تمام روز توی بیمارستان بود اما فکرش جای دیگه ایی بود
چندبار نزدیک بود با اشتباهاتش جون بیمارارو به خطر بندازه برای همین یه مرخصی گرفت تا یکم باد به کلش بخوره
اما وقتی به خودش اومد دید جلوی در خونه مشترکشون وایساده
و چند دقیقس به پلاکش خیره شده
نفس عمیق کشید و به خودش لعنت فرستاد راهشو کج کرد تا برگرده بیمارستان اما صدایی پشت سرش اسمشو صدا زد و باعث شد سرجاش میخکوب بشه
با لحن آهسته ایی گفت : راهو اشتباه اومدم
شرلوک دستشو دراز کرد و بازوی جانو گرفت برش گردوند سمت خودش و گفت : متاسفم ...از ته قلبم متاسفم ...من همشو شنیدم جان ....حرفاتو
هربار که گریه کردی من اونجا بودم هردفعه میخواستم بیخیال همه چیز بشم و خودمو نشون بدم
اما یادم میومد که تمام این کارا یه دلیل داشتاما شرلوک چیزی که میخواست به زبون بیاره رو نگفت
در عوض گفت : باید راهی که شروع کردمو تا آخرش میرفتماگه شبکه موریارتی نابود نمیشد باز مثل تار عنکبوت از یه جای دیگه سر در میاورد
اونوقت دیگه نمیشد جلوشو گرفت ...
درضمن گرگ و خانوم هادسونم مثل تو خبر نداشتن
بعدا بهشون گفتمجان نفس عمیق کشید و گفت : هرشب کابوس اون لحظه رو میبینم ..وقتی افتادی ....
و من هیچکاری نتونستم بکنم دستتو گرفتم ..ولی سرد بود ..نبض نداشت ...خون همه جا بود
و تو دیگه رفته بودی .....شرلوک با تردید جانو بیشتر سمت خودش کشید و دست دیگشو دور شونه جان حلقه کرد اما همین که بینی جان به سینش برخورد کرد
اشکای جان که انگار تا اون لحظه منتظر یه تلنگر بودن راه گرفتن و پیراهن شرلوکو خیس کردن اما جان خیلی سریع خودشو جمع و جور کرد و درحالی که سعی میکرد خودشو ازآغوش شرلوک بیرون بکشه طوری که انگار دور تا دورشونو آدم گرفته گفت : مردم راجبمون حرف میزنن
و اتفاقا همون لحظه مردم در خونه رو باز کرد
و جان و شرلوک با خانوم هادسونی روبه رو شدن که کم مونده بود زمینو گاز بزنه
و با لحن به شدت آنرمالی گفت : اوه خدای من .....الان گریم میگیره
جان خودشو از شرلوک فاصله داد و جلوتر ازش سمت خونه رفت و این کارش باعث شد شرلوک اخم بیحالتی بکنه اما جان متوجهش نبود فقط با لحنی که انگار بدجوری معذب بود گفت : خانوم هادسون چند بار باید بگم من گی نیستم
و بعد از راه پله بالا رفت شرلوک لبخندی به خانوم هادسون زد و دنبال جان از پله ها بالا رفت
پالتوشو در آورد و روی مبل انداخت و بعد لبه میز نشست یه دور کامل جانو بر انداز کرد و گفت : عام ..خب ...
جان توی موهای خودش دست کشید و به اتاق نگاهی انداخت و گفت : فکرشم نمیکنی چقدرتوی اون بیمارستان لعنتی شیفت دادم
شرلوک لبخندی زد و گفت : منم دوسال تموم کتک خوردم مایکرافت منو جاهایی فرستاد که هر دفعه فک میکردم امکان نداره زنده ازش بیرون بیام
اما قیافه جان بازم تو هم رفت و گفت : مایکرافت ؟
شرلوک چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت : فک کردم اون مسئله برات تموم شده جان ، تنهایی که نمیتونستم مرگمو جعل کنم
جان از جاش بلند شد و گفت : دیگه کیا خبر داشتن شرلوک هوم ؟ کل شهر بجز من ؟
شرلوک سرشو پایین انداخت و گفت : متاسفم، بازم متاسفم ...جان دندون قروچه ایی کرد و گفت : خانوادگی خوب سرکارم گذاشتین
شرلوک روی مبلش لم داد و گفت : این ینی بخشیده شدم ؟جان پوکر به شرلوک خیره شد و سعی کرد چیزی از این که چقدر خوشحاله که دوباره میتونه لم داده روی اون مبل ببینتش بروز نده و فقط گفت : معلومه که بخشیدمت خنگ خدا
وگرنه الان خرخرتو میجوییدم
شرلوک تک خنده ایی کرد و خندش همزمان شد با به صدا در اومدنه در و بعد خانم هادسون با دوتا فنجون قهوه وارد اتاق شد قهوه رو روی میز گذاشت لبخند مهربونی زد همین طور که سمت در میرفت گفت : فک نمیکردم بازم شما دوتا پسرارو توی این اتاق ببینم
و این جمله باعث شد جان و شرلوک هردوشون لبخند بزنن و ناخداگاه نگاهشون به همدیگه گره خورد
و همین ارتباط چشمی انقد ادامه پیدا کرد که خانوم هادسون فرصت کرد تنهاشون بزاره
اولین کسی که نگاهشو دزدید جان بود
و مثه همیشه که خودشو به اون راه زد سمت میز رفت و فنجون قهوه اشو برداشت
خودشو با مزه مزه کردنه قهوه مشغول کرد
اما میتونست سنگینی نگاهای شرلوکو روی خودش حس کنه
با وجود این که پشتش به شرلوک بود کاملا حس میکرد که اون نگاه های خیره دارن مثل خنجر توی کتفش فرو میرن اما انگارتوی یه لحظه یه چیزی یادش اومد
فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و گفت :
کتک خوردی ؟
و بعد روشو سمت شرلوک برگردوند اما در کمال تعجب شرلوک دیگه روی مبلش ننشسته بود
بلکه توی یه قدمی جان وایساده بود
و اون نگاه هاش الان داشت تمام اجزای صورت
جانو برانداز میکرد
و جان میتونست توی اون دوتا تیله شفاف انعکاس صورت متعجب خودشو ببینه
شرلوک نگاهشو از جان گرفت و نزدیک تر اومد روی جان خم شد و دستشو دراز کرد فنجون قهوه رو از روی میز کنار جان برداشت و بعد عقب کشید و گفت : اره ....مایکرافتم از دیدن کتک خوردنم لذت میبرد
و بعد قهوه اشو مزه مزه کرد
ولی دیگه هیچ صدایی از جان بلند نمیشد
همین جوری خشکش زده بود
و این باعث شد شرلوک نیشخند بزنه
انگار به هدفش رسیده بود جان که تازه به خودش اومده بود سرفه ایی کرد و گفت : ها؟ چی گفتی ؟
شرلوک قهوه اشو تموم کرد و به فنجون خالی خیره شد آهسته گفت : چیز مهمی نبود
جان نفس عمیقی کشید و از همون لحظه تا زمانی که هردو اماده خوابیدن شدن یه کلمه ام بینشون رد و بدل نشد
به اصرار خانوم هادسون جان به آپارتمان خودش برنگشت و ترجیح فردا بره وسایلشو بیاره .نصفه شب شرلوک با صداهای ضعیفی که از اتاق جان میومد بیدار شد
روی تخت نشست و توی موهای بهم ریخته خودش دستی کشید
از جاش بلند شد و سمت اتاق جان رفت مردد بود که در بزنه یا نه
اما بعد بیخیال حریم خصوصی ایی شد که هیچوقت رعایت نمیکنه و درو باز کرد و وارد اتاق شد
شاید اگه میخواست با خودش رو راست باشه ترجیحش این بود که جان برهنه روی تخت خوابیده باشه
ولی جان حتی کفشاشم پاش بود
و انگار منتظر یه بشکن بود تا از جاش پاشه و تا آخر کوچه رو بدوعه و برگرده
شرلوک نفسشو فوت کرد و لبه تخت نشست در حالی که زیر لب غرغر میکرد
کفشای جانو درآورد و پایین تخت گذاشت
بغلش کرد و توی حالتی که حس میکرد جان راحت تر میخوابه روی تخت خوابوندش و پتورو روش مرتب کرد
اما ناله های زیر لبی جان تموم نشد
مشخص بود که داره کابوس میبینه و هراز چندگاهی شرلوک میتونست اسم خودشو مابین هذیون هایی که جان میگفت بشنوه
انگار این ماجرای مردن خیلی بیشتر از چیزی که شرلوک فک میکرد روی جان تاثیر منفی گذاشته و این دقیقا جزو چیزایی بود که شرلوک درنظر نگرفته بود
موهای بیحالت جانو از روی پیشونیش کنار زد
و دست جانو توی دستش گرفت بی اختیار نوازشش کرد
ŞİMDİ OKUDUĞUN
"I" that "am lost" Oh, who will find me?...
Hayran Kurgu*کامل شده * *داستان حاوی اسپویل قسمت آخرفصل چهارم میباشد * The game is on