لبخند جان همون گوشه لبش موند و آهسته گفت : خیلی بهت میاد
شرلوک چیزی نگفت و جان با خودش گفت کاش میتونست سرشو بالا بیاره بهش خیره بشه انقدر که وقتی میمیره صورت شرلوک جلوی چشماش باشه
میدونست راه فراری نداره ، امروز روزی بود که قرار بود بمیره ، بلاخره وقتش رسیده بود و به قول شولتو "وقتی مرگ سراغت میاد باید با آغوش باز ازش استقبال کنی "شرلوک متوجه قطره اشک کوچیکی که از گوشه چشم جان پایین افتاد شد
اون قطره کوچیک با لجبازی از بین مژه های جان فرار کرد خودشو به گونه اش رسوند و آروم پایین سر خورد
اما قبل از افتادن دست شرلوک با ملایمت خاصی قاپیدش
دستاش سرد بود اما گونه داغ جان باعث تعادل دما میشد
آروم رد اشک جانو پاک کرد و هردو ترجیح دادن چیزی نپرسن
با صدای یوروس و تصویرش که از تی وی پخش شد جان لباشو روی هم فشار داد و از جاش بلند شد
شرلوک و مایکرافتم از جاشون بلند شدن
یوروس نگاهی به جان انداخت و روبه شرلوک گفت : اسلحه رو بردار شرلوک ، هنوز یدونه گلوله مونده که باید خرجش کنی
شرلوک اسلحه رو با نارضایتی برداشت و همون طور مثل یه جسم اضافه توی دستش نگهش داشت
یوروس به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت :جان یا مایکرافت ؟
شرلوک به چشمای بی روح خواهرش نگاه کرد
یوروس انگشتای دستشو توی هم قفل کرد و گفت : یکیشونو انتخاب کن ، یکیشونو نجات بده اون یکیو بکش
شرلوک با ناباوری به یوروس نگاه کرد
یوروس با انگشتاش بازی کرد و گفت : اگه یکیشونو انتخاب نکنی ، هردوشونو میکشم
شرلوک به اسلحه خیره شد
مایکرافت کراواتشو مرتب کرد و گفت : زودباش شرلوک ، بکشش ، وقت نداریم
شرلوک به چهره بیخیال مایکرافت خیره موند
مایکرافت نیشخند زد و گفت : زودباش داداش کوچولو ، بی عرضه نباش ، خلاصش کن، منو تو برادریم ، تو که نمیخوای برادرتو به یه موجود ضعیف و بدرد نخور بفروشی ، اون فقط جاگیره
جان سرشو پایین انداخت و زیر لب گفت : حق با اونه ، انجامش بده شرلوکشرلوک با ناباوری به جان خیره شد ، با اون سری که پایین انداخته بود تا به چشمای شرلوک نگاه نکنه و گونه ایی که هنوز یه رد محو از اشک روش بود و موهای ژولیده طلاییش چقدر معصوم به نظر میومد و با این حرفش حتی معصوم ترم شد اون حرفای مایکرافتو باور کرده بود!
شرلوک کلافه خندید و گفت : حرفاشو باور نکن جان ، داره نقش آدم بده رو بازی میکنه ، میخواد نفرتمو ترقیب کنه تا بکشمش جان مثه بچه ها به مایکرافت خیره شد
مایکرافت نیشخندی زد و گفت : زیاد بازیگر خوبی نبودم نه ؟
شرلوک خندید و گفت : افتضاح بودی
مایکرافت به چهره برادرش خیره شد هنوزم از نظرش همون شرلوک کوچولوی مو فرفری به نظر میومد که میخواست دزد دریایی بشه
همون قدر پاک و معصوم ، وقتی به جان نگاه میکرد مایکرافت میتونست اون معصومیت خاصو تو چشماش ببینه ، شاید خودش سعی میکرد ازش فرار کنه یا نادیدش بگیره اما مایکرافت خیلی خوب میدونست شرلوک چقدر به جان وابستس ، نمیتونست بزاره اون اتفاق دوباره بیوفته
نمیتونست بازم بزاره برادرش بشکنه ...نگاهشو از شرلوک گرفت و گفت : زودتر تمومش کن شرلوک ، از این احساسی بازیا خوشم نمیاد ، درضمن سر مزارم گل نیارین، به درخواست خودم
شرلوک اسلحه رو سمت مایکرافت گرفت و گفت : خودت بگو به کجا شلیک کنم
مایکرافت انگشتشو روی جیب کوچیک کتش گذاشت و گفت : احتمالا باید اینجا یه قلب داشته باشم
جان به هردوشون نگاه کرد و بعد جلوی مایکرافت وایساد و گفت : زده به سرت ؟
شرلوک نگاهشو از جان دزدید
و جان با داد گفت : اون برادرته ، احمق ....من کسی ام که باید بمیره ....
یوروس کلافه گفت : جان ! خودش باید انتخاب کنه و انگار اون انتخابشو کرده
جان با نگاه ملتمسش به شرلوک نگاه کرد اما انگار قرار نبود نظر شرلوک عوض شه
ولی تو یه لحظه شرلوک اسلحه رو زیر گلوی خودش گذاشت
این حرکت همه رو سوپرایز کرد حتی یوروسو
جان با وحشت سمت شرلوک دوید تا اسلحه رو ازش بگیره اما
با شلیک یه شئی دارت مانند شرلوک و مایکرافت هردو نقش زمین شدن
یوروس نفسشو فوت کرد و گفت : آه خدا ، برادرام دیوونه ان
جان با نگرانی جلوی شرلوک که بیهوش روی زمین افتاده بود زانو زد و با نگرانی گفت : شرل....
یوروس لبخند زد و گفت : نگران نباش ، فقط بیهوشه
و بعد سکوت کرد ، سکوتی که جان معنیشو میدونست
اون شرطو برده بود .....
شرلوک تا لحظه آخر مایکرافتو انتخاب کرده بود
از جاش بلند شد و نگاه آخری به شرلوک انداخت ، طوری که انگار بار آخریه که قراره ببینتش
و بعد به فکر خودش تلخند زد ، واقعا بار آخریه که قراره ببینتش
از اتاق خارج شد و خودشو به اتاق یوروس رسوند
یه فنجون قهوه گرم روی میز انتظارشو میکشید
پس بی حرف پشت میز نشست و به فنجون قهوه خیره شد
نگاه یوروس روش قفل شده بود
جان لباشو روی هم فشار داد و فنجونو بی حرف برداشت
چقد دلش میخواست برگرده عقب و بیشتر کنار شرلوک باشه
چقدر دوس داشت برگرده به روزای اول دوباره همراهش ماجراجویی کنه
دوباره تو خیابونا همراهش بدوعه دوباره به خاطرش تو خطر بیوفته و شرلوک سر برسه و نجاتش بده
ولی این بار نه ، اینبار دیگه نجاتی درکار نبود
فنجونو برداشت بغض توی گلوشوسرکوب کرد و قهوه اشو یه نفس خورد
حس میکرد گلوش میسوزه اما میدونست به خاطر سم نیست فقط به خاطر داغ بودنه قهوه اس
یوروس به فنجون خالی خیره شد و بعد گفت : وقتشه توام بخوابی
و بعد جان اصلا نفهمید چه اتفاقی افتاد فقط حس کرد چیزی توی گردنش فرو رفت
یه درد کوچیک با سوزش بی اهمیت و بعد همه چی تیره و تار شداولین چیزی که شرلوک با باز کردنه چشماش متوجهش شد اتاقی بود که توش بود
یه اتاق تاریک بدون هیچ در و پنجره ایی
یه فانوس یه میز یه صندلیه چوبی و یه دیوار پر از عکسای خانوادگیشون تنها وسایل اون اتاق بودن
بی حواس گفت : جان !؟
و بعد صدای جان از گوشی کوچیکی که زیر میز بود به گوش رسید
اونم همزمان اسم شرلوکو صدا زد
شرلوک سریع سمت گوشی رفت و برش داشت
با لحنی که سعی میکرد نگرانیشو کنترل کنه گفت : جان ! تو خوبی؟ مایکرافت اونجاس ؟
جان چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت : من خوبم ، اینجا تنهام ...خیلی تاریکه
شرلوک سعی کرد به خودش مسلط بشه و فکرشو آزاد کنه همزمان گفت : کجایی جان ...برام توصیفش کن
و بعد منتظر موند جان انگار داشت سعی میکرد چیزی برای توصیف کردن پیدا کنه و بعد با لحن خسته ایی گفت : نمیدونم شرلوک ...هیچی معلوم نیست ، سرده ، زیر پام آبه اما تا زانو نمیرسه ، دیواراش سنگیه و ......اوه فاک عالی شدشرلوک با نگرانی گفت : چیشده ؟
جان انگار که با یه چیزی درگیر شده باشه گفت : پامو با زنجیر بستن به این دیوار لعنتی
شرلوک نفس راحتی کشید و گفت : نگران نباش ، پیدات میکنم
YOU ARE READING
"I" that "am lost" Oh, who will find me?...
Fanfiction*کامل شده * *داستان حاوی اسپویل قسمت آخرفصل چهارم میباشد * The game is on