When the east winds blow8

538 112 4
                                    


شرلوک پتو و بالشتو روی تخت گذاشت و بالشت و پتوی خودش یه سمت تخت و ماله جانو سمت دیگه تخت گذاشت و خودش لبه تخت نشست
با چشمای نافضش به جان خیره شد و گفت :
خودتم میدونی نمیتونی باز اونجا بخوابی

تو اونطرف بخواب ، منم اینطرف ، هیچکی طرف اون یکی نمیره
جان پشت گردنش دست کشید و به تختی که به دو قسمت تقسیم شده بود نگاه کرد
عمرا دلش نمیخواست باز روی اون مبل لعنت شده بخوابه
پس لباشو جمع کرد و روی تخت توی قسمت خودش دراز کشید و سقف اتاق خیره شد
شرلوک نگاهی به نیم رخ جان انداخت و بعد روی تخت دراز کشید و اونم متقابلا به سقف اتاق خیره شدیکم من من کرد و بعد زیر لب گفت : هدیه ات ....عام ....ممنون...خیلی قشنگه ...
اما جان همون ثانیه اول خوابش برده بود
انقدر خسته بود که تا سرش با بالشت تماس پیدا کرده بود به یه خواب عمیق فرو رفته بود
شرلوک روی پهلوش چرخید و به چهره بیحالت جان توی خواب خیره شد
یکم خودشو جلوتر کشید و با تردید دستشو دراز کرد پتو رو روی جان مرتب کرد
صبح با حس کردنه حرکت چیزی روی تخت چشماشو باز کرد و با دیدنه صورت جان توی یه میلی متری خودش چشماش از تعجب گرد شد
در اصل اون چیزی که روی تخت تکون میخورد جان بود که تو خواب برای پیدا کردنه یه جای راحت تر مدام غلت میزد
و حالا تقریبا به شرلوک چسبیده بود به حدی که شرلوک میتونست نفسای جان دقیقا توی گودی گردن خودش حس کنه
اما حتی نمیتونست یه سانتی متر تکون بخوره چه برسه به این که بخواد عقب بکشه
فقط با کلی کلنجار بازوهاشو دور جان حلقه کرد و اجازه داد همون طور که خوابیده بمونه
ساعت چهار صبح بود و شرلوک انقدر به عقربه های ساعت خیره شد که باز چشماش گرم شد و خوابش برد
دقیقا تا زمانی که نور خورشید مستقیما خورد توی صورتش.

جان دوباره تو خواب حرکت کرده بود و اینبارپشت به شرلوک خوابیده بود برای همین شرلوک میتونست بدون بیدار کردنش از جاش بلند شه
یه نفر پرده های اتاقو کنار زده بود
صبحونه رو اماده توی سینی روی میز گذاشته بود
و اتاق بهم ریختشونو مرتب کرد
و کیه که ندونه اینا کار کیه شرلوک از اتاق خواب اومد بیرون و با دیدنه خانوم هادسون که داره گرد گیری میکنه
خمیازه ایی کشید و روی مبل خودش ولو شد یه بیسکوییت زنجبیلی از توی بشقاب برداشت
و گازش زد
خانوم هادسون که متوجه شرلوک شده بود لبخندی زد و گفت : خوب خوابیدین ؟
ابروی شرلوک از این که خانوم هادسون از فعل جمع استفاده کرده بالا رفت
و بعد با یادآوری این که احتمالا خانوم هادسون اونارو تو اون حالتی که خوابیدن دیده باعث شد لعنتی به خودش بفرسته
اگه خانوم هادسون یه کلمه به جان راجبش بگه جان شرلوکو زنده زنده چال میکنه
فنجون قهوه اشو برداشت و به خانوم هادسون خیره شد و گفت : مطمعناً سوالتون به هیچ عنوان سوال نبود

خانوم هادسون ریز خندید و گفت : خب اینم وظیفه منه
شرلوک از قهوه مزه کردو گفت : دید زدنه بقیه تو خواب؟
خانوم هادسون مثه جغد خندید وگفت : مراقبت کردن از شما دوتا
شرلوک به قهوه توی ماگش خیره شد و گف: فک کردم گفتی
مستخدممون نیستی
خانوم هادسون دست به کمر شد و گفت : البته که نیستم
ولی نمیتونم بزارم شما دوتا بچه های لوس از گشنگی بمیرین یا از این همه گرد و خاک خفه شین
و بعد همون طور حق به جانب از اتاق بیرون رفت .

"I" that "am lost" Oh, who will find me?...Where stories live. Discover now