خون تمام دنیای من بود! یک سایه از اشتباهاتم حتی نمیذاشت نفس بکشم تا وقتی که تو... تو پاتو توی زندگیم گذاشتی جونگکوک! تو من رو درهم شکستی، بهم بگو کی بهت اجازه داد من رو عاشق کنی سربازِ اعزامی از یگا...