یکی از دستاشو به لبه تخت گرفت و سعی کرد خودشو سرپا نگه داره و با دست دیگش
دست جانو توی دستش گرفت پیشونیشو به پیشونیه جان چسبوند و زیر لب زمزمه کرد : این شوخیه خوبی نیست جان ....پاشو ....داری تلافی میکنی مگه نه ، داری اون دوسالو تلافی میکنی ...
اشکاش قطره قطره پایین چکید و روی صورت جان افتاد
لباش لرزید ، بعد از یه سکوت چند ثانیه ایی دوباره زمزمه کرد : الان نمیتونی بری ...الان که میدونی چقدر دوست دارم ...الان که احساسمو میدونی نمیتونی تنهام بزاری ...بی رحم نباش جان ...
دیگه بیشتر از اون نتونست خودشو سرپا نگه داره توانش تموم شده بود
بی اختیار روی زمین افتاد و اینبار اشکاش روی سرامیک های سرد افتاد
لستراد پشت در وایساده بود با شنیدن صدای افتادن چیزی خودشو داخل رسوند و دوباره کمک کرد شرلوک بلند شه از اونجایی که شرلوک خیلی ضعیف شده بود نتونست با لستراد مخالفت کنه وقتی همون جوری که کمکش کرده بود اینجا بیاد دوباره برش گردوند به اتاقش و کمک کرد روی تخت دراز بکشه
حالا اتاق خلوت شده بود ، نمیدونست بقیه کجا رفتن براشم مهم نبود
به پنجره اتاق خیره شد بارون نم نم میبارید و به شیشه اتاق میخورداشکای شرلوکم باهاش همراه شد ، براش مهم نبود چه جوری میبیننش ، ضعیف ؟ شکننده ؟
قدرتش به چه دردی میخورد ، توانایی هاش چه اهمیتی داشت وقتی باهاش حتی نتونسته بود از کسی که براش مهمه محافظت کنه
پلکاشو روی هم گذاشت وقتی بازشون کرد دوباره توی آپارتمانش بود
جان داشت توی لپ تاپش یه چیزی تایپ میکرد
با دیدنه شرلوک سرشو بلند کرد و لبخند زد : میدونی که نباید اینجوری خودتو عذاب بدی ....تقصیر تو نبود
شرلوک سمت جان قدم برداشت بی حرف بازوهاشو دورش حلقه کرد و به خودش فشارش داد انگار داشت سعی میکرد جانو توی خودش حل کنه
جان بوسه کوتاهی به گردن شرلوک زد و گفت : تو مقصر نبودی شرلوک ...
شرلوک دندوناشو روی هم فشار داد و گفت : من از دستت دادم ....قول داده بودم ازت مراقبت کنم ولی شکست خوردم ...
جان موهای درهم شرلوکو نوازش کرد و گفت : تو همه تلاشتو کردی
شرلوک میدونست همه اینا یه رویاس فقط انقدر واقعی بود که شرلوک دلش نمیخواست هرگز از این رویا بیرون کشیده بشه
میتونست تا ابد توی اون رویا بمونه
جانو بیشتر به خودش چسبوند و عطر موهاشو نفس کشید و گفت : میخوام اینجا بمونم ، دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم جان ...بزار کنارت بمونمجان گونه شرلوکو نوازش کرد و روی لباش زمزمه کرد : نمیتونی اینجا بمونی ...جای تو اینجا نیست شرلوک.....تو هنوز زمان برای زندگی داری شرلوک اخم بیحالتی کرد و با التماسی که توی چشماش داد میزد گفت : پس برگرد ....تنهام نزار ...
جان سرشو پایین انداخت و چیزی نگفتشرلوک فاصله کمی که با لبای جان داشتو پر کرد و به جای این که چیز دیگه ایی بگه فقط با دلتنگی جانو بوسید
انقدر بوسیدش که حس کرد لبای هردوشون بی حس شده
بدون این که به زبون بیاره با خودش تکرار کرد : خواهش میکنم جان، به خاطر من ...به خاطر من برگرد ...وقتی دوباره چشماشو باز کرد هوا تاریک شده بود اما صدای بارون که حالا شدیدتر شده بود ،هنوز به گوش میرسید
نگاهی به پنجره انداخت توی اتاقش پر از گل هایی بود که بقیه براش آورده بودن
نگاهشو از گلای رنگارنگ که روی میز چیده شده بود گرفت و به سقف اتاق خیره شد
دلش میخواست دوباره چشماشو ببنده تا شاید بازم جانو ببینه اما خوابش نمیبرد
در اتاق با صدای تقه ایی باز شد و مایکرافت اومد توی اتاق چراغارو روشن نکرد و اجازه داد شرلوک توی تاریکی بمونه
میدونست برادرش تاریکی رو ترجیح میده
شرلوک نفس عمیقی کشید و گفت : بهشون بگو یه چیزی بهم بدن ، میخوام بخوابم
مایکرافت همون طور که بافاصله از تخت شرلوک به دیوار تکیه داده بود گفت : دیگه وقتشه پاشی برادر
شرلوک بی توجه به مایکرافت سرشو به بالشت فشار داد و گفت : برو بیرون مایکرافت
مایکرافت تکیه اشو از دیوار گرفت و گفت : وقتشه پاشی ، به خاطر جان ..
شرلوک روی تخت نشست و با اخم وحشتناکی به صورت برادرش که توی تاریکی اتاق فرو رفته بود خیره شد و گفت : اسمشو به زبونت نیار
و بعد به پنجره اتاق خیره شد و دستاشو مشت کرد : اون دیگه رفته ....
مایکرافت لبخندی زدو گفت : انگار پیوند شما دوتا قوی تر این حرفاس
اولین باری نیست یکیتون به خاطر اون یکی با مرگ میجنگه و به زندگی برمیگردهشرلوک با این حرف طرف مایکرافت برگشت
مایکرافت جلوتر اومد و حالا شرلوک میتونست لبخندشو ببینه
با همون لبخند گفت : وقتی لستراد از اونجا آوردت بیرون اتفاقای عجیبی افتاد ، علائم حیاتی جان یه دفعه برگشت ، حتی الان که دارم به زبون میارمش باورم نمیشه ، جزو معدود زمان هاییه که متعجب میشم
شرلوک دیگه ادامه حرفای مایکرافتو نشنید ، جان زندس ...
سعی کرد از روی تخت بلند شه ولی مایکرافت مانعش شدو گفت : فعلا هردوتون استراحت لازم دارین ، لجبازی نکن شرلوک به وقتش میبینیش
شرلوک دست از تلاش برداشت و دوباره روی تخت دراز کشید مایکرافت نگاهی به برادرش که حالا آروم گرفته بود انداخت و لبخند زد و گفت : میگم یه چیزی بهت بدن تا بتونی امشبو راحت بخوابی
و بعد بدون هیچ حرف دیگه ایی از اتاق بیرون رفت
تا اومدنه پرستار شرلوک نگاهشو از سقف نگرفت و با رفتنشم همون طور که به سقف اتاق خیره بود با صدای مدام خوردنه قطرات بارون به شیشه پلکاش گرم شد
چشماشو باز کرد
توی آپارتمان بود اما جان دیگه اونجا نبود ، صداش زد
کل خونه رو گشت ، اثری از جان نبود اسمشو با لحنی مثل داد زدن صدا زد صداش هر لحظه بلندتر میشد اما هیچ جوابی نگرفت
سردرگم توی اتاق میچرخید ولی هیچ اثری از جان نبود

ESTÁS LEYENDO
"I" that "am lost" Oh, who will find me?...
Fanfic*کامل شده * *داستان حاوی اسپویل قسمت آخرفصل چهارم میباشد * The game is on