When the east winds blow5

557 119 4
                                    


خودشم نمیدونست چرا داره این کارو میکنه
شاید عذاب وجدان مجبورش کرده بود این وقت شب بیاد توی اتاق جان و عین یه دوست پسر نگران بهش زل بزنه
درحالی که اون بیشتر از دویست بار کاملا واضح به هرکسی که میشناختشون گفته بود که گی نیست
و مطمعنا اگه الان از خواب بیدار میشد و شرلوکو توی اتاقش میدید حتما یه سیلی تو صورتش میخوابوند
اما درکمال تعجب جان با نوازش های شرلوک آروم گرفت
انگار کابوس هاش بلاخره دست از سرش برداشته بودن.

صبح با صدای شلیکه گلوله از خواب بیدار شد البته
به صورت غیر ارادی از خواب پرید و روی تخت نشست به تمام ساکنین کره زمین از جمله شرلوک لعنت فرستاد
و از جاش بلند شد
از اتاق بیرون اومد و شرلوکو درحالی که روبدوشام همیشگیش تنش بود و یه فنجون چایی توی دست چپ و اسلحه اش توی دست راستش بود برانداز کرد
شرلوک لبخند دندون نمایی زد و گفت ؛ بلاخره بیدار شدی ؟ یه جوری خوابیده بودی فک کردم یه نهنگ کنار ساحل سقط شده
جان پلکاشو مالید و با حالت برج زهرماری به شرلوک خیره شد و گفت : اره بیدار شدم ، البته صحیح ترش اینه که با وحشت از خواب پریدم چون یه عوضیه سایکوپس ساعت شیش صبح با یه اسلحه تو دستش و یه لبخند مضحک روی لباش هفت بار به دیوار فاکیه اتاق شلیک کرده .
در به صدا در اومد و خانوم هادسون درحالی که سینیه صبحونه توی دستش بود اومد توی اتاق روی میز گذاشتش و با لبخند گفت : اون دوباره به دیوار شلیک کرد ، شیرین نیست ؟
جان لبخند کج و معوجی نثار چهره بشاش خانوم هادسون کرد و گفت : چرا ، خیلی دوست داشتنیه و بعد رفت تا دست و صورتشو بشوره وقتی کارش تموم شد شرلوک حتی صبحونشم تموم کرده بود و داشت توی لپ تاپ یه چیزی رو با دقت دنبال میکرد
جان نگاهی به چهره شرلوک انداخت و گفت : دیشب نخوابیدی ؟
شرلوک بدون این که سرشو از روی لپ تاپ برداره گفت : چه طور ؟
جان فنجون قهوه رو برداشت و لبه مبل مخصوص خودش نشست از قهوه اش خورد و گفت : قیافت بشدت خورد و خاکشیره چشماتم یه جوری خستس که مطمعنم اگه الان ببندیشون صد در صد بیهوش میشی
شرلوک پوفی کرد و مشغول تایپ کردنه یه چیزی شد و زیر لب گفت : من میتونم تا مدت ها نخوابم جان واتسون عزیز و حتی کوچیک ترین مشکلی توی عملکرد فوق العاده مغز استنتاج گرم هم رخ نده پسسس....من کاملا خوبم
جان چیزی نگفت و فقط فنجون رو روی میز گذاشت و گفت : باید برم بیمارستان ، بعدش برم پیش مشاور البته باید بگم این یکی جدیده
و بعدش وسایلمو جمع کنم
حالت صورت شرلوک گنگ و بی مفهوم شد و همون جوری که انگار نگاهشو به صفحه لپ تاپ دوخته بودن گفت : عالیه ، عام چی میگفتی؟
جان پشت گردنش دست کشید و نفسشو فوت کرد زیر لب زمزمه کرد : البته که گوش نمیدی
و بعد بلند تر گفت : هیچی ، امروز کار دارم دیر میام
شرلوک با اوقات تلخی گفت :ولی من یه پرونده خوب پیدا کردم
جان دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد و همون طور که سمت در میرفت گفت : امروز نه
شرلوک مثل بچه های لوسی که از پدر و مادرشون نه شنیدن اخم کرد و خودشو روی صندلی ولو کرد
و بعد با خودش فکر کرد چه طوره بره سر به سر لستراد بزاره ولی با یه تلفن از سمت مایکرافت نظرش عوض شد
تماسو وصل کرد و با لحن طعنه امیزی گفت : به همین زودی دلت برام تنگ شد برادر ؟
مایکرافت نفس عمیق کشید و گفت : چرند نگو شرلوک فقط خواستم بگم بهتره یه مدت از نگاه رسانه ها مخفی شی ، میدونی که ، اخرین باری که خیلی سر زبونا افتادی خیلی آخر و عاقبت خوشی نداشت
شرلوک گوشی رو از صورت خودش فاصله داد و گفت : مسئولیتتو به عنوان یه برادر بزرگ تر خیلی خوب انجام میدی واقعا قابل تحسینه
و خیلی خوب تونست دندون قروچه مایکرافتو پشت خط بشنوه
اما مایکرافت مثل همیشه ذات آرومشو حفظ کرد و بدون هیچ حرفی گوشی رو قطع کرد
تا وقتی هوا تقریبا تاریک شد شرلوک مثل دیوونه ها فقط تو خونه میچرخید
تا این که بلاخره جان با دوتا چمدون توی دستاش و یه کوله پشتی اومد توی خونه و آروم از پله ها بالا اومد
شرلوک روی مبلش لم داد چشماشو بست و به صدای قدم های جان گوش داد
تا این که بلاخره صدای قدم ها پشت در اتاق متوقف شد
جان درو باز کرد و با لبخند اومد داخل به شرلوک نگاهی انداخت و بعد سمت اتاق خودش رفت
شرلوک از جاش بلند شد و سمت اتاق جان رفت دم در وایساد و به چارچوب در تکیه داد و طوری که انگار میخواد سر صحبتو باز کنه گفت : مشاوره چه طور بود ؟
جان با تعجب به شرلوک نگاه کرد و همزمان که وسایلشو توی اتاق جا میداد گفت : از کی تاحالا این مسائل برات جالب شده ؟

"I" that "am lost" Oh, who will find me?...Where stories live. Discover now