اما انگار گوش جان بدهکار این حرفا نبود
ساکشو که خیلی سنگینم نبود محکم توی دستش گرفت و از اتاق بیرون رفت
شرلوک دیگه دنبالش نرفت و فقط به صدای قدم هاش که هر لحظه دورتر میشد گوش داد طوری که انگار یه سنگو توی آب انداخته و داره به صدای پایین رفتنش توی ژرفای آب گوش میده و بعد سمت پنجره رفت تا لحظه ایی که جان یه تاکسی گرفت و از اون جا دور شد تماشاش کرد و بعد با قدمای آهسته سمت ویلنش رفت برش داشت و دوباره روبه روی پنجره وایساد شروع به نواختن کرد
صدای آهنگ غمگینش توی کل خونه میپیچید
اما انگار هیچکس بجز خودش این صدارو نمیشنید و واقعا همین طور بود
خانم هادسون رفته بود بیرون و به خیال خودش اون دوتارو تنها گذاشته بود تا معذب نشن
و جان هم همین چند دقیقه پیش برای همیشه از خونه رفته بود
با یادآوری جمله (برای همیشه رفته )
شرلوک حس کرد یه چیزی توی قلبش اتفاق افتاد
یه چیزی فرو ریخت ، شایدم شکسته شد
اما هرچی که بود دردش مثل بریدن دست توسط لبه کاغذ بود نه اونقدر زیاد که از پا دردت بیاره نه اونقدر بی اهمیت که نادیدش بگیری یه درد مستمر که قرار بود هر ثانیه بهت یاد آوری بشه
از درون قلب شرلوکو پاره پاره میکرد
و البته یه چیزی رو محکم تو صورتش میکوبید ، احساسات!
چیزی که شرلوک سعی کرده بود سرکوبش کنه
تاجایی که همه معتقد بودن اون اصلا قلب نداره
اما الان دیوار بی تفاوتیش کاملا فرو ریخته بود
و مثه یه بچه کوچیک که بادکنک قرمز دوس داشتنیش جلوی چشماش ترکیده یا عروسک مورد علاقش از دستش افتاده توی دریاچه
کاملا آسیب پذیر و مستاصل و غمگین شده بود
و دلش میخواست تو خودش جمع بشه و حسابی گریه کنه
و همه اینا تقصیر جان واتسون بود ، کسی که فک میکرد فقط خودشه که احساسات داره
دسته کم از نظر شرلوک اینطور بود
چون اون با خودخواهی تمام رفته بود و شرلوکو درحالی که توی احساس ضعف و درماندگی غوطه ور بود رها کرده بود
ویولنو روی مبل پرت کرد و روی صندلی پشت میز نشست سرشو بین دستاش گرفت
الان در بدترین حالت ممکن بود ، نه لپ تاپ جان دم دستش بود که توش فضولی کنه
نه یه نخ سیگار برای کشیدن داشت
و نه حتی یه پرونده فاکی برای حل کردن
و این داشت رسما دیونش میکرد
تا آخر شب که خانوم هادسون برگشت عینه روح سرگردان توی خونه میچرخید
و خانوم هادسون درحالی باهاش روبه رو شد که شرلوک دستاشو توی جیب پالتوش فرو کرده بود روی پله های راه پله توی خودش جمع شده بود و خوابیده بود
خانوم هادسون با تعجب به شرلوک نگاه کرد و گفت : پناه برخدا شرلوک ...چرا اینجا خوابیدی ؟
اما شرلوک فقط با اوقات تلخی بدنشو به زور بالا کشید و با لحنی که انگار میخواست حتی تو این حالت داغونم اقتدارشو حفظ کنه گفت : اینجوری بهتر فکر میکنم
خانوم هادسون بی توجه به شرلوک جانو صدا زد و وقتی جوابی نشنید
منتظر موند تا شرلوک براش توضیح بده که چی شده
شرلوک از جاش پاشد و سمت در خونه خانم هادسون رفت و گفت : میشه فقط یه لیوان قهوه بهم بدی ؟ درضمن جان خونه نیست
ینی دیگه قرار نیست برگرده
خانوم هادسون که حال و روز شرلوکو دید از گفتن جمله من خدمتکارت نیستم صرف نظر کرد و پشت سر شرلوک وارد خونه شد لباساشو عوض کرد و مشغول درست کردنه قهوه شد
شرلوک سرشو روی میز گذاشت و گفت : بازم رفته بودی پیش آقای هیلبرگ ؟ من که بهت گفتم اون بت علاقه نداره
خانوم هادسون اخمی کرد و گفت : شرلوک ...!!
شرلوک چشماشو بست و شقیقه هاشو ماساژ داد و گفت : تا حالا به جای حلقه روی انگشتش دقت کردی انقدر توی انگشتش بوده که ردش روی پوستش سایه انداخته
هروقت میری دیدنش حلقه رو از انگشتش در میاره ولی قبل از اون مدام توی انگشتشه یه حلقه ام به گردنش آویزونه که مال زن قبلیشه که فوت شده پس چرا کسی که سال هاست زنش فوت شده و حلقه اش گردنشه باید روی انگشتش رد حلقه باشه چون یه زن دیگم داره که زندستن صداش هر لحظه بالا تر میرفت همون طور ادامه میداد :
و اتفاقا خیلی روی دست کردنه حلقه حساسه برای همین آقای هیلبرگ حتی وقتی حموم میره جرعت نداره حلقه رو از دستش دربیاره ولی از بس زن بازه که تا یه خانوم وارد مغازش میشه اون حلقه لعنتی رو درمیاره و قایمش میکنه
خانوم هادسون تقریبا فنجون قهوه رو روی میز
کوبید و رفت توی اتاق
و شرلوک دیگه ادامه نداد به جاش فقط به قهوه خوش رنگ روی میز خیره شد که ازش بخار بلند میشد
و بوی قهوه ایی که کل خونه رو برداشته بود آدمو مست میکرد.باز مثل تمام این مدت با وحشت از خواب پرید
تمام این دوسال وضعش همین بود حتی یه شبم اروم نخوابیده بود
تا قبل اون اتفاق حالش داشت بهتر میشد کابوس هاش دست از سرش برداشته بودن و میدونست همه اینا به خاطر بودن با شرلوکه
اما بعداز اون اتفاق
حتی روزاشم پر از درد و رنج بود
و حالا که شرلوک برگشته بود دچار یه دوگانگی شده بود
خوشحال بود که زندس و وقتی یاد تمام درد و رنج های اون دوسال میوفتاد دلش میخواست تو همون قبر چالش کنه لباساشو عوض کرد یه قهوه نیمه ناتموم خورد و رفت بیمارستان برای کل هفته آینده تمام وقت شیفت بود
البته خودش خواسته بود چون باعث میشد ذهنش از شرلوک ، خیابون بیکر و هر چیزی که به اون مربوطه دور بمونه ...درحالی که فقط با یه ملافه تو خونه میگشت رفت توی آشپزخونه و با مطمعن شدن از این که
هیچی تو یخچال نیست در یخچالو بهم کوبید
صدای پایی که با عجله از پله ها بالا میومد
باعث شد حس خوبی بهش دست بده
این ینی ی پرونده توراهه
درباز شد و لستراد اومد داخل اما با دیدنه شرلوک توی موهاش دست کشید و گفت : محض رضای خدا شرلوک ، نمیشه یه چیزی بپوشی ؟
شرلوک نیشخندی زد و گره ملافه رو دور خودش سفت تر کرد و روی مبل نشست و گفت : اینم جزو یه چیزی حساب میشه ، حالا بگو چی برام داری کوین
لستراد با حالت ناامیدی گفت : گرگ ، اسم فاکیم گرگه
و شرلوک خیلی سر سری گفت : خب حالا هرچی
گرگ پرونده رو جلوی شرلوک گذاشت و گفت : بازم قتل ، اسکاتلندیارد حسابی گیج شده
و بعد توی اتاق چرخی زد و گفت : جان کجاس ؟و باعث شد شرلوک زیر چشمی درحالی که یه نگاهش به پرونده بود و یه نگاهش به گرگ
زیر لب انگار که مجبورش کرده باشن بگه : نیست !
گرگ نگاهی به قیافه درهم شرلوک کرد و بعد به خانوم هادسون که براش قهوه آورده بود نگا کرد
خانوم هادسون زیر لب گفت : مثه این که زیاد خوب پیش نرفته
و گرگ سری تکون داد و قهوه رو از خانوم هادسون گرفت و تشکر کرد
YOU ARE READING
"I" that "am lost" Oh, who will find me?...
Fanfiction*کامل شده * *داستان حاوی اسپویل قسمت آخرفصل چهارم میباشد * The game is on