تقریبا هوا تاریک شده بود که بلاخره کار جان تموم شد
و برگشت سمت خونه قبل از این که درو باز کنه چشمش به کلون در افتاد و با دیدنه این که صاف شده متوجه شد مایکرافت اومده
حالا بعد از این همه سال انقدر اونارو شناخته بود که این چیزارو راجبشون بدونه البته به لطف شرلوک که هربار راجب این که مایکرافت وسواس داره و مدام کلون درو صاف میکنه حرف میزنه
با قدمای آهسته رفت بالا و همین که پاشو توی اتاق گذاشت مایکرافت با لحن طلبکاری گفت : اینم از جان واتسونت شرلوک
حالا محض رضای خدا اون شعله افکن فاکی رو بزار پایین و بیا بتمرگ تا صحبت کنیم
جان با تعجب به اون دوتا خیره شد و نگاهش بین شرلوک و مایکرافت درحال چرخش بود
چندبار پلک زد و بعد گفت : میشه یکیتون بگه اینجا چه خبره ؟
شرلوک عینک آزمایشگاهو از روی چشمش برداشت و شعله افکنو روی میز آشپزخونه گذاشت و بعد خیلی سریع روی مبلش نشست
جانم بدون هیچ حرفی روی مبل خودش نشست و مایکرافت روی صندلی ایی که همیشه برای مراجعه کننده ها میزارن نشست و کت شلوارشو مرتب کرد و گفت : موضوع اینه که شرلوک عزیزت تا تو نباشی به حرف من گوش نمیده و تنها حرفش اینه که جان باید باشه در حالی که این مسئله یه چیز خانوادگیه
شرلوک اخمی کرد و انگشتاشو توی هم دیگه فرو کرد و گفت: دقیقابرای همینم اون باید باشه
مایکرافت چشماشو تو کاسه چرخوند و بعد گفت : موضوع خواهرمونه یوروس ...
جان با تعجب گفت : چی ...؟ خواهر ...شما یه خواهر دارین ؟
شرلوک سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت : منم همین چند ساعت پیش فهمیدم ، جان توی موهاش دست کشید و گفت : خب؟
مایکرافت روی صندلی یکم جابه جا شد و ادامه داد : یوروس چنان هوشی داشت که هیچکس باهاش قابل مقایسه نبود
از همون بچگی عجیب بود یه بار خودشو زخمی کرده بود فقط برای این که سر از کار عملکرد بدنش دربیاره ، تو ، منو شرلوکو دیدی ، اما یوروس یه چیز دیگس
همه چی خوب بود تا وقتی که یوروس باعث ناپدید شدنه ریش قرمز شد
جان با تعجب به شرلوک و بعد به مایکرافت خیره شد و گفت : ریش قرمز ؟
شرلوک بلاخره به حرف اومد و گفت : سگم ... و بعد جان به وضوح تونست تغییر حالت چهره شرلوکو ببینه انگار یه غم خیلی بزرگ تو چشماش ظاهر شده بودمایکرافت حرفشو کامل کرد و گفت : یوروس ناپدیدش کرد ، به معنای واقعی ناپدیدش کرد
و هرچقدر ازش پرسیدیم که کجاس یا چه بلایی سرش آورده فقط یه شعر میخوند
شعری که هیچکدوممون نتونستیم بفهمیم چه منظوری ازش داره ، به معنای واقعی دیونمون کرده بود و شرلوک وقتی ریش قرمز ناپدید شد ضربه روحی خیلی بدی خورد
جان دستشو تکیه گاه چونش کرد و گفت : و ریش قرمز ؟
مایکرافت نگاهی به شرلوک انداخت تو عمق چشماش میتونست غم و ناراحتی رو ببینه
نگاهشو از شرلوک گرفت و گفت : احتمالا مرده چون چند وقت بهش میگفت ریش قرمز غرق شده
چند وقت بعدم خونه رو آتیش زد
برای همین توی یه مرکز به شدت محافظت شده ازش مراقبت میکنیم
پدر و مادرمون فک میکنن که مرده و بهتره همین طور فکر کنن چون فرق زیادی با یه مرده نداره به علاوه نمیتونه توی اجتماع باشه خطرناک ترین تهدید برای دنیاس
شرلوک هنوز داشت به این فک میکرد که چرا یوروس رو به خاطر نمیاره و جان اصلا معلوم نبود داره به چی فک میکنه
مایکرافت منتظر اون دوتا نموند و گفت : بهم خبر دادن اوضاع تو جایی که نگهش میدارن خوب نیست ، حتی خبرایی از فرار کردنش رسیده اما همچین چیزی امکان نداره
برای همین از جفتتون میخوام همراهم بیاید تا زندان محل اقامتشو برسی کنیم
مورد اعتماد تر از شما سراغ ندارم
شرلوک انگار که تصمیمشو گرفته باشه گفت : با وجود این که کارای مهم تری داریم
ولی همراهت میایم
و جان حس کرد اصلا لازم نیست نظری بده چون شرلوک جای جفتشون صحبت کرده بودمایکرافت انگار که خیالش راحت تر شده باشه
با همون غرور همیشگیش از جاش بلند شد و گفت : توی همین دو سه روز آینده منتظر خبرم باشین
و بعد آماده شد که از در بره بیرون
اما شرلوک حس کرد بهتره قبل رفتنش زهرش رو دوباره به برادرش بریزه
پس با نیشخند درحالی که انگشتای کشیدشو بهم چسبونده بود و جلوی لباش نگه داشته بود گفت : یه طوری راه میری که حس میکنم ساختمون زیر پاهات میلرزه برادر
البته فک نمیکنم به خاطر غرور و جایگاه فوق العادت باشه بلکه بیشتر به خاطر اینه که وزن اضافه کردی
مایکرافت بی حس به شرلوک نگاه کرد و ترجیح داد وارد بازیه برادرش نشه پس فقط یه لبخند نصفه نیمه به جان زد و از در رفت بیرون
شرلوک انگار از تیکه ایی که به مایکرافت انداخته بود حسابی ذوق کرده بود برای همین لبخند قشنگی روی لباش بود و با همون لبخند به جان خیره شد که داشت مجله ها و کتابای روی میز کوچیک کنار مبلشو مرتب میکرد
و توی یه لحظه لبخندش محو شد ، جان نمیدیدش ، هروقت شرلوک نیاز داشت جان نمیدیدش و شرلوک یه مدتی بود که فهمیده بود این موضوع از حل نکردن پرونده به مدت طولانی ام براش غیر قابل تحمل تره تمام این دوسال غیر از ماموریتاش همزمان صرف تجزیه و تحلیل احساسش نسبت به جان شده بود
و حالا تقریبا میدونست جریان چیه
برخلاف ادعاش ، اتفاقا از توجه خیلی خوشش میومد اما به طور خاص از توجه های جان خوشش میومد حاضر بود یه روز کامل یه چیزیو استنتاج کنه تا فقط مورد تحسین جان قرار بگیره
رشته افکارش با صدای ناله گوشیش پاره شد و توی یه لحظه نگاه متعجب جانو روی خودش دید
جان با ابروی بالا رفته گفت : اون چی بود ؟
شرلوک قبل از این که بخواد خودشو به اون راه بزنه گفت : صدای پیام گوشیم ... ینی برام پیام اومده
جان نیشخندی زد و گفت : ای عوضی ....پس زندس
شرلوک سعی کرد خودشو تا جایی که میتونه سردرگم نشون بده و با همون گیجی ساختگی گفت : ببخشید؟
جان از جاش بلند شد و روبه روی شرلوک وایساد و باعث شد شرلوک مجبور بشه تو چشماش زل بزنه و بعد با لبخند شیرینی که باعث میشد قورت دادن آب دهن برای شرلوک سخت تر بشه گفت : باهاش حرف میزنی ؟
شرلوک اخم بی حالتی کرد و گفت : گاهی پیام میده ، ولی جوابشو نمیدم
جان اخم کرد و گفت : همین الان جوابشو بده
شرلوک درحالی که هنوز به لبای جان که اثر لبخند چند ثانیه پیش روش مونده بودخیره شده بود گفت : چرا؟
جان دوباره لبخند زد و گفت : نمیبینی ؟ اون عاشقته
شرلوک خیلی سریع گفت : عشق اصولا یه مسئله ناشی از تحریک سیستم های عصبی....
اما جان اجازه نداد حرفشو کامل کنه و با لحن عصبی ایی گفت : خفه شو ،
شرلوک پوزخندی زد
این قیافه جدی رو دوس داشت جان کلکسیونی
از چیزای مختلف بود
کیوت ، مهربون ، جدی ، خشن ، حتی گاهی وحشی
و شرلوک حس میکرد همون روز اول کاملا این آدمو شناخته و همون روز انتخابش کرده
جان که از سکوت و پوزخند شرلوک بیشتر عصبی شده بود گفت : باهاش حرف بزن ، فک میکنم اون بیشتر از هرکسی برات مناسبه ، خلافکاره ...آره ...شاید جنایتکار ...البته
اما تو ازش خوشت میاد ، هممون یه نفرو لازم داریم که باعث بشه یه حس دیگه پیدا کنیم
حس ارزشمند بودن ، نمیدونم ...شاید یه تغییر
BINABASA MO ANG
"I" that "am lost" Oh, who will find me?...
Fanfiction*کامل شده * *داستان حاوی اسپویل قسمت آخرفصل چهارم میباشد * The game is on