لستراد برای دلگرمی دادن به شرلوک شونشو فشار آرومی داد و گفت : مایکرافتو پیدا کردیم
حالش خوبه فقط یکم شوکه شده
اما شرلوک هیچ عکس العملی نشون نداد
انگار همون جا لبه چاه خشکش زده بود
لستراد زانو زد و یکم شرلوکو تکون داد ولی اون بازم تکون نخورد
لستراد ترسیده یکی از تکنسین هارو صدا زد تا بیاد به شرلوک برسه
چند دقیقه بعد خیلی سریع براش گذشت درحالی که گوشاش صدای اطرافو نمیشنید و چشماش فقط جانو میدید
پتو روی شونش قرار گرفت و سوزش کوچیکی روی ساعدش حس کرد
نگاهش به محل سوزش افتاد داشتن بهش یه چیزی تزریق میکردن
سعی کرد دستی که دستشو گرفته بودو پس بزنه
اما بیحال تر از این حرفا بود
چشماش تار شد ، مطمعن بود اینبار به خاطر اشک نیست
سرش سنگین شده بود انگار توی کلش دریا جا داده بود و با هر تکون سرش سونامی ایجاد میکرد
گوشاش زنگ میزد و صداهای اطرافش گنگ میشد ، حس کرد شقیقه هاش داغ شدن و ثانیه بعد سرش روی شونه برادرش افتاد
با باز کردنه ناگهانی چشماش خودشو روی مبلش توی آپارتمانشون پیدا کرد
همین که چشم چرخوند تا اطرافو ببینه چشماش به چشمای آبیه جان گره خورد ، لبخند جان پررنگ شد
شرلوک زیر لب نالید : جان ....
جان از جاش بلند شد و سمتش اومد طوری که شرلوک حتی انتظارشم نداشت دستاشو دورش حلقه کرد ، سرشو تو گردن شرلوک برد و زمزمه کرد : دلم برات تنگ شده بود ...
شرلوک هیچی نگفت
اما جان در عوض سکوت شرلوکو با بوسه ایی روی لباش جواب داد بعد از چند ثانیه عقب کشید و با لبخند مهربونی گفت : تو ...شرلوک هلمزی ، تنها کاراگاه مشاور دنیا و بهترینشون ، چیزی قرار نیست تورو زمین بزنه مگه نه ؟ قول بده محکم وایسی ...
شرلوک روی زانوهاش افتاد سرشو پایین گرفت و گفت : بدون تو نمیتونم ....بدون وبلاگ نویسم ...من گم میشم ...
جان جلوش زانو زد و صورت شرلوکو با دستای گرمش قاب گرفت به چشماش خیره شد و لبخند دیگه ایی زد : من همیشه کنارتم شرلوک ، من اینجام
و بعد به قلب شرلوک اشاره کرد آروم با نوک انگشتش قلب شرلوکو نوازش کرد و زمزمه کرد : دقیقا همینجام ..
چشمای شرلوک دوباره پر شد نمیدونست چرا شونه هاش خم شده اما حسش میکرد سنگینی یه درد روی قلبش و یه بار روی شونه هاشو
نگاه جان غمگین شد
با نوک انگشتش اشکای تازه متولد شده شرلوکو پاک کرد و آروم قبل از این که ببوستش زمزمه کرد : دوست دارم ..
شنیدنه این جمله انگار شرلوکو آروم کرده بود لبخند پر از دردی زد و اینبار خودش برای بوسه پیش قدم شد لباشو روی لبای جان گذاشت و شروع به بوسیدنش کرد
هردوشون میدونستن این یه بوسه معمولی نیست
شرلوک تمام احساسات دفن شده توی اعماق روحشو توی این بوسه تزریق کرده بود
تمام خاطراتش با جان ، تمام احساسش، عشقش به جان .هرچیزی که از وجودش باقی مونده بودو توی اون بوسه به نمایش گذاشت
و وقتی برای نفس گرفتن عقب کشید دنیا دوباره دور سرش شروع به چرخیدن کرد
گوشاش دوباره زنگ زدن و پلکاش کم کم باز شدن چشماش به سقف اتاق بیمارستان افتاد
اطلاعات به سرعت به مغزش هجوم آورد و اولین کلمه از بین لباش خارج شد : جان!
ESTÁS LEYENDO
"I" that "am lost" Oh, who will find me?...
Fanfic*کامل شده * *داستان حاوی اسپویل قسمت آخرفصل چهارم میباشد * The game is on