••༄I called you ••༄

2.3K 378 167
                                    

وقتی همه چیز درحال فروپاشی بود، حتی درون من...
تو جلوش رو گرفتی! تو به تنهایی نجاتم دادی فقط با... نگاهت.
و من زمانی رو با تو خوشحال بودم.
بهم بگو اینجا بدون تو چطوری دوباره لبخند بزنم؟

***

صدای قدم‌های محکم سربازها تو محوطه طنین می‌انداخت و هرکسی به سمتی می‌دوید، از روی موانع می‌پرید و گاهی صدای ستوان‌های بالا دست که داد می‌زدن تا چیزی رو اصلاح کنن به گوش می‌رسید. 
پادگان تو این تایم از روز خیلی شلوغ بود. 

ستوان مین کنار مردی که روزی اون رو نزدیک‌ترین دوستش می‌دونست ایستاده بود و هردو توی سکوت به مردی خیره بودن که بالای سکو ایستاده بود. دست‌هاش رو تکیه زده بود و با چهره‌ی آرومی به پادگان خیره بود.
باد موهای مشکیش رو کنار می‌زد و از این پایین حواس هرکسی می‌تونست پرت زیبایی اون مرد بشه! 

نامجون با غم به اون آشنای غریبه خیره بود و نمی‌تونست خاطراتی که جلوی چشم‌هاش میومدن رو پس بزنه، نمی‌تونست تهیونگ رو پس بزنه! 
انگار یونگی هم می‌دونست اون به چی داره فکر می‌کنه. با اخم بین ابروهاش دست‌هاش رو به سینه‌‌اش قفل کرد و زمزمه‌وار گفت:

"دلت براش تنگ شده؟ " 

نامجون نگاهش رو از اون مرد گرفت و به ستوان مین داد: 

"نگرانشم."

آروم جواب داده بود بود و باعث شد مرد کناریش پوزخند بزنه: 

"سعی کن اون پسر دبیرستانی رو بیاد بیاری... و این عوضی رو فراموش کنی."

نامجون چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و نفس عمیقی بیرون فرستاد: 

"اون عوضی نیست!"

ستوان مین جوابی نداد و فقط توی ذهنش دوست قدیمیش رو سرزنش کرد که هنوز هم به تهیونگ امیدوار بود!
از نظر یونگی اون کاملا مثل ماشین‌ها شده بود. ماشین کشت و کشتار و خودرأی که یک کوه سنگی از غرور و تکبر و خودخواهیه!
ولی واقعا اینطور بود؟! 

شاید تهِ تهِ قلبش هنوز تهیونگ رو به یاد داشت و دوست داشت. ولی فرمانده کیم رو نه! هنوزم نگاه دو مرد روی فرمانده بود. 
مثل روال هرروز که دیگه برای همه عادی شده بود جونگکوک با قدم‌های آهسته به فرمانده نزدیک شد درحالی که تمین و محافظان زیر دستش همگی چند قدم عقب‌تر بودن. جونگکوک جلوتر رفت و واکنش فرمانده فقط نیم نگاهی بود که بهش انداخت و بعد بدون حرف باز به روبه‌رو خیره شد.
نامجون با اخم چشم‌هاش رو ریز کرد تا ببینه درست تشخیص داده یا نه. 

"اون پسر...  "

"جئون جونگکوک."

یونگی مطمئن جواب داد و بعد از جیب داخلی لباسش دو نخ سیگار درآورد. یکی رو روشن کرد و بین لب‌هاش گرفت و اون یکی رو جلوی لب‌های نامجون گرفت. نامجون هم اون سیگار رو قبول کرد.
با فیلتر درحال سوختن یونگی سیگار رو روشن کرد و ازش کام گرفت تا روشن بمونه و بعد با لحن مشکوکی لب زد:

𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭Donde viven las historias. Descúbrelo ahora