پلکاشو روی هم فشار داد چشمای آبیش شبیه یه دریای طوفانی شده بود
و اشکاش مثل موج های بلند زمان طوفان به ساحل پلکش میکوبیدن و شاید این تمام سعیشون بود ، برای ایجاد یه سونامی که تهش به ریختن قطره اشکی از گوشه چشمش منتهی شد
همین، همش همین بود... تمام اون حرفای نگفته
داد های نزده و دعواهای فیزیکی نکرده
توی همین قطره اشک خلاصه شد و جان حس کرد همین یه قطره آرومش کرده
و ترجیح داد مثل اکثر حرفای شرلوک اینارم یه گوشه ایی از ذهنش خاک کنهصبح با حس گرمای کم جونی از خواب بیدار شد اما همین که فهمید اون گرما اثر نفس های
منظم شرلوک پشت گردنشه بی حرکت موند
پلکاشو که جرعت نکرده بود باز کنه همون جوری بسته نگه داشت و سعی کرد خودشو به خواب بزنه
ولی بعد ماجرای دیشب باعث شد حس کرخت بودن عجیبی پیدا کنه
شرلوک احتمالا تو خواب اونو با بالشت اشتباه گرفته
این تنها احتمالی بود که به نظرش رسید و از نظر خودش از همشون محتمل تر بود
اما نمیتونست از نفسای گرم و اون بازوهایی که دورش پیچیده شده بود دل بکنه و تن خستشو از روی تخت بلند کنه با خودش فکر کرد شاید شرلوک بیدار شه وبره
ولی برخلاف تصورش شرلوک نه تنها پا نشد بره
بلکه این بار صورتش از گردنه جان به موهاش تغییر مسیر داد
نفساش عمیق تر شد
و اگه جان مطمعن نبود که شرلوک خوابه
حتما به این فکر میوفتاد که اون عمدا داره توی موهاش نفس میکشه
چند ثانیه بعد شرلوک توی خواب جابه جا شد
حلقه آغوششو از دور جان باز کرد و روی کمرش خوابید
جان چند دقیقه مکث کرد و بعد با احتیاط از جاش بلند شد و سمت دستشویی رفت
با دیدنه گونه هایی که سر صبحی رنگ گرفته بود
با تعجب خودشو تو آیینه نگاه کرد
این دیگه چه وضعی بود
قیافش شبیه دختر بچه های دبیرستانی شده بود که برای اولین بار دوست پسرشونو میبوسن
لعنتی به خودش فرستاد و دست و صورتشو شست .همین که جان از اتاق بیرون رفت چشماشو باز کرد
حالا از جان فقط یه تخته نیمه بهم ریخته باقی مونده بود با یه بوی عطر ملایم که از بالشتش میومد و گرمای کمی از تنش که تخت به سختی حفظش کرده بود
به سقف اتاق خیره شد و بعد از جاش بلند شد
با همون سر وضع بهم ریخته از اتاق بیرون رفت و با حالت متفکری روی مبلش نشست
نمیدونست جان میتونه از چهرش بفهمه تمام دیشبو بیدار بوده ؟ یا میتونه بفهمه قصد داره عذرخواعی کنه یا نه ؟اما جان فقط یه ثانیه نگاش کرد و بعد انگار که اصلا شرلوک وجود نداره رفت توی آشپزخونه و مشغول قهوه درست کردن شد
شرلوک به ظاهر آروم بود ولی درونش یه دریای متلاطم وجود داشت که امواجش با سهمگین ترین حالت ممکن به فانوس دریاییش میکوبیدن و شرلوک توی اتاقک کوچیک بالای فانوس دریایی حبس شده بود
موج ها هر لحظه بلند تر میشدن ، هر لحظه وحشی تر .
انگار برای پایین کشیدن شرلوک توی رقابت بودن
دریای افکارش با دیدنه جان که حالا حاظر و آماده داشت سمت در میرفت طوفانی ترم شد
و فقط به زحمت یه جمله از بین لباش خارج شد : مایکرافت گفت بمونیم تا خبرمون کنه ...جان دستی توی موهای طلایی رنگش که حالا کمی جو گندمی شده بود کشید و انگار همین کارش باعث شد توجه شرلوک به موهاش جلب بشه و یادش اومد این مدل موی جان که از قبلی بلند تره رو خیلی دوس داره چون دیشب فهمیده بود نوازش کردنه اون موهای نرم حس خیلی خوبی داره جان با اکراه گفت : برمیگردم ، امروز آخرین جلسه مشاورس
و وقتی دید شرلوک توی افکارش غرقه حس کرد دادن این توضیحات به شرلوک یه کار اضافه بوده نفس عمیق کشید و از پله ها پایین رفت خودشو به خیابون رسوند و اجازه داد هوای سرد بیرون هرچقدر که دلش میخواد به صورتش سیلی بزنه
ترجیح میداد صورتش از سرما سرخ بشه تا سرخی دم صبح رو فراموش کنه
قدماشو سریع تر کرد و سمت خونه مشاورش رفت
وقتی رسید چند ثانیه دم در وایساد مطمعن نبود که امروز و با این حال حوصله مشاوره داره یا نه
اگه حوصله نداشت پس چرا تا اینجا اومده بود ؟
جوابش بلافاصله به ذهنش رسید ، چون میخواست از شرلوک فرار کنه
نفس عمیق کشید و زنگ درو زد
با باز شدنه در چهره سرحال مشاورش توی در نمایان شد
و جان با خودش فک کرد اون چه طور میتونه سر صبحی انقدر سرحال باشه
انگار اصلا خسته نمیشه
خانوم مشاور از جلوی در کنار رفت و جانو با لبخند به اتاق مشاوره راهنمایی کرد
جان تا وقتی روی صندلی نشست ساکت بود و حتی بعدشم انگار به زور دو کلمه حرف میزد
درجواب حرفای مشاورش فقط با اره یا نه جواب میداد و انگار مشاور فهمیده بود یه اتفاقی افتاده
پس با لحن دلسوزانه ایی گفت : نمیخوای بهم بگی چی شده ؟
جان لباشو چندبار گاز گاز کرد و اگه مشاورش با تشر اسمشو صدا نمیزد شاید تا زخم کردنشون پیش میرفت
خواست چیزی بگه که انگار مشاور از اون زرنگ تر بود احساسات جانو تو هوا قاپید و گفت : راجب شرلوکه ؟
جان بلاخره تونست سرشو بالا بیاره و طوری که انگار سعی میکرد بی اهمیت جلوش بده گفت : فقط یه بحث ساده بود ، من زیادی جدی گرفتم ، تو ارتش کمتر دل نازک بودم
مشاورش انگار که قانع شده باشه یانخواد بهش فشار بیاره گفت : میخوای راجبش صحبت کنی ؟
جان نفسشو کلافه فوت کرد و گفت : امروز نه ...
و مشاورش هیچ مخالفتی نکرد فقط گفت : میتونیم راجب چیزای دیگه صحبت کنیم ، هرچیزی که تو بخوای
میخوای اصلا راجب همون خواهر شرلوک که تازه پیدا شده صحبت کنیم ؟ راجب یوروس
جان سری تکون داد و گفت : نه ..فک نمیکنم موضوع جالب...
و بعد انگار که چیزی به خاطرش اومده باشه گفت : چی؟ ...تو اسمشو از کجا میدونی ؟
مشاور از جاش بلند شد و در حالی که در شیشه ایی مشرف به حیاط پشتی خونه رو میبست گفت : خودت بهم گفتی !
جان با سردرگمی توی موهاش دست کشید و گفت : من اسمشو نگفتم ...من اصلا اسمشو به زبون نیاوردم
مشاور سمت میزش رفت و در حالی که لنز هاشو از چشمش در میاورد گفت : پدر و مادرمون اعتقاد عجیبی به اسمای غیر معقول دارن مثه مایکرافت ، شرلوک ، یوروس
و بعد روبه جان که شوکه و مات بهش خیره شده بود گفت : میدونی معنی یوروس چیه ؟ باد شرقی ، جالبه مگه نه ؟
جان با وحشت از جاش بلند شد و بی اختیار به در شیشه ایی تکیه داد و گفت : تو ...همونی ...
یوروس لبخند زد و جان نمیدونست معنی اون لبخند گنگ چیه ، یوروس یکم نزدیک تر اومد گفت : تاحالا کسی بهت گفته چشمای قشنگی داری ؟
بدن جان قفل شده بود و انگار حالا قدرت تکلمشم از دست داده بود یوروس حالا دقیقا روبه روش بود با یه اسلحه تو دستش کنار گوش جان زمزمه کرد : نگران نباش
و بعد جان سوزش یه چیزی رو توی گردنش حس کرد دنیا همون لحظه جلوی چشماش تیره و تار شد و حس کرد
دیگه هیچی حس نمیکنهاگه ازش خوشتون میاد با vote هاتون بهم انگیزه بدین 🥀

YOU ARE READING
"I" that "am lost" Oh, who will find me?...
Fanfiction*کامل شده * *داستان حاوی اسپویل قسمت آخرفصل چهارم میباشد * The game is on