"آره اگه اون آدم فرمانده کیم تهیونگ باشه! "
زمان ایستاده بود، هیونجین فهمیده بود ولی اون سرباز فرصتی نداشت که از فاش شدن رازش بترسه چون... چون اون خودش هم تازه میفهمید!
نه تنها دیشب، بلکه تمام ساعتهایی که بیدلیل به اون مرد خیره میشد، تمام مدت این کلافگی باهاش بوده و الان فهمیده بود! باید باهاش چیکار میکرد؟!
به خودش اومد، قیافهی بهتزدش به تنهایی دلیل درست بودن اون حدس بود و پوزخند هیونجین رو پررنگتر میکرد.ولی جونگکوک کاملا به سمت پسر چرخید، قیافهی بهتزدش رو جمع کرد و اخم کوچیکی بین ابروهاش نشست:
"دیوونه شدی؟! "
ولی اون پسر جوابش رو گرفته بود. ابروهاش رو بالا انداخت و با پوزخند تو صورت پسر لب زد:
"من؟ نه ولی تو حتما دیوونه شدی جی! فرمانده اصلا انتخاب خوبی نیست! "
جونگکوک صداش رو کمی بالا برد ولی این اصلا از قصد نبود:
"چی میگی؟"
"بیخیال شو! طوری بهش نگاه میکنی انگار خداته! نیازی به گفتن تو نیست چشمهات قبل از تو حرفات رو زدن. "
"اشتباه میکنی! "
پشیمون بود، از هرچیزی که گفته بود و دلش میخواست زمان به عقب برگرده تا هیچی به اون پسر نگه. هیونجین با دیدن کلافگی و نگرانی کوک خندید و بهش یک قدم نزدیکتر شد، دستش رو روی شونهاش گذاشت و سرش رو نزدیک گوش کوک رسوند، با صدای آرومی لب زد:
"نگران نباش، تو راز منو نگه داشتی، منم راز تورو نگه میدارم. "
جونگکوک سرش رو برگردوند و به چهرهی اون پسر نگاه کرد که به نظر خیلی از فهمیدن واقعیت راضی بود.
ولی جونگکوک با اینکه میدونست چیزی برای قایم کردن نمونده بازهم انکار میکرد، چون به زبون آوردن این فقط جونش رو به خطر میانداخت!"رازی وجود نداره، من درمورد کسی دیگهای صحبت میکردم... نباید بهت میگفتم."
و قبل از اینکه هیونجین جوابی بده ازش دور شد. باید اول این موضوع رو با خودش حل میکرد.
****
تنهایی، شاید این بزرگترین مجازات براش بود، آره میتونست بره جین، هوسوک و جونگکوک رو ببینه ولی ازشون خجالت میکشید. حس میکرد دیگه لیاقت نداره کنار اونها باشه و با این فکر خودش هم توی منزوی شدنش نقش داشت.
حالا اون مثل اکثر این روزهاش توی سکوت سنگینی ایستاده بود و به روبهرو خیره بود اما فکرش مطمئنا اون سربازهارو نمیدید. فکرش جایی بین خونهایی که ریخته بود گیر کرده بود؛ هرروز بعد از اون اتفاق چندین ساعت رو اونجا گیر میکرد."از اینکه زندهای در تعجبم. "
چشمهاش رو روهم گذاشت چون صدایی که میشنید رو میشناخت و اصلا دلش نمیخواست با صاحب اون صدا حرف بزنه.
ولی برعکسِ جیمین، ستوان مین میخواست با اون پسر صحبت کنه؛ چون مدام میترسید هوس لو دادنش به فرمانده سراغش بیاد.
جیمین احترام گذاشت و به ناچار سمت مرد چرخید، ولی دست خودش نبود که اخم کرده بود و سرش رو پایین انداخته بود.
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] [مـدار 38 درجــه] تاریکی و خون تمام دنیای من بود! یک سایه از اشتباهاتم حتی نمیذاشت نفس بکشم تا وقتی که تو... تو پاتو توی زندگیم گذاشتی جونگکوک! تو من رو درهم شکستی، بهم بگو کی بهت اجازه داد من رو عاشق کنی سربازِ اعزامی از یگا...