برای صدمین بار طول اتاقو با قدماش متر کرد
و با ناله اعتراض آمیزی طاق باز روی مبل مخصوص خودش ولو شد
به خانوم هادسون که داشت با آرامشِ خاطر قهوه درست میکرد خیره شد
و انگشتای کشیدشو زیر چونه خودش گذاشت و یه تکیه گاه برای سرش درست کرد
و بعد با لحن درخواست طوری گفت : مطمعنم جان جاسازامو داده به شما خانوم هادسون ، فقط یه کمشو میخوام
اما خانم هادسون با لبخندی که نشون میداد عمرا قصد نداره مقر بیاد
قهوه رو توی فنجون ریخت و گفت : تو بهش قول دادی شرلوک ، خودت همه جاسازاتو دادی بهش و ازش قول گرفتی حتی اگه درحال مردن بودی ام اهمیتی نده
درضمن برای محکم کاری به همه پول دادی تا چیزی بت نفروشن یادته ؟
شرلوک مثه ماهی ایی که از آب بیرون افتاده باشه دست و پاشو کلافه تکون داد و با لحن عصبی ایی نالید : اون ماله دو سال پیش بود .... اصلا این ایده احمقانه مال کی بود؟
و وقتی به خاطر آورد که خودش این ایده رو داده نفسشو کلافه بیرون فرستاد و چشماشو توی کاسه چرخوند
نگاهی به ساعت کرد و دندوناشو روی هم فشار داد و بعد با داد، طوری که خانوم هاتسون از جاش بپره گفت : پس چرا نمیاد ....
خانوم هادسون سمت در رفت و با لحنی که انگار سعی داشت شرلوکو آروم کنه گفت : وقتی رفتی دیدنش چی گفت ؟
شرلوک از جاش بلند شد و نگاهی توی آینه به زخم روی بینیش انداخت و گفت : بهم گفت گورتو گم کن
خانوم هادسون چندبار پلک زد و بعد درحالی که از در میرفت بیرون با خودش تکرار کرد : حتما میاد ...
شرلوک دوباره روی مبلش لم داد هنوزم نمیتونست دیشبو هضم کنه ، فک میکرد جان حتما از دیدنش خوشحال میشه به حدی که تو پوست خودش نمیگنجه
اما جان تا حدی عصبانی شده بود که وسط رستوران با کله زده بود تو صورتش
و البته این اتفاق سه بار و توی سه تا رستوران مختلف تکرار شد
و این باعث شده بود شرلوک از برگشتن پشیمون بشه
گره روبدوشام سرمه ایشو محکم تر کرد و زیر لب طوری که انگار داره غرغر میکنه گفت : وقتی مرده بودم بیشتر دوسم داشت
اما با صدای زنگ انگار گل از گلش شکفت روبدوشامو از تنش در آورد و یه طرف پرت کرد و با نیشخند روی میز نشست
صدای قدمای آشنایی کم کم نزدیک و نزدیک تر شد تا این که بلاخره در باز شد
و جان با یه ساک توی دستش اومد توی اتاق بدون این که توجهی به شرلوک که مثه بچه های تخس روی میز نشسته و نیشخند مضحکی روی لباشه بکنه سمت اتاق خودش رفت
و این باعث شد شرلوک از این همه نادیده گرفته شدن حس هویج بودن بهش دست بده ، با اخم از جاش پاشد و دنبال جان راه افتاد
از اونجایی ک هیچی برای گفتن نداشت چند بار حرفاشو مزه مزه کرد و در آخر به جای جمله "متاسفم جان من خیلی آدم عوضی ایم لطفا منو ببخش "
گفت : مدل موهاتو عوض کردی ؟
ولی هیچ جوابی از جان نگرفت و همین بیشتر عصبانیش کرد تا حالا هیچکس انقدر حس مزخرف بودن بهش نداده بود البته که همه صاف تو چشماش میگفتن آدم مزخرفیه
ولی کوچیک ترین تاثیری روش نداشت
ینی کسی اصلا راه به احساساتش نداشت که بخواد تاثیری روش داشته باشه
اما حالا مثه یه جوجه اردک ک مدام پشت سر مامانش راه میره دنبال جان افتاده بود تا شاید یه نیم نگاه بهش بندازه و این داشت عصبیش میکرد
جان سمت کمدش رفت و چندتا از وسایل باقی مونده رو جمع کرد و بی توجه به شرلوک که عین ستون تو چارچوب در وایساده همه وسایلو توی ساکش ریخت
اما با دیدنه اخم وحشتناکه شرلوک خودشو جم و جور تر کرد و گفت : فقط اومدم وسایلمو ببرم
شرلوک نزدیک تر اومد و جان حس کرد الانه که بین اون و دیوار گیر بیوفته
و البته یه صدایی توی مغزش گفت باید همین الان از اون اتاق بره بیرون یا این که باید با صدای بلند یه دور دیگه برای هزارمین بار با خودش تکرار کنه که گی نیست
ولی اون فضا اجازه فک کردن بهش نمیداد
شرلوک دقیقا جانو بین خودش و دیوار گیر انداخت و با لحنی که بیشتر شبیه تهدید بودگفت : من متاسفم جان ، چاره دیگه ایی نداشتم ....مجبور بودم وانمود کنم مردم و توام باید باورش میکردی ، پس نمیتونستم بهت بگم
جان بیشتر به ساک توی دستش چنگ زد و گفت : اونوقت همه باید میدونستن غیر از من ؟
حتی مولی هوپرم خبر داشت ...
شرلوک نفسشو کلافه فوت کرد و گفت: چون به کمکش احتیاج داشتم ، جان ....من الان اینجام
نمیشه به جای جنگ دعوا فقط بگی دلت برام تنگ شده ؟
و جان حس کرد شرلوک واقعا از ته قلبش داره خواهش میکنه
اما به حدی ازش عصبانی بود که نمیتونست این مظلوم نمایی هاشو قبول کنه
ساکو روی زمین انداخت و یقه پیراهن شرلوکو چنگ زد و دقیقا توی صورتش گفت : توعه عوضی باعث شدی مجبور شم دوسال تموم برم پیش روانپزشک و تازه هر هفته سر اون مزار فاکیت مثه چی گریه کردم و التماس میکردم برگردی ، اونوقت با یه لبخند مضحک اومدی توی رستوران و به جای عذر خواهی چی گفتی ؟
و بعد جان با لحن شرلوک و طوری که انگار داشت سعی میکرد به بهترین نحو ممکن اداشو دربیاره گفت : واقعا میخوای این سیبیلای مسخره رو نگه داری جان ؟
شرلوک لبخندشو خورد و جان با حرص بیشتری نالید : داری به چی میخندی؟
شرلوک با انگشتش به صورت تازه شیو شده جان اشاره کرد و گفت : ولی آخرش که زدیش...
جان با غرلند گفت : یه درصدم به خاطر تو نبود
شرلوک خواست حرف بزنه اما با اومدنه خانم هاتسون جان سریع از شرلوک جدا شد و هولش داد عقب
خانوم هادسون با لبخند ظرف شیرینی رو روی تخت جان گذاشت و گفت : اوه ، پسرا ..ببخشید که وسط رفع دلتنگیتون مزاحم شدم ، براتون یکم شیرینی درست کردم ، من دیگه میرم
و بعد با لحن آروم تر اما شیطنت آمیزی گفت : شما به کارتون ادامه بدین
من درم میبندم که راحت باشین ، اون پایین جارو برقی ام روشن میکنم که معذب نباشین ، فک کنم به اندازه دو سال دلتنگی برا رفع کردن دارین
جان با دهن باز رفتنه خانوم هادسونو تماشا کرد و بعد به صورت کاملا غیر ارادی گفت : ولی ما هیچکاری نمیکردیم
اما شرلوک فقط لبخند به لب داشت
و این جانو بیشتر عصبانی کرد در حدی که دوباره یقه شرلوکو گرفت و این کارش باعث شد جفتشون تعادلشونو از دست بدن و روی تخت بیوفتن
جان بی توجه به موقعیتشون روی سینه شرلوک نشست و مشتشو اماده کرد که تو صورت شرلوک بخوابونه و بعد با لحن حرصی ایی گفت : خودم میکشمت شرلوک
اما در دوباره باز شد و خانوم هادسون با لبخند شرمنده ایی اومد تو و دستگیره آشپزیشو از روی تخت برداشت و گفت : اصلا به من توجه نکنین ، ادامه بدین و بعد رفت
و تازه اون موقع بود که جان متوجه شد تو چه موقعیتی ان
با سرعت جت از روی شرلوک بلند شد و سرفه ساختگی کرد و ساکشو برداشت
شرلوکم از جاش بلند شد و یقه پیراهنشو مرتب کرد و گفت : بیخیال بابا من خودم دوساله که مردم ...
نمیشه که یه مرده رو دوباره کشت
اما جان توجهی به شرلوک نکرد و سمت در اتاق رفت
شرلوک دنبالش راه افتاد و گفت : دیگه بایدچیکار کنم تا بفهمی متاسفم ...
YOU ARE READING
"I" that "am lost" Oh, who will find me?...
Fanfiction*کامل شده * *داستان حاوی اسپویل قسمت آخرفصل چهارم میباشد * The game is on