تمام مدت شرلوک از شیشه تاکسی به بیرون خیره شده بود و مثل همیشه سکوت کرده بود
جانم ترجیح داد چیزی نگه و سکوت رو بهم نزنه
وقتی رسیدن خونه جان از شدت خستگی فقط رفت توی اتاقش و روی تخت ولو شد
اصلا نفهمید کی خوابش برده ولی وقتی بیدار شد تقریبا دوساعت خوابیده بود
کش و قوسی به خودش داد و از جاش بلند شد یه دوش گرفت و وقتی از حموم اومد بیرون در کمال تعجب شرلوک داشت شام درست میکرد
جان با چشمایی که اندازه در قابلمه شده بود به شرلوک خیره شد و گفت : شرلوک حالت خوبه ؟
نکنه مواد مصرف کردیشرلوک پوکر شد و نگاه بی حسی به صورت جان انداخت و گفت : انقد چرت و پرت نگو جان و بعد بشقاب غذا رو روی میز جلوی جان گذاشت و خودشم پشت میز نشست منتظر بهش خیره شد
جان چند ثانیه به شرلوک و ظرف غذا خیره شد و بعد روی صندلیش نشست و از غذا خورد
و با تعجب گفت : واو این خیلی خوشمزس
فک میکردم آشپزی بلد نیستی
شرلوک نفسشو فوت کرد و صندلیش تکیه داد و گفت : یه برنامه آشپزی دیدم
جان سرفه ایی کرد و گفت : چی؟
شرلوک دوباره پوکر شد و گفت : میخواستم یه چیزی رو تحلیل کنم
جان خندید و گفت : ولی دستپختت خیلی خوبه ، حالا چیشد به این نتیجه رسیدی که شام درست کنیشرلوک عین یه ماشین که جواب هاش از پیش نوشته شده به حالت کاملا طوطی وار گفت : خانم هادسون خونه نیست، توام خسته بودی
منم برات شام درست کردم ، میتونی بهش بگی شام عذر خواهی
و بعد به ظرف غذا خیره شد و گفت : لطفا همشو بخور
جان بی حرف اطاعت کرد و تمام غذایی که شرلوک براش درست کرده بودو خوردبعد از شام جان مثل اکثر شبا کتابشو برداشت و روی مبل نشست مشغول کتاب خوندن شد
و شرلوک مشغول زیر و رو کردنه لپ تاپه جان
اما جان خیلی سریع خوابش بردوقتی بیدار شد تقریبا ظهر بود نگاهی به دور برش انداخت تا جایی که یادش میومد روی مبل خوابش برده بود ولی الان وسط روز روی تختش از خواب بیدار شده بودکش و قوسی به خودش داد و از جاش بلند شد از اتاق اومد بیرون شرلوک داشت با دقت یه چیزی میخوند
فقط زیر چشمی به جان نگاه کرد و دوباره نگاهشو به برگه های تو دستش داد
خانوم هادسون با سینی غذا اومد توی اتاق و گفت : اوه جان عزیزم بلاخره بیدار شدی ؟
جان لبخندی زد و گفت : شما کی برگشتین ؟ فک کردم رفتین خارج شهر خونه دوستتون
خانوم هادسون سینی رو روی میز گذاشت و گفت : الان دو روزی هست که برگشتم جان
و بعد از اتاق رفت بیرون
جان با تعجب به در و بعد به شرلوک خیره شد و گفت : چی؟
شرلوک خودشو با برگه مشغول کرد و بعد انگار که چیزی نشنیده گفت :ها؟ چی؟
جان توی موهاش دستی کشید و زیر لب گفت : بیخیال
و بعد بدون این که لب به غذایی که خانوم هادسون براش آورده بود بزنه رفت توی اتاق لباساشو عوض کرد و همون طور که با خودش حرف میزد از خونه رفت بیرونتا بیمارستان همش داشت با خودش فکر میکرد
چرا همه چی از نظرش عجیبه
و وقتی رسید بیمارستان اوضاع عجیب ترم شد
همکارش خودشو به جان رسوند و گفت: جان ..
بلاخره اومدی
دوست پسرت گفت مریض شدی یه دو روزی باید استراحت کنی
الان خوبی ؟
جان با تعجب گفت : امروز چند شنبس ؟
و با جوابی که گرفت تازه فهمید جریان چیه با عصبانیت از بیمارستان زد بیرون و تا خوده خونه انقد عصبانی بود که هر لحظه میخواست خرخره شرلوکو بجوه
درو با شدت باز کرد و رفت تو و باعث شد شرلوک متعجب نگاش کنه
جان عصبانیت گفت : شام عذرخواهی اره ؟ شرلوک از جاش بلند شد و پشت مبل خودش طوری که انگار سنگر گرفته گفت : برات توضیح میدم جان
ولی جان در جوابش کوسن روی مبلو طرفش پرت کرد
شرلوک یه جاخالی سریع داد
اما جان یکی دیگم پرت کرد و این یکی صاف خورد تو صورت شرلوک و بعد با عصبانیت گفت : دو روز ؟ دو روز تمام خواب بودم
شرلوک دوباره پشت مبل سنگر گرفت و گفت : یه اشتباه محاسباتی بود قرار بود دو ساعت بخوابی ولی توی مقدار دارو اشتباه کردم
جان دیگه کاملا آمپر چسبونده بود
سمت شرلوک حمله ور شد و گفت : اشتباه ؟
شرلوک سمت اتاق جان فرار کرد و درحالی که جان دنبالش بود روی تخت جان وایساد و گفت : دیگه تکرار نمیشه
VOUS LISEZ
"I" that "am lost" Oh, who will find me?...
Fanfiction*کامل شده * *داستان حاوی اسپویل قسمت آخرفصل چهارم میباشد * The game is on