When the east winds blow11

478 104 7
                                    

هردوشون تقریبا ده دقیقه بود بی حرف زل زده بودن بهم دیگه
اما مایکرافت بلاخره سکوتو شکست و گفت : از اولشم نباید جانو وارد ماجرا میکردی ، الان دوساعته منتظرشیم تاحالا انقد منتظر یه نفر نمونده بودم
شرلوک نفس عمیقی کشید و گفت : مجبورت نکردم منتظر بمونی ، روز خوش و خدانگهدار
مایکرافت چشمشو توی کاسه چرخوند و گفت : بعضی وقتا خیلی بچگانه رفتار میکنی شرلوک
شرلوک اخم بی حالتی کرد و درحالی که طبق عادت همیشگیش دستاشو بهم چسبونده بود و جلوی لباش نگه داشته بود گفت : تو داری مدام غرغر میکنی بعد منم که بچگانه رفتار میکنم ؟
مایکرافت از جاش بلند شد و توی اتاق چرخی زد و گفت :

طوری رفتار میکنی انگار نمیدونی حساسیت این مورد خاص چقدر زیاده ، عین یه بازی بچگانه باهاش برخورد نکن

شرلوک نگاهی به برادرش که حالا روبه دیوار وایساده بود  و به صورتک زرد رنگی که روی دیوار کشیده شده بود  خیره مونده بود انداخت و گفت :اون موقعی که تو یه زندان حبسش کردی و از همه پنهانش کردی باید فکر اینارو میکردی
مایکرافت چرخید سمت شرلوک تا چیزی بگه اما با ورود خانم هادسون با یه سینی چایی
حرفشو خورد  انگار انقدر محرمانه موندن این مسئله براش مهم بود که حتی نمیخواست جلوی صاحبخونه برادرش  بندو آب بده و زیر لب انگار که مجبورش کرده باشن تشکر کرد
دوباره برگشت روی مبل نشست و ساعتشو چک کرد و گفت : معمولا این مشاورش چقدر طول میکشه
شرلوک به فنجون چایی خیره شد و گفت : هیچوقت انقدر طول نمیکشید و چهره اش طوری شد انگار میخواست بگه تقصیر منه که هنوز برنگشته اما چیزی نگفت و فقط انگشت اشارشو لبه فنجون قهوه کشید
خانوم هادسون قبل از این که از در بره بیرون یه برگه روی
میز گذاشت و گفت : این ادرس مشاور جدیدشه ، گفتم شاید بخواین برین دنبالش

شرلوک و مایکرافت نگاهی به همدیگه انداختن و بعد شرلوک از جاش بلند شد و برگه رو از روی میز برداشت از خانوم هادسون تشکر کرد رفت توی اتاقش و با کت شلوار همیشگیش اما اینبار با یه پیراهن ارغوانی که مایکرافت با همون نگاه اول فهمید که جدیده اومد بیرون و زیر لب روبه مایکرافت با حالت کلافه ایی گفت : راه بیوفت ملکه

مایکرافت نگاه زیر چشمی ایی به خانوم هادسون و بعد شرلوک انداخت و عصاشو برداشت همراه شرلوک از پله ها پایین رفت
شرلوک قبل از این که از در بیرون بره شالگردنشو دور گردنش انداخت اور کتشو پوشید و بعد درو باز کرد جلو تر از مایکرافت سمت ماشین مشکی رنگی رفت که منتظر مایکرافت وایساده بودخودشو دعوت کرد که زودتر از برادرش روی صندلی عقب ماشین بشینه
و چند ثانیه بعد مایکرافت ام بهش ملحق شد
برگه ایی که آدرسو روش نوشته شده بودو به راننده دادن و تا رسیدن به مقصد بی حرف هرکدوم به یه نقطه خیره شدن شرلوک با پاش کف ماشین ضرب گرفته بود و مایکرافت با وجود این که از این حرکت شرلوک کلافه شده بود
اما چیزی به روی خودش نیاورد
از همون ثانیه اولی که وارد خونش شد میتونست آشوب توی چشمای شرلوکو ببینه
و انگار حالا با این کار شرلوک سعی داشت خودشو آروم کنه
با صدای ترمز ماشین شرلوک سریع پیاده شد منتظر مایکرافت نموند و خودشو به خونه رسوند داشت با خودش فک میکرد وقتی زنگ درو میزنه باید چی بگه
که نگاهش به در افتاد
در قفل نبود ، اصلا بسته نبود
دستشو روی کلون در گذاشت و آروم هولش داد
در با صدای ناله مانندی باز شد
شرلوک با قدمای آهسته وارد خونه شد
سعی میکرد اتفاقاتی که افتاده رو از روی شمایل خونه استنتاج کنه
اما هیچی نبود
عملا هیچی دستگیرش نشد
پس فقط به گشتن توی خونه اکتفا کرد
حالا مایکرافتم بهش اضافه شد بود و اسلحه اش توی دستش بود
باعث شد شرلوک به خودش اجازه بده بی پروا تر خونه رو بگرده
جانو صدا زد روی صندلی مشاوره دست کشید
هنوز گرم بود
بوی عطر همیشگیه جانو میتونست حس کنه
این که جان اینجا بوده ، و هنوز گرمای تنش روی اون صندلی مونده ته دلشو گرم کرد
از پله ها بالا رفت و اتاقارو گشت با باز کردنه در              کمد دیواری یکی از اتاقا یه جسم سنگین که توی نایلون پیچیده شده بود بیرون افتاد
لازم نبود شرلوک نایلونو پاره کنه تا بفهمه اون چیه
بوی تعفن جنازه کل اتاقو برداشته بود
شرلوک از اتاق بیرون رفت و با صدای بلند مایکرافت رو که طبقه پایین  بود صدا زد
مایکرافت خودشو به شرلوک رسوند و با استشمام اون بوی وحشتناک آستین کتشو جلوی بینیش گرفت و زیر لب گفت : خدای من ...
تا رسیدن پلیس و کالبد شکاف شرلوک و مایکرافت توی خونه رژه میرفتن
به محض این که پلیس ها رسیدن مشخص شد اون جنازه در اصل همون روانپزشکیه که جان پیشش میرفته
و این جنازه الان سه هفته از مرگش میگذره
پس عملا جان کل دوره مشاورش پیش یه مشاور تقلبی میرفته
شرلوک با دیدنه نگاه های مضطرب مایکرافت حس کرد
میتونه ذهنشو بخونه
ینی کار یوروس بود ؟
نمیخواست به احتمالات فک کنه اما افکارش مثه سیل به ذهنش هجوم میاوردن

"I" that "am lost" Oh, who will find me?...Donde viven las historias. Descúbrelo ahora