When the east winds blow6

579 117 4
                                    

الان داری مثلا سر صحبتو باز میکنی ؟
شرلوک دست به سینه شد و طوری که انگار میخواد وانمود کنه مچش گرفته نشده گفت : این کاریه که بقیه میکنن

جان بدون این که به شرلوک نگاه کنه گفت : بقیه ؟

شرلوک خیلی سریع و با لحن تقطیع شده ایی گفت : ادما

جان سری تکون داد و انگار که تسلیم شده باشه گفت : خوب بود

بعد خیلی نامحسوس خندید و گفت : منو یاد تو میندازه
شرلوک تکیه اشو از دیوار گرفت و انگار که موضوع براش جالب شده گفت : چه طور ؟
جان چمدونشو زیر تخت فرستاد و گفت : عینه تو تیز و بزه ، هیچی رو نمیشه ازش قایم کرد
و بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت : قیافشم خیلی شبیهته مخصوصا چشماش
و بعد عملا اخمای شرلوک تو هم رفت انگار که خوشش نمیومد کسی شبیهش پیدا بشه
جان خندید و گفت : ولی هیچکی شرلوک هلمز نمیشه ، میدونی که ؟

شرلوک زیر لب به حالت غرغر درحالی که سمت آشپزخونه میرفت گفت : معلومه که نمیشه
و بعد از چایی که خانوم هادسون یه ساعت پیش درست کرده بود توی فنجون ریخت به کانتر تکیه داد و ازش مزه کرد و به خاطر طعم بدش قیافش توهم رفت
جان روی مبل خودش نشست و لبخندی زد : هیچی مبل خوده آدم نمیشه
شرلوک حالا فقط میتونست موهای طلایی رنگ جانو ببینه چون جان تا گردن توی مبل فرو رفته بود
و خوشحال بود که مبلش پشت به آشپزخونس و جان قرار نیست اون لبخند مضحک روی لبای شرلوکو ببینه
چشم جان یه دفعه به پاکت نامه های تلنبار شده روی تاقچه افتاد که شرلوک با چاقو به تاقچه چسبونده بودشون
از جاش بلند شد و نگاهی به اون همه پاکت نامه جور واجور انداخت و بعد گفت : قرار حسابی سرمون شلوغ شه
َشرلوک اهی کشید و گفت : زیاد امیدوار نباش

نصفشون خسته کنندس ..جان بی توجه به نق نقای شرلوک پاکت نامه هارو برداشت و مشغول باز کردنشون شد
هرکدومو که میخوند شرلوک فقط یه کلمه میگفت : خسته کننده ..
جان هربار پوکر میشد و یه پاکت دیگه رو باز میکرد و اینبار برای جلب توجه شرلوکی که خودشو با وسایل آزمایشگاهیش مشغول کرده بود بلند تر شروع به خوندن کرد "سلام آقای هولمز عزیز من یه مشکل بزرگ دارم که فقط به دست شما حل میشه ..."

اما قبل از این که جان موفق بشه بقیه نامه رو بخونه صدایی پایی که به سرعت داشت بالا میومد باعث شد جان و شرلوک همزمان به هم نگاه کنن
لستراد با شدت درو باز کرد و درحالی که نفس نفس میزد اومد توی خونه
شرلوک عینک محافظشو از روی چشماش برداشت و از جاش بلند شد
نیشخندی زد و سرتاپای گرگ رو از نظر گذروند : جالب شد

گرگ خودشو دعوت کرد که روی صندلی بشینه و جان براش یه لیوان آب آورد
شرلوک روی مبل مخصوصش نشست و طوری که انگار داره به یه چیز هیجان انگیز نگاه میکنه به گرگ زل زد و گفت : زودباش بگو چ چیز مهمی برام داری که باعث شده یه راست از وسط قرار عاشقانت پاشی بیای اینجا

"I" that "am lost" Oh, who will find me?...Onde histórias criam vida. Descubra agora